ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 15 ]

4.4K 669 32
                                    

[ CHANYEOL POV ]

خوبی گرفتن اتاق VIP و بودن توی قشر قوی جامعه این بود که میتونستم هر زمانی که بخوام  بر اساس میل و اراده ی خودم رفتار کنم و حالا توی بیمارستان  بودم اما نمیدونستم چرا ؟
بعد از اینکه از خونه ی دراگون بیرون اومدم و رفتم شرکت ساعت تقریبا ساعت ۱۲ شب شده بود.

بعد از چک کردن اسناد و خوردن یه چیزی که بتونه جلوی ضعفم و بگیره اومده بودم بیمارستان و تقریبا ۳۰ دقیقه ایی میشد که به بکهیون خوابیده خیره شده بودم.

توی بخش ویژه بستری شده بود و احتمالا چند روز دیگه میبردنش بخش بعد باید میبردمش خونه.
به این فکر کردم چه طوری باید جلوی پدرم جوری رفتار کنیم که انگار همدیگه رو دوست داریم و این باعث شد با اخم نگاهم و از صورت مهتابیش بگیرم.
مطمئنا بکهیون به اسونی راضی نمیشد که بخواد این نقش و بازی کنه و حتی این کارو و انجام بده اما مجبور میشدم تا دوباره بترسونمش و بتونم کار خودم و جلو ببرم.

به خودم قول دادم بعد از اینکه کارم باهاش تموم شد و اون سند کوفتی رو به پدرم دادم تنهاش بزارم اما واقعا میتونستم ؟
میتونستم با دردی که بعد از این طوری دیدنش روی تخت توی قلبم به وجود اومده بود کنار بیام و روزام و بگذرونم ؟؟

[ 3 روز بعد ]

به موجود ترسیده ایی که به اسانسور تکیه داده بود و انگشت هاش به خاطر فشار به میله ی کنار اسانسور سفید شده بودن خیره شدم و نگاهم و با اخم از روی تصویر بی روحش از ایینه گرفتم.
بعد از اینکه صدای ربات مانند ضبط شده با محتوای پارکینگ توی گوشم پیچید دست بکهیون و گرفتم و از اسناسور بیرون اومدیم .
سمت ماشین قدم برداشتم درحالی که پسری که کنارم ایستاده بود با قدم هایی که روی زمین کشیده میشدن کنارم قدم برمیداشت.
در و باز کردم و اون بدون حرفی سوار شد.

از اینکه تا این اندازه بی حال میدیدمش خوشحال نبودم اما همینکه مخالفت نمیکرد خیلی خوب بود.
امروز هم مثل روزهای دیگه ساعات چندان خوبی رو توی شرکت نگذروندم و اعصابم برای سر و کله زدن با یه عده نفهم خورد بود‌.

سوار ماشین شدم و بعد از عبور از نگهبانی جلوی پارکینگ بیمارستان وارد جاده ی اصلی شدم ...
سمت خونه روندم و هر از چندگاهی برای نگاه کردن به بکهیون سرم و سمتش میچرخوندم ...
اینکه اروم بود و مخصوصا اینکه کاری نمیکرد به اندازه ی کافی عجیب بود اما وقتی نگاهم به دست کاور شده اش که تو دست دیگه اش فشرده میشد نگاه کردم فهمیدم اون هم چندان اروم‌ نیست.
وقتی به خونه رسیدیم و وارد حیاط شدیم تونستم سنگینی نگاهش و روی نیمرخم احساس کنم و به همین خاطر سرم و سمتش چرخوندم و به چشم های پر از ترسش خیره شدم...
نمی که توی چشم هاش تشکیل شد و کمتر از چند ثانیه ی بعد باعث قل خوردن یه قطره ی شور روی گونه اش شد باعث شد نگاهم به مسیر نه چندان کوتاه حیاط تا عمارت گره بخوره...
وقتی ماشین و توی پارکنیگ پارک کردم و از ماشین پیاده شدم بکهیون همچنان توی ماشین نشسته بود ...
با اخم ماشین و دور زدم و در و باز کردم و منتظر بهش خیره شدم که نگاهش و یه مچ دستش داده بود .
قبل از اینکه کاری کنم از ماشین پیاده شد و همدوش باهام سمت درب ورودی خونه حرکت کرد ...
دکتر گفته بود بکهیون باید با یه روان پزشک حرف بزنه اما توی این چند روزی که بیمارستان بود با هیچ کس حرف نمیزد ...
بهترینای این شغل و توی کره رو اورده بودم و باهاش حرف زده بودن اما اون هیچی نمیگفت...
حتی تلاش نمیکرد ازشون بخواد کمکش کنن فرار کنه و اونا هم وقتی میدیدن بکهیون بهشون محل نمیده گفتن تا زمانی که اون خودش نخواد نمیشه که بهش کمک کرد ...
اما توی این وضعیت به شدت نگرانش بودم ...
نکنه از شدت ترس قدرت تکلمش و از دست داده باشه ؟
با اخم سر تکون دادم اما این موضوع که بعد از اون شب با لکنت باهام حرف میزد باعث میشد همش بهش فکر کنم ...
با شنیدن پارس سگ که خیلی هم اشنا بود سرم و چرخوندم و به نیمرخ وحشت زده ی بکهیون خیره شدم ...
رنگ پریدگیش و نگاه خیره اش روی سگ پدرم که توی حیاط بسته شده بود باعث شد با حرص به اون سگ خیره شم اما وقتی بکهیون یه قدم به عقب برداشت و دست هاش و مشت کرد دستم و پشت کمرش گذاشتم و به خودم چسبوندمش...

I Love YouWhere stories live. Discover now