ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 74 ]

1.8K 332 11
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

در بسته ی اتاقمون و با احتیاط باز کردم چون چه یون همون اول گفته بود دنیل بیدار شده و گریه میکرده اما حالا چیزی نمیشنیدم و حدس میزدم خوابیده باشه
وقتی در اتاق و باز کردم تقریبا همه جا تاریک بود برای همین با احتیاط سمت تخت رفتم و چراغ خواب و روشن کردم تا یکم اطراف واضح شه ...
تخت بر خلاف تصورم خالی بود و وقتی برگشتم تا سمت تخت دنیل برم و چکش کنم متوجه شدم چانیول بچه به دست روی یکی از مبلای توی اتاقمون نشسته
سمتش رفتم و وقتی شیشه شیر توی دستش و دیدم که دنیل تقریبا بیشتر از نصفش و خورده بود لبخند زدم و اروم جلوش زانو زدم ...
نگاهی به چشمای بسته ی چان کردم و با دیدن سرش که خیلی بد روی مبل قرار گرفته بود و مطمئنا اگه توی طولانی مدت این طور میبود
باعث گردن دردش میشد اخم کردم و زیر لب گفتم ...

_ بد خوابیدی ...

دستم و با احتیاط روی سر بی موی دنیل قرار دادم و لمسش کردم ...
چه قدر کوچولو و اسیب پذیر به نظر میرسید اما دستای چان که مثل حصار دورش حلقه شده بود بهم این امید و میداد که جاش حسابی امنه ، مثل حسی که من وقتی بین دستاش چلونده میشدم داشتم ..!
همون طور که به خاطر تمرکز کردن زبونم و بین لبام فشار میدادم شیشه شیر خالی رو از بین لبای دنیل بیرون کشیدم و روی میز عسلی قرار دادم و بعد با گذاشتن دستم زیر بدنش اون و از بین دستای چانیول بیرون کشیدم ...
به محض تکون خوردن چانیول سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و وقتی دیدم بیدار شده و داره نگام میکنه اروم گفتم ...

_ برو روی تخت بخواب اینجا بدن درد میگیری ...

بعد از این حرف سمت تخت رفتم و همون طور که دنیل و بغل کرده بودم روی تخت نشستم ...
به صورت سفید و تپلش که با وجود کم نور بودن اتاق برق میزد نگاه کردم و با موهای نرمش که اصلا مشخص نبود بازی کردم ...
انگشت اشاره ام و روی لپ نرمش کشیدم و دست دیگه ام که کنار بدنش بود و مشت کردم تا وسوسه له کردنش و از ذهنم بیرون کنم ...
دیدنش اون قدر حس ناب و عجیبی بود که ناخواسته بغض کردم...
پوشکی که پاش بود تمیز به نظر میومد چون خیلی شیک توی پاش بسته شده بود و ارامشی که از صورت خوابیده اش بهم منتقل میشد و تا به حال توی زندگیم به دست نیاورده بودم !!!
دستم و به دستای کوچولوش رسوندم و انگشتای کوچولوترش و اروم فشار دادم ...
با دستش ور میرفتم که با بلند شدن صدای قدم هایی از فاصله ی نه چندان دور خودم سرم و بالا گرفتم و به چانیول خیره شدم ...
همون طور که خمیازه میکشید دستش و جلوی دهنش گذاشته بود و دست دیگه اش زیر تیشرتش بود و داشت یه جایی کنار نافش و میخاروند ...
نگاهم و از عضله های برجسته ی شکمش گرفتم و بعد از بسته شدن در حمام که نمیدونم چان چه طور با چشمای بسته تونست پیداش کنه نگاهم و به دنیل دادم ...
حرکت دوباره ایی به دستم دادم و با حس فشار از انگشت های کوچولوش که دور انگشت اشاره ام حلقه شده بودن ناخواسته لبخند زدم و با انگشت شصتم پشت دستش و ناز کردم ...
بعد از گذشت این همه مدت هنوز باورم نمیشد که اون حالا توی دستامه ...
فردا ۲۴ روزی بود که به دنیا اومده بود اما من هنوز نمیتونستم با بودنش کنار بیارم ...
برای اولین بار نمیدونستم چه طور میتونم این خوشحالی رو به روز بدم و چه طوری باهاش رفتار کنم ...
اون هزاران برابر بهتر از اون چیزی بود که فکرش و میکردم و لذت بغل کردن چیزی که از پوست و استخون خودت به وجود اومده باشه بهتر از هر چیزی بود که تا به حال تجربه کرده بودم !
دنیل خیلی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم و من از اینکه افتخار بزرگ کردن همچین فرشته ی معصومی رو داشتم واقعا خوشحال بودم.
دست دیگه ام بعد از دور زدن بدنش در امتداد پاهاش قرار گرفته بود و دیدن انگشتای کوچولوی پاش هم برام پر از لذت بود جوری که دلم میخواست تک تکشون و ببوسم ..
سرم و به صورتش نزدیک کردم و لب هام و روی پیشونیش گذاشتم و بوسیدمش و یکم لب هام و روی اون قسمت نگه داشتم ...
از بودنش خوشحال بودم درحالی که هرکسی جام بود طبیعتا نباید همچین حسی رو به این شدت درباره ی بچه اش تجربه میکرد..
نمیدونم چرا این قدر دوسش داشتم یا چرا این قدر دیدنش برام لذت بخشه اما هر اسمی که میشد روی حسایی که بهش داشتم گذاشت برام پیام اور خاص ترین و بهترین چیزا بود...
از اینکه توی این موقعیت یه بچه ی کوچولو کنار خودم دارم لذت میبردم و هیچ جوره حاضر نیستم وضعیتم و با چیزی عوض کنم ...
حتی نمیخوام به نبودش فکر کنم !!!
دوباره و دوباره پیشونیش و بوسیدم و با شل شدن انگشتم از بین انگشت های قدرتمندش فرصت کردم لپ نرمش و هم لمس کنم ...
سعی کردم درباره ی اینده اش فکر کنم که تقریبا مهم ترین مسئله توی زندگیم بود ...
موضوعی که بیشتر از هرچیزی که توی دنیا وجود داشت برام لذت بخش تر بود ...
ساعت حدودا 1 شب بود و با وجود اینکه خسته بودم و خوابم میومد دلم نمیخواست فکر کردن درباره ی اینده ی پیش رومون و با خوابیدن
تعویض کنم...
مثال میتونستم به این فکر کنم که حموم کردن یا پوشک کردن و از همه مهم تر لباس پوشوندن بهش چه قدر میتونه خوب و ارامش بخش باشه ؟؟؟
حتی با فکر بهش هم احساس میکردم قلبم از شدت تپیدن میخواد از سینم بیرون بپره و بلند فریاد بزنه " من صاحب یه بچه ام و هرکاری که بخوام هم میتونم باهاش بکنم ! "
نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم چه قدر دلم میخواد همراه باهاش نفس بکشم و وقتی برای اولین بار راه میره یا میتونه حرف بزنه کنارش باشم و ذوق کنم ...
اولین تولدش و 3 تایی بگیریم و با کادوهامون هیجان زده اش کنیم ..
درحالی که با لبخند به صورت ارومش خیره شده بودم فکر کردم و برای چک کردن از واقعی بودنش دستم و به گونه ی نرمش زدم و بعد از لمس کردنش از ته دل لبخند زدم ...
مطمئنم اگه چانیول بیاد و ببینه این طوری بیخود میخندم فکر میکنه دیونه ام اما واقعا مهم نیست...
میخوام تا جایی که میتونم به حضور پسرم بین دستام افتخار کنم و به همه بگم اون بچه ی منه ، بچه ی خود من !!!
اما در همین حین ذهنم شروع کرد به فضا سازی کردن درباره ی اینده ایی که مربوط به 3 تامون میشد ...
به خودم یاد اوری کردم که وقتی چان از حمام اومد بیرون ازش بپرسم قراره توی امریکا چه شغلی رو پیش بگیره چون خودمم یه فکری درباره ی اینده ام کرده بودم.
خب من اصلا ادم درس خونی نبودم ، اصلا نبودم !!!
چند باری هم توی امتحان ترم و میان ترم بعضی از درس ها افتاده بودم چون درحقیقت انگیزه ایی برای ادامه دادن نداشتم !!!
نمیدونم میتونم اسم تنبلی خودم و نداشتن انگیزه بزارم یا هدف اما حالا هردوش پیدا شده بود ...
دلم میخواد که درس بخونم و بتونم وکیل بشم ...
البته میدونم که این شغل چه قدر میتونه برای ادمی مثل من سخت باشه و با توجه به وضعیت من به مراتب برام غیر قابل تحمل تر باشه اما
چیزی به اسم نتونستن وجود نداره ...
یه چیزی ته دلم میگفت میتونم این کارو و انجام بدم و به دردم میخوره ..
نمیخوام که مثل زنای خونه دار همش توی خونه باشم و کارم به نگهداری از دنیل و انجام کارای خونه محدود بشه ...
نه اینکه کارایی که نام بردم برام غیر تحمل یا سخت باشه ها نه اما خب نمیخوام همش به چان نیاز داشته باشم و برای انجام هرکاری هی
از اون کمک بگیرم ...
من اگه خودم محتاج کسی باشم هیچ وقت نمیتونم خواسته های دنیل و براورده کنم حتی اگه اون فرد پدرش باشه ..
ارزوی وکیل شدن با گذشت زمان توی ذهنم رنگ بیشتری میگرفت و خب این چیزی نبود که الان بهش فکر کرده باشم !
دقیقا از وقتی دنیل توی شکمم بود این یه موضوعی بود که گاهی اوقات بهش فکر میکردم اما توی مطرح کردنش یکم دودل بودم و نمیدونستم باید چه طوری بیانش کنم !!!
به هر حال اول باید از چانیول و شغلی که میخواست داشته باشه فکر کنم چون این موضوع به مراتب مهم تری نسبت به شغل خودم
میتونست باشه ...
دلم نمیخواد هیچ جوره پسرمون توی خطر باشه و کسی بخواد اذیتش کنه ...

I Love YouWhere stories live. Discover now