ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 67 ]

1.9K 338 7
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

3 ساعت از تلاش بی نتیجه اش گذشته بود...
به کمک پدرش و بالا اوردن قسمت پشتی تخت حالت نشسته ایی گرفته بود و نگاهش روی ادمای توی اتاق و مخصوصا موجود کوچولویی که هر از چند گاهی دستا و پاهاش جلوی چشماش ظاهر میشدن میچرخوند ...
به لپ های پر لوهان نگاه کرد و یکم اون طرف تر جونگین هیونگش داشت یه تیکه مرغ توی ظرف کیونگ سو میزاشت..
تنها ادمایی که توی این دنیا داشت الان توی این اتاق جمع شده بودن و جدای از سختی های زندگی باهم حرف میزدن و ظاهرشون نشون میداد که
شادن ، البته به جزء پارک چانیول ...
اون مرتیکه ی ..
هوففف بکهیون فقط لحظه شماری میکرد تا تنهاشن و ازش بپرسه چه مرگشه ...
همچنان روی اون کاناپه دراز کشیده بود و هر از گاهی ساعدش و از روی چشم هاش پایین میاورد و جوری که انگار می خواست مطمئن بشه بکهیون توی اتاقه با اخم نگاهش میکرد و بعد به اسونی تمام به کار قبل ادامه میداد ..
جالبش این بود که هر بار به خاطر زیر نظر گرفته شدن توسط بکهیون باهم چشم تو چشم میشدن و به هیچ نتیجه ایی هم نمیرسیدن ...
یکم به دستاش که از بی حرکت بودنش خشک شده بودن حرکت داد و بعد قصد تکون دادن پاش و داشت که حس کرد زیر شکمش درد میکنه !!!
سردردش بعد از ۲ ساعت یکم قابل تحمل تر بود اما هنوز هم یه سنگینی خاصی رو توی معده اش احساس میکرد ..!
با فکر به سردردش احساس کرد داره عرق سرد میکنه و این بهش نشون میداد دردش اون قدری زیاد هست که حتی با فکر کردن بهش به مرحله ی اعمال اون درد روی بدنش میرسید...
با باز شدن در نگاه همه به اون سمت کشیده شده و با دیدن دکتر کیم بلند شدن و تعظیم بلند بالایی کردن ...
البته این درمورد تمامی حاضرین توی اتاق به جزء چانیول و بکهیون صدق میکرد !
پرستاری که بعد از دکتر کیم وارد اتاق شد یه میز چرخ دار که روش مواد ضدعفونی کننده و قیچی و گاز استریل و کلی وسیله ی دیگه قرار داشت و هل میداد و درست کنارش از حرکت ایستاد ...

_ چ..چیزی شده ؟؟؟

_ باید یه نگاه به بخیه هات بندازم ...

_اها ...

اروم گفت و بعد معذب به اطرافش نگاه کرد ...
همه و حتی چانیول هم داشتن بهش نگاه میکردن !!!
چند بار لب هاش و بی صدا باز و بسته کرد معذب به خانواده ای خیره شد ...
همین کار کوچیک دلیل محکمی برای مردی شد که فهمید نباید این کارو جلوی دیگران انجام بده ...
چند ثانیه بعد اتاق از ادمایی که توش بودن خالی شده بود و بکهیون نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت چون چانیول تصمیم گرفته بود به کار قبلش خاتمه بده و بلند شه و نگاهش کنه ...
البته اگه میخواست لرزیدن پاهای چانیول و تلو تلویی که زمان بلند شدن از کاناپه به جونش افتاده بود و فاکتور بگیره از حضورش احساس رضایت میکرد ...
چرا پاهاش میلرزید و رگ‌پشت دستش این قدر برجسته شده بود ؟
از اون پسر خجالت نمیکشید و حس میکرد تحت هر شرایطی در برابرش احساس راحتی میکنه ...
راستش از خیلی قبل تر دیگه اون حس ترس یا خجالت و در مقابلش به اون شدت احساس نمیکرد !!!
هنوز محو چانیولی بود که کنارش ایستاده بود و برای اولین بار با حسرت به دست مرد بزرگ تر که کنارش روی تخت بود نگاه میکرد ...
هیچ وقت فکر نمیکرد برای تسکین دادن خودش محتاج همچین ادمی بشه اما اون مرد خیلی خوب دید خودش و توی ذهنش تغییر داده بود..
تجاوز چیز عادی نبود ...
درد دادن به دیگران هم چیز عادی نبود اما اون بعدش جوری رفتار کرده بود که رفته رفته اون حس بد توی قلب بکهیون کمرنگ شده بود ...
با سوزش وحشتناکی که توی ناحیه ی زیر شکمش حس کرد نفسش و حبس کرد و قبل از اون آی بلندی گفت ...

_ اروم تر ...

چان با اخم غلیظی تشر زد و بک با قیافه ی جمع شده ایی سعی کرد ادامه ی کارهای دکتر کیم و دنبال کنه و به صداش گوش بده ...

_ مطمئنم دلت میخواست اون بچه رو ببینی اما توی سونویی که قبل عمل گرفتم و دیدنت توی نوبت های دیگه متوجه شدم بچه ات تقریبا
اخرین روزای هشت ماهگی رو میگذرونه و هفته ی 40 رو میگذرونه جزء ریه اش تقریبا وضعیت خوبی داره و بهتره که ۱۵ روز اینجا باشه ...

بکهیون اروم سر تکون داد و از دکتر کیم پرسید ریه ی دنیل چه مشکلی داره و اون مرد گفت که نیاز به نگرانی نیست ...
بعد از تموم شدن کار دکتر کیم اون و چانیول توی اتاق تنها شدن و بکهیون با دیدن قدم برداشتن چانیول سمت کاناپه سریع مچ دستش و چسبید ...
چان برعکس دفعات قبل با چهره ی متعجب و تا حدودی مهربونی سمتش برگشت و به مچ اسیر شده ی دستش نگاه کرد .

_ چیزی میخوای ؟؟؟

وقتی فکر کرد بک برای همچین چیزی مچ دستش و گرفته پرسید و بک سرش و به دو طرف تکون داد و با دست دیگه اش به تخت چند بار ضربه زد ...
روی سطح صاف و البته نرم تخت نشست و برای اولین بار توی اون روز با لبخند به چهره ی رنگ پریده ی همسرش خیره شد ...
نمیتونست مدت زیادی توی چشم های شفاف اون پسر خیره بشه چون عذاب وجدان داشت خفه اش میکرد ...
صدای گریه ها و لحظاتی که بکهیون از شدت فشار بی حال میشد از جلوی چشمش کنار نمیرفت..
ای کاش روحش مثل تحمل کردن حس های دیگه با تحمل این حس کنار میومد اما خب این خیلی دردناک بود ....
نمیشد گفت اون قسمت زیادی از گذشته ی پسر رو به روش و به خودش اختصاص داده چون اگه یکم فکر میکرد متوجه میشد اون فقط چندین ماهه که با همچین فرد با ارزشی اشنا شده اما خب ...
اون قدر بی لیاقت بود که نیمی از این ماه ها رو صرف اسیب رسوندن بهش کرده

_ چی شده ؟؟

با شنیدن صدای اروم بک چند بار پلک زد و نگاهش و به چشمای ابی همسرش داد ...
همسرش !!!
حتی ازدواجشون هم به اجبار و خشونت بود ...
چه طور باید جبران میکرد ؟؟؟
چه طور باید این توده ی یخی که توی گلوش به وجود اومده بود و از بین میبرد ؟؟؟
از اینده میترسید و دلیل دوری از بکهیون توی این چند ساعت همین بود ..
اون مطمئن بود که میتونه از بک محافظت کنه اما دنیل ...
اون بچه اسیب پذیر تر از خودش و مخصوصا پدر دیگه اش بود ...
چان دوسش داشت ...
میدونست که دوسش داره اما خب علاقه ی شدیدش نسبت به اون خیلی خیلی کمتر از بکهیون بود جوری که نمیتونست بدون بک تصورش کنه !!!
اون کوچولوی مردنی رو برخلاف حرف دیگران ² بار دیده بود ...
مگه میشد پسرش و نبینه ؟
اخمی روی پیشونیش برای لفظ مردنی تشکیل شد ..
کی میخواست دست از گفتن همچین مزخرفاتی برداره ؟!
اون الان یه همسر کوچولو و یه پسر کوچولو تر داشت پس نباید یکم روی طرز حرف زدنش دقت میکرد ؟!
مردنی ؟
لعنت بهت !
² بار اون کوچولو رو دیده بود و هرچی تا اون زمان به خودش قبولونده بود یه نوزاد قرار نیس این قدر ضعیف باشه با عقل جور در نمیومد ...
پسر کوچولوشون اون قدر ضعیف بود که وقتی صدای گریه اش بلند میشد چانیول حس میکرد داره میمیره ...
نمیدونست وقتی همه پدر میشن همچین حسی دارن یا نه اما خب اون ...
ترجیح میداد ساکت بخوابه تا اون طور دردناک گریه نکنه ...
وقتی بعد از بیرون اومدن دنیل از اتاق عمل دیده بودتش فهمید باید خیلی حواسش بهش باشه ...
اون بچه از همونجا هم اسیب پذیر بود...
دفعه ی دوم هم وقتی توی اتاق با بکهیون و یه پرستار تنها بود تصمیم گرفت اون کارو و انجام بده ...
مدت زیادی از بهوش اومدنش نگذشته بود و تصمیم گرفته بود دراز کشیده بمونه ...
باور اینکه از خستگی و استرس غش کرده باشه برای اون که دهه ی ³ زندگیش و میگذروند زیادی سخت بود !
البته قلبشم درد میکرد و بدنش به خاطر مصرف اون 3 تا قرص اونم 2 روز پشت سرهم سست بود ...
چند ثانیه پیش وقتی سرش و سمت جایی که بکهیون باید میبود کج کرده بود اون پسر و همچنان بیهوش دید ...
با ناراحتی سرش و چرخوند و وقتی تصمیم به نشستن گرفت در اتاق باز شد و یه زن وارد اتاق شد ...
سعی کرد با دست موهای مطمئنا شاخ شده اش و ردیف کنه و بی حس به اون زن نگاه کرد ...
اون زن بعد از تعظیم کردن به چان سمت بچه اشون رفت و میز چرخداری که گوشه ی اتاق بود و همراه خودش به اون سمت برد ...
سرش و سمت بک چرخوند و دوباره مشغول نگاه کردن بهش شد ...
دلش میخواست از نزدیک ببینتش و همین موضوع باعث شد کمتر از یک مین بعد کنارش ایستاده باشه و با اخم عمیقی به کبودی هایی که در اثر اون سوزن های کوفتی روی دستاش به وجود اومده بودن خیره شه ..
با شنیدن صدای ضعیف و در این حال اعصاب خورد کنی سرش و چرخوند و به اون زن که قسمت دوم اون محفظه رو باز کرده بود خیره شد ...
قدم هاش و درحالی که دست های توی جیب شلوارش مخفی شده بودن به سمت اون پرستار برداشت و کنارش ایستاد ...
محفظه ی اول تا قسمت گردن پسرش و کاور میکرد و بهش اکسیژن کافی میرسوند و اما محفظه ی دوم ...
اون قسمت جثه ی ضعیف کوچولوشون و کاور میکرد تا سردش نباشه و فکر کنه همچنان توی بدن پدرشه ...
به طریقه ایی که اون زن مشغول چک کردن پسرش بود خیره شد و باز هم لب های بینهایت قرمز پسرش باز شد و یکم نق زد ...
لبخند ملایمی صورتش و حالت داد ...
اون یه فرشته کوجولوی زیبا بود و چانیول مطمئن بود اون اومده تا قلب ضعیف پدرش و حتی ضعیف تر کنه ...!
شنیدن اون صدا اون قدر شیرین بود که چان نمیدونست کی قلبش پر از اون حس شیرین شده ...
بعد از اومدن بک به زندگیش بارها و بارها اون حس و تجربه کرده بود !
وقتی کنارش میخوابید ...
وقتی صداش و میشنید ...
وقتی لمسش میکرد ...
وقتی باهاش حرف میزد ...
وقتی به چشم هاش نگاه میکرد ...
وقتی دستش و میگرفت و حتی لحظه ایی که در موردش فکر میکرد.
درصد شیرینی هایی که با بک تجربه کرد بود مثل شنیدن صدای کوچولوی رو به روش نبود و اون قدر فرا تر از حسی که الان داشت بود که نمیتونست باهم مقایسه اشون کنه..
هردوشون قسمت بزرگی از قلبشون و تصرف کرده بودن اما به نوبه و توی جایگاه خودشون ...!
دستای اون پرستار با احتیاط روی بدن پسرشون بالا و پایین میشد و اون کوچولو هر از گاهی سرش و به اطراف میچرخوند و نق نق میکرد ...
با دیدن پوشکی که پایین تنه ی پسرش و پوشونده بود به فکر فرو رفت و به خودش یاد اوری کرد طریقه ی بستنشو چه عملی و چه تئوری یاد بگیره و درباره ی چندتا چیز دیگه سرچ بزنه !!!
با شنیدن نق به مراتب بلند تری نسبت به دفعات قبل با تعجب از فکر بیرون اومد و با دقت به اون پرستار نگاه کرد ..
اون زن انگشتاش و روی کف پای پسرش حرکت میداد و دنیل پاهای کوچولوش و بالا و پایین میکرد تا اون دست برداره اما اون زن دست بردار نبود ..
نمیدونست چرا اما مطمئن بود نق های کوتاه دنیل چند مین بعد قراره به جیغ بنفشی تبدیل بشه و سرش و ببره .
به گفته ی دکتر کیم جیغ های بچه اش قطع شدنی نبود و چان باید حواسش به این میبود اون درحال جیغ کشیدن جان به جان افرین تقدیم نکنه ...!

_داری چیکار میکنی ؟؟؟

وقتی دید حرکت بدن پسرش و تقلاش بیشتر شده با لحنی که ناخواسته خشک شده بود پرسید و کاملا جدی به اون زن خیره شد..

_ اون چشماش و باز نمیکنه !
حتی چند ساعت پیش هم اومده بودم تا پوشکش و عوض کنم اون از شدت گریه کردن کبود شده بود و صورتش از اشک خیس شده بود اما چشماش و باز نمیکرد...

_ی...یعنی چی ؟؟؟

پرستار با دیدن لحنش که ناخواسته تغییر کرده بود سرش و چرخوند و بهش خیره شد ..

_ نگران نباشید ...!
اون جدای از جثه ی ضعیفش که بعد از چند وقت بهتر میشه هیچ مشکلی نداره اما این موضوع کوچیک یکم ذهنم و در گیر کرده ..

_خ..خب چشماش و با دستات باز کن ..

چان با لحن منطقی درجواب اون زن لب زد و پرستار با شنیدن حرفش خنده ی صدا داری کرد ..

_ من نمیتونم همچین کاری کنم ، چون ممکنه اسیب ببینه ..
دکتر کیم و در جریان میزارم تا به این کار رسیدگی کنه !

به محض اینکه این حرف به گوشش رسید کلافه و البته نگران سمت کاناپه قدم برداشت و به محض نشستن روی اون صدای گریه ی اون بچه بلند شد و چانیول احساس کرد نیاز به یه قرص دیگه داره...
چانیول میدونست از حالا تا مدت زیادی قراره این گریه پس زمینه ی زندگیش بشه اما خب شنیدنش اون قدر ها هم براش اسون نبود ..
احساس میکرد با هر بار شدت گرفتن اون صدا یه نفر داره یه چاقوی خیلی تیز و توی قلبش فرو میکنه و بیرون میکشه !!!
دلش میخواست بره و سر اون پرستار و برای بلند شدن این صدا بکنه اما خب این کار بی فایده بود ...
سعی کرد ارامش خودش و حفظ کنه و تلاش کنه اون صدا رو نشنوه اما نمیشد ...
اون بچه جوری جیغ میکشید که چان فکر میکرد یه نفر داره میزنتش اما اون پرستار بیچاره داشت پوشکش و عوض میکرد !
اون زن هم با دیدن گریه ی بی وقفه ی بچه اشون نگران شده بود و همش سعی میکرد با حرف زدن باهاش ساکتش کنه اما به محض پیچیدن صداش توی اتاق اون صدا حتی بلند تر شنیده شد و چان با دیدن لب های خط شده ی اون پرستار لبخند زد ...
تخس کوچولوی کیوت خوردنی !
تصمیم گرفت درحالی که یکی از دست هاشو بین موهاش گذاشته بلند شه و سمت اون زن بره .
به محض رسیدن بهش به اون که مضطرب به قیافه ی سرخ پسرشون خیره شده بود گفت

_ کارت تموم شد ؟؟؟

_ اره اما گریه اش قطع نمیشه ، فکر کنم باید برم یکی رو خبر کنم ...

_ لازم نیس !!!

خنثی در جواب پرستار گفت و با نیشخند از خودش پرسید از کی این قدر شجاع شده ؟!
با اخم به لرزش بدن اون بچه خیره شد

_چرا ؟؟؟

_گفتم مهم نیس
خودش ساکت میشه تنهامون بزار ...

کمتر از یک مین بعد اون پرستار از اتاق بیرون رفت...
با اخم به اون بچه خیره شده بود که چه طور قفسه ی برهنه ی سینه اش برای جیغ هاش میلرزید و بالا و پایین میشد ...
چان به صورت سرخ و البته خیس اون بچه نگاه کرد که چه طور به این طرف و اون طرف میچرخید ...
اخمش حتی عمیق تر شد و تصمیم گرفت سمت روشویی که یکم اون طرف تر بود بره...
دستش و شست و بعدش با مایع ضد عفونی کننده ضدعفونیش کرد و بعد از خشک کردنش دوباره کنار پسرش برگشت ..
اون بچه با نیرویی که چان نمیدونست از کجاش میاره به گریه کردن ادامه داده بود و انگار قصد نداشت این کارو تموم کنه !
وقتی از خشک بودن دستش مطمئن شد با احتیاط قسمت دایره ایی شکل بالایی محفظه رو باز کرد و دستش و داخل برد ...
دستش و با شکم و قفسه ی سینه ی اون بچه نزدیک کرد و به خودش یاداوری کرد این اولین باریه که میخواد دنیل و لمس کنه !!!
وقتی دستش بدن گرم پسرش و لمس کرد نفسش و که توی ریه هاش گم شده بود و ازاد کرد و به دستش حرکت داد ...
تا قبل از این دلش میخواست اون کوچولو رو بغل کنه اما مطمئنا الان همچین چیزی رو نمیخواست ...
از دکتر کیم پرسیده بود و بیرون بودن اون کوچولو توی زمان کوتاه مشکلی ایجاد نمیکرد اما به دکتر کیم گفت این و به بکهیون نگه و حتی نمیدونست استدلالش چیه ؟!
بچه ی زیر دستش حتی از چیزی که فکر میکرد ضعیف تر و اسیب پذیر تر بود و این واقعا میترسوندتش ...
به حرکت دادن دستش روی شکم و قفسه ی سینه ی پسرش ادامه داد و اون کوچولو یکم بعد اروم شد ...
اروم شدنش اون قدر چانیول و شوکه کرد که چند مین از حرکت ایستاد و بهش خیره شد .
اما خب وقتی دوباره اون کوچولو قیافه ی کیوت و البته زشتش و کج و کوله کرد چان تصمیم گرفت به حرکت دادن دستش ادامه بده..
البته چون از بلند کردنش پشیمون شده بود درب بالایی محفظه رو بست ...
این سوال که برای اینکه لمسش میکرد ساکت شده بود ؟ باعث میشد به ذهنش فشار بیاره تا فکر کنه ..
اما خب اون پرستار هم که لمسش کرده بود ؟!
چان به لرزش اروم گرفته ی زیر دستش خیره شد و به اون کار لذت بخش ادامه داد ...
این بچه نیاز به مواظبت خیلی خیلی زیادی داشت و چان از اینکه یه وقت ناخواسته بهش اسیب بزنه میترسید ...
ممکن بود دفعه های بعد حتی بد تر از امروز بشه و امکانش زیاد بود که دنیل با لمس شدن توسط پدرش گریه اش بند نیاد!

_ چانیول

با شنیدن دوباره ی صدای بکهیون از دنیای خودش بیرون اومد و با تعجب پلک زد ...
اوه ... مدت زیادی از اینکه به فکر فرو رفته بود گذشته بود ...!

_ به چی فکر میکنی ؟؟؟

بک با لحن مهربونی لب زد و چان فقط به پلک زدن ادامه داد ...
این اولین باری بود که بک برای هم صحبت شدن پیش قدم میشد و چانیول شوکه شده بود ..
قبل از امروز تنها چان بود که خواستار حرف زدن با اون پسر بود و اینکه وضعیت خاصش توجه بکهیون و جلب کرده بود براش عجیب بود

_ همه چی ...

اروم گفت و در مقابل ابرو های بکهیون بالا پریدن و بعد از گاز گرفتن لب های صورتیش و پرت کردن حواس چان بهشون سرش و پایین گرفت ...
اب دهنش و قورت داد و با دیدن مکثش دستش و نزدیک صورت بک برد و چونه اش و بالا اورد ...
بعد از این چند ساعت دوری یه بوسه اصلا بد نمیرسید و حتی باعث میشد دلش برای لمس کردن لب های بکهیونش ضعف بره ...
فاصله ی صورت هاشون و کم کرد و درحالی که از هوای گرمی که از بینی بک بیرون میومد و براش حکم اکسیژن رو داشت نفس میکشید پیشونیش و به پیشونی بک چسبوند و با کمی فشار وادارش کرد سرش و عقب تر ببره و روی بالشتی بزاره که پشتش بود ...
انگشت شصتش و روی گونه ی بکهیون کشید و از حس نرمیش چشماش و بست ..
لمس هر قسمت از بدن بک یه ارامش و لذت فوق العاده زیاد و بهش میداد چانیول هر بار که چیزی از بدن پسر کوچیک تر کشف میکرد شگفت زده میشد ....

_ میترسم بکهیون
از همه چی میترسم و این واقعا برام ترسناکه ...
من قبلا این طوری نبودم و درک این شرایط واقعا سخته ...

با تلخندی گفت و به چشمای اروم و ابی پسر مقابل خیره شد ...

_ قبل از امروز من این طوری به همه چی واکنش نشون نمیدادم و الان احساس میکنم دارم ... دارم کم میارم !
تو نیاز به مراقبت داری و من باید یه سری چیزایی رو توی زندگیم تغییر بدم و با این وجود نمیشه حضور اون بچه رو نادیده گرفت ...
یه جورایی به بودنش توی بدنت عادت کردم و اون طور که باید ذهنم و در گیر اینکه وقتی به دنیا اومد باید چیکار کنم فکر نکردم ...
حتی نمیدونم چه طور لمستون کنم یا باهات حرف بزنم ...
میترسم یه وقت چیزی تون بشه و من بمونم و دنیایی که توش کسی رو ندارم ...
راستش این اولین باریه که چیزی توی زندگیم اومده و برای خودمه و این برام حکم چالشی رو داره که توش شرکت کردم اما از موضوعش اطلاع ندارم !
اینکه هنوز باورم نمیشه پدر شدم باعث شده یکم گیج باشم اما باور کن این به این معنا نیست که راضی و خوشحال نیستم ...
باورت نمیشه چه قدر وضعیت الانم با تموم سختی هاش برام عزیز و رویاییه ...!
من ادمی نبودم که برای تنها بودن یا تنها شدن غصه بخورم ... اخه مدل زندگیم از اولش این طوری بوده اما الان ...
نمیتونم یه لحظه به اینکه تو نباشی فکر کنم و اون بچه با وجود اینکه تا الان فقط گریه اش توی گوشم پیچیده باعث میشه یه حس عجیبی توی بدنم پخش شه که تجربه اش نکردم....
دارم روانی می شم بکهیون..
بک به چشم های پسر رو به روش خیره شده بود و نمیدونست چی بگه ..
حرفای چان عین حقیقت بود چون چشم هاش هم این موضوع رو فریاد میزد ...

_ دوسش داری ؟

ضعیف و با ترس بپرسید و چانیول چند لحظه به چشمای ناخواناش خیره شد .
امیدوار بود مرد رو به روش بفهمه منظورش از این سوال چیه و بهش جواب خوب و قانع کننده ایی بده ...

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now