ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 83 ]

1.5K 306 22
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

جونگین طبق معمول نگاهش و روی صورت دوست پسر همچنان ساکتش گره زده بود اما با شنیدن صدام با بهت سرش و بالا اورد ...

_ واقعا ؟

با اطمینان پلک زدم و به سهون که درجواب حرف هام سرش و اروم بالا و پایین میکرد و با خجالت لبخند میزد لبخند زدم و گفتم ...

_ احتمالا تا 3 روز دیگه قراره بریم ، باید تقریبا تا 2 روز دیگه بهمون بگین که کارا رو اوکی کنیم ، میفهمی ؟

با تکون خوردن دوباره ی سر جونگین ماگم و برداشتم و ازش مزه کردم .
تقریبا 10 دقیقه ی دیگه توی اون کافه موندیم و بعد اونا رو به خونه هاشون رسوندم البته قبلش از جونگین ادرس ارامگاه مادرشون و گرفتم .
تصور چهره ی ناراحت اون پسر هنوز هم برام سنگین بود اما به هرحال با یه لبخند نگرانیش و بر طرف کردم...
دیر یا زود که باید این کارو انجام میدادم...
تقریبا 19 سال گذشته بود و خب...
ممکن بود دیدن مزارش دردناک باشه ؟
یاد چهره ی زیباش افتادم.
من عاشقش بودم و مهم نبود 19 سال بگذره اون از دنیا رفته بود و من..
فقط میتونم بگم که دردناک بود !
به خاطر اینکه شب بود ارامگاه خلوت تر از هر زمانی بود اما این تاثیری توی رفتنم به اون مکان نداشت ..
بدون ترس بین قبر های ایستاده ایی که توی ارامگاه سر مزار انسان های زیادی دفن شده بودن رد میشدم و با بالا اوردن گوشیم ادرس ارامگاه مینهی رو نگاه میکردم ...
دلیلی برای ترس وجود نداشت وقتی خودم توی زندگی خیلیا رو ترسونده بودم.
شغل من هم فرق چندانی با چانیول نمیکرد و ریسکش حتی بیشتر از اون بود..
توی کشورم اسم و رسم در کرده بودم و نبود هیچ نقطه ضعفی باعث میشد به این جایگاه برسم...
چانیول و توی یکی از معمله ها دیدم اما خب از همون اولش تخس و یکدندگیش باعث شد نظرم بهش جلب شه ..
توی یکی از مهمونیای که باهم شرکت کرده بودیم یه اتفاق افتاد و ادم های زیادی برای انتقام گرفتن یه عوضی جونشون و از دست دادن اما اون شب وقتی جونش و نجات دادم اون تصمیم گرفت بیشتر باهام اشنا بشه.
با یاد اوری اون روز لبخند تلخی زدم..
دستم و روی سنگ قبر توسی رنگی گذاشتم و از کنارش رد شدم..
اجازه ی ورود بادیگاردها به درون اون سالن داده نمیشد و میتونستم چهره ی اخمالوی چانیول و به خاطر بیارم.
همون طور که جونگین گفته بود باید دوتا بلوک از درب اصلی ارامگاه فاصله میگرفتم و بعد زیر یه درخت هلو میتونستم ارامگاه مادرش و پیدا کنم ...
همون طور که انتظار میرفت چند لحظه بعد تونستم اون سنگ سفید رنگ و پیدا کنم با تلخندی روی نیمکتی که زیر درخت هلو بود بشینم ...
زمستون به تازگی تموم شده بود و شکوفه های ریز و درشتی روی شاخه های تقریبا خشکیده ی اون درخت به چشم میخورد...
چراغی که به صورت عمودی توی زمین فرو رفته بود و در فاصله ی زیادی به صورت افقی ادامه دار بود باعث میشد تاریکی شب کمتر به چشم بیاد ...
نگاهم تا چند لحظه ی اول به چهره ی خندونش روی سنگ گره خورد با وزیدن باد و افتادن مقدار زیادی شکوفه ی صورتی و سفید رنگ هلو به همراه برگ های خوش رنگش روی قبر و به پرواز در اومدن ...
نفس خسته ام و رها کردم و لب های خشکم و با زبونم تر کردم ..

I Love YouWhere stories live. Discover now