ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 52 ]

2.1K 340 8
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

_ چ..چی  ؟؟؟

با چشمای بزرگ سمتم چرخید و پرسید ..

_ شامپوی بادمو عسل و حتی کاکائو برای بچه ؟؟؟
چانیول تو خودتو با اون اشتباه گرفتی ؟؟؟

_چرا ؟؟؟

با شنیدن لحن عصبانیم با تعجب و لب هایی به شکل O شده بودن گفت :

_ اون بچه اس و مطمئنن نباید بوی بادم تلخ بده ...
بعدشم من تصمیم میگیرم اون چه بویی بده تو چرا براش شامپو انتخاب میکنی  وقتی می دونی من اجازه نمیدم بهش بزنی ؟؟؟

_ یاااا چرا همه چیش و تو باید انتخاب کنی ؟؟؟

معترض گفت و من اخم تندی کردم ...

_ این بالشته رو هم بگیر ...

بالشت توی دستم و اروم به سینه اش کوبوندم و اون با تعجب گفت

_ این چیه ؟؟؟؟

_ شبا پ...پاهام و روی هم م...میزارم کمرم درد میگیره این و ب...برای بین پاهام گ...گرفتم ...

یه نگاه به بالشت توی دستش انداخت و بعد نگاهش و معطوف من کرد .

_خب پای من هست دیگه چرا بالشت میگیری ؟

چشمام گرد شد و لب هام از هم فاصله گرفت اومدم حرف بزنم که با شنیدن صدای جونگین برگشتم

_ بک ...

_ هیونگ من اینجام ...

بلند گفتم و بر گشتم سمت چانیول که مظلومانه نگام میکرد ...
یکم پیش خودم کلمه ی مظلوم و بالا و پایین کردم اما بعد ...

_ اگه برای خودت میخوای همچین شامپوهایی بگیری بگیر ... اما من نمیزارم پسر کوچولوم همچین بوهایی بده ..
ب...بعدشم من براش شامپو و وسایل بهداشتی گرفتم ..

نیشخندی زدم و به چشمای مظلومش نگاه کردم ...
حس میکردم با این قیافه قابلیت این و داشت گوشای بل بلیش و مثل گربه به سرش بچسبونه ...

_ خ..خودت و با گربه ی شرک اشتباه نگیر چانیوالاااا.... الان بیشتر شبیه خر شرک شدی تا گربه اش !

بعد از انداختن تیکه ام یااااااااا بلندی گفت و با اخم چند قدم جلو اومد....
عقب رفتم و بعد از زبون در اوردن پشتم و بهش کردم...
لبخندم اروم جمع شد ...
ممکن بود در طول زندگیمون بارها شاهد اون اخم ها باشم اما ....
اون حس ترس لعنتی و ناگهانی به قلبم چنگ میزد و اعصابم و بهم میریخت..
حسش مثل این می موند که توی خواب حس کنی زیر پات خالی شده و تکون محکمی به بدنت بدی و بعد چشمای گرم شده ات باز بشن ...
میخواستم برم پیش جونگین هیونگ که یکم عقب تر ایستاده بود و نگاهمون میکرد که مچ دستم با ملایمت گرفته شد ...

_ میگم من حس میکنم این همه راه رفتن و بیرون اومدن برات خطرناکه ...
بک من نمیخوام اتفاق صبح دوباره تکرار شه ... نظرت چیه وسیله های دیگه اش و یه روز دیگه بگیریم ؟؟؟

با لحن ارومی گفت و با دست دیگه اش موهام و درست کرد ...
به خاطر طرز حرف زدنم باهاش یکم پشیمون شدم اما ...

_ نه ، من خوبم چانیول ...
فقط بیا یه بارم شده با علاقه و خ...خواسته ی من جلو برو ، میشه ؟؟؟
حق این قدر اظهار نظر و که دارم مگه نه ؟؟؟

ناخواسته با تموم حس بدی که اون لحظه توی قلبم حس میکردم گفتم و اون لبخند ارومی زد ...

_ باشه عزیزم ... من... من فقط برای خودت میگم ! الان هم اشکالی نداره بیب ، میتونی تا نیم ساعت دیگه خرید لباساش و تموم کنی که بریم لوازم چوبی و اسباب بازی هاش و بگیریم...

فکر میکنم با دیدن برق پر نور توی چشمام خنده اش گرفت چون خیلی سریع سمتم خم شد و بعد از بوسیدن گونه ام کیوتی زمزمه کرد و برگشت عقب ...
با خجالت پلک زدم و زیر چشمی به جونگین هیونگ نگاه کردم که با بهت بهمون خیره شده بود ...
به چانیول خیره شدم که بیخیال من شامپو بدن ها رو توی قفسه بر میگردوند و یکم جلوتر ازم راه افتاد ...
از حواس پرتیش استفاده کردم و چندتا از لباسایی که رنگش باعث میشد حس بدی بهم دست بده رو گرفتم و توی سبد خودم گذاشتم تا بعدا توی جاشون بزارمشون...
ریلکس از کنارش رد شدم و خندیدم اما به محض بلند کردن سرم و دیدن مینهو که دست به سینه کنار قفسه ی عینک های کیوت مخصوص بچه ها ایستاده بود و بهم نیشخند میزد لبخندم جمع شد ...
با چند قدم بلند اومد سمتم و سبد توی دستم و گرفت و با گرفتن دستم با انگشتای داغش ما رو از دو مرد همچنان بی حرکت دور کرد
انگشت هام و بین دستش معذب جمع کردم و اون محکم تر دستم و فشرد ...
زیر چشمی نگاهش کردم که با دیدن چشمای ابیش که روی من زوم شده بود نگاهم و به سمت دیگه ایی منحرف کردم ...
قبلا با دیدن چشم هاش حس عجیبی داشتم و حالا اون حس تشدید شده بود !
با دیدن چشم هاش و سفیدی بیش از اندازه اش تازه میفهمیدم به کی رفتم...
یکم دیگه از لباسای فوق کیوت اون قسمت توی سبدم گذاشتم و لباسایی که چانیول انتخاب کرده بود و سرجاشون قرار دادم تا صدای اروم پدرم و شنیدم

_ چانیول گفت قراره بیشتر وسایلش و امروز بخرید میخوای بریم اون قسمت ؟

اون با صدای بمش کنار گوشم گفت و من با گیجی به قسمتی که مخصوص لوازم چوبی بود نگاه کردم و سر تکون دادم ..
بعد از گشتن فراوون یه تم لیمویی/طلایی برای اتاقش پیدا کردم و به گوشای قرمز شده از عصبانیت چانیول توجه نشون ندادم ...
اخه کجای رنگ لیمویی و طلایی دخترونه بود که اون این طور حرص میخورد ؟
مرد کنارم خیلی اسون درخواست هام و قبول میکرد و هیچ مخالفتی باهام نداشت و این خیلی خوب بود

_بک این اصلا پسرونه نیس حواست هست ؟

چانیول هیس هیس کنان کنار گوشم گفت و من با نیشخند جواب دادم

_  لیمویی بودن تم اتاق قرار نیس جنسیت پسرمون و زیر سوال ببره و پس اعصابم و خورد نکن چانیول 

با گفتن حرفم درحالی که اخرش ابروم و بالا انداخته بودم و نیشخند میزدم اون لب هاش و بهم فشار داد و ازم فاصله گرفت دیگه نمی تونست بهم زور بگه و این حس خوبی بهم میداد !
البته اون بهم زور نمیگفت اما بازم باهام مخالفت میکرد که من جلوی همونش هم گرفته بودم .
وقتی برگشتیم خونه جونگین و هون دو طرف بازوم و گرفتن و بدون توجه به جمعیت تقریبا زیادی که توی خونه بودن من و سمت یکی از اتاقا راهنمایی کردن .
از اونجایی که اونا هیچ اشناییتی با خونه امون نداشتن وارد اتاق خودم و چانیول شدیم و لحظه ی بعد روی تخت نشسته بودم
۲ موجود متحرک و قد بلند جلوم به چپ و راست میرفتن و قصدی برای حرف زدن و البته نشستن نداشتن...
خیلی خوب دلیل اینکه این طوری تنها شده بودیم و میفهمیدم ...
میخواستن باهام حرف بزنن.
خودمم خیلی استرس داشتم و میدونستم دلیل حضورم با اونا توی یه چهار دیواری چیه ....
استرسم حتی بیشتر از چیزی که ممکن بود اونا تحمل کنن بود، اما سعی میکردم خودم و کنترل کنم ...
این بار قرار نبود به هیچ وجه وسط حرف هایی که میزدم و میزدن گریه ام بگیره و ضعیف دیده شم !!!
من قوی شده بودم ، این موضوع حقیقت داشت که من نتونستم برای خودم تکیه گاه محکمی بشم اما من برای پسرم قوی شده بودم ...
حاضر بودم خودم عذاب بکشم اما وزغ کوچولوم حتی کابوس اتفاق هایی که برام افتاد و نبینه !

_ ما اومدیم اینجا تا شما راه برین و من ببینمتون ؟

با لحن ارومی گفتم و جونگین اولین کسی بود که کنارم نشست و به دست هاش خیره شد ...

_ شاید از خودتون بپرسید دلیل ناراحتیم و خ...خواستن جواب چیه و همین باعث شده باشه شما ندونین چی م...میخواین بگین ...

هردو سرشون و بالا و پایین کردن و من با لبخند تلخی که جایگزین گریه ایی که نباید میکردم بود گفتم

_ چ..چراولم کردید ؟

چشمای قرمز جونگین بعد از بالا اومدن یهویی سرش هدف نگاهم شد و دوباره اروم اما تلخ خندیدم...

_ م.. ما ولت نکردیم بکهیون ...

تلخندی زدم و با تعجب بهشون نگاه کردم

_ میتونین درک کنین چه قدر س....سخته بدزدنت و کلی بلا س...سرت بیارن
درحالی که حتی ف..فکر نکردی ق...قراره این قدر دردناک باشه ؟!
میتونین بفهمین تو بدترین و...وضعیت جسمی و روحی د...درحالی که هنوز بابت کارایی که باهات کردن ش...شوکه باشی و ن..ندونی باید برای نجات خودت چ..چیکار کنی ؟!
ن..نه !
ش...شما نمیدونید !
ش...شما ه..هیچ کدوم از ا..اینا رو تجربه نکردید و ن..نمیخوام که بکنید ‌
ا..اما میخوام بدونم حس اینکه ت..تنها کسایی که داری د..دورت بندازن ت..توی ذهن ش..شما چ..چه طوریه !!!
ف..فقط جواب ا..این کوفتی ر...رو بهم ب...بدید تا ب...بفهمم باید ب...با خودم چند چند باشم ...

از مکث بین کلماتم کلافه شده بودم اما با اخم به سرای پایین انداختشون خیره شدم .

_ ه..هیونگ م..من خیلی خوب اون روز تو خونه ی خودتون و پدر... پدرتون ت..تمام این ح..حسای لعنتی رو ب..بیشتر از قبل حس کردم...

چشمام از اشک براق شده بود اما پشت سرهم پلک می زدم تا اون دونه های شور نریزن...

_ ب...بکهیون

اشکای سهون و جونگین خیلی راحت با حرفام ریختن و من درحالی که با کناره های استین پیراهنم بازی میکردم خندیدم...
خنده ای که از ته دل نبود و پشتش کلی ناراحتی وجود داشت !

_ وقتی فقط با حرفام گریه اتون گرفته ، به این فکر کنید من ت...تنهایی چه
طور این همه د..درد و تجربه کردم...
م...من ق..قبلنا خ..خیلی نازک ن..نارنجی بودم هیونگ ..
یادتون م..میاد مگه نه ؟؟؟

درحالی که به چشمای پر از اشک سهون هیونگ نگاه میکردم گفتم و ادامه دادم ..

_ا..اما ت..تموم او..ن ح..حسا توی م..من کشته شده !
م..من ... م..من ..

درحالی که بغض صدام و میلرزوند به چشم پر شده ی هیونگم خیره شدم و ادامه دادم ..

_ خ..خیلی د..درد داشت ا..اما م..من حتی ن..نمیتونستم خ..خودم و ن..نجات بدم ....

اشک سهون هیونگ بعد از حرفم روی گونه اش چکید و چرخیدن سرش مصادف شد با لرزیدن شونه اش از هق هق هاش ...

_  ک..کتک و ت..تجاوز ت..تونست ب..بهم ب...بفهمونه ک..کیا ر..رو کنارم دارم !

با نیشخند گفتم و ضربه ایی که روی شکمم کشیده شد باعث شد اخم کنم و دستم و مشت کنم .
جونگین درحالی که پشت سرهم پلک میزد و صورتش از عصبانیت خیس شده بود گفت

_ اون ... اون لعنتی حرومزاده گفته پدرت اومده دنبالت بکهیون ... ما ولت نکردیم برعکس به فکرت بودی م ... ما فکر میکردیم پیش پدرتی!
اون گفته بود عمو اومده دنبالت و همین باعث شد خیالمون راحت باشه ....
ما حس میکردیم تو کنار پدرت زندگی بهتری رو داری و ازمون دلخوری که این حقیقت لعنتی رو بهت نگفتیم ..
اما نمیدونس...

تلخند قبلی این بار به خاطر یاداوری یه چیز دردناک در قالب نیشخند روی صورتم ظاهر شد

_ چرا بهم نگفته بودید ؟ چرا بهم نگفته بودید ما از خون یه مرد نیستیم ؟
یعنی اینم باید توی این وضعیت میفهمیدم ؟
من حتی اگه پیش پدرمم میرفتم باید یه جوری بهتون خبر میدادم یا حداقلش ازتون میپرسیدم این حرفا واقعیت داره یا نه !

این بار با عصبانیت گفتم و سهون هیونگ بلند شد و جلوم زانو زد ..
درحالی که تکون های تهیونگ اذیتم میکرد بهش خیره شدم که زانوهام و گرفته بود و صورت خیسش دقیقا روبه روی صورتم بود .

_ م.. مگه ما الان چی هستیم ؟ ما هنوزم برادریم !
چیشده که ... که ...

_ ههههه بازم دروغ !
من تا امروز بهتون دروغ نگفتم اما شما...

خوب شدن لکنتم بهم اعتماد به نفس میداد اما بازم از این موضوع دلخور بودم که چانیول هنوز متوجه خوب شدن لکنتم نشده !

_ بهت چی میگفتیم ؟ اگه بهت حقیقت و میگفتیم تغییری تو زندگیت اتفاق می افتاد جزء اینکه بیشتر اسیب ب..بینی ؟

_ اره اسیب میدیدم اما میتونستم بفهمم چرا این قدر بی ارزشم ....
برای پدرتون و مادرم...

اشک توی چشمم و با یاداوری مادر لعنتیم پس زدم ...

_ مادر اههه ا..اصلا لیاقت این و داره که این طوری صداش کنم ؟!
ا...اون برای من مادری نکرده ...
بچه ایی که برای مادرش ارزش نداره فایده ایی به حال دیگران نداره مگه نه ؟
ا..از اولش هم نباید به شما امیدوار م..میبودم...
م..من خیلی خوشبینانه فکر میکردم !!!

_ بک من و تو نمیتونیم وضعیتش و درک ...

_ فقط به گول زدن خودتون ادامه بدید م..من ن..نمیبخشمش !!!
نمیبخشمش وقتی با بی رحمی رها کرد ...!
فرق اون با یه مادری که بچه اش و سر راه میزاره چیه اخه ؟!
من ... دیگه نمیخوام همون بیون بکهیون احمقی باشم که دنیا رو رنگی ر...رنگی میدیده!

بلند شدم اما دستم بین دست گرم یکی از هیونگ هام گیر کرد...

_ چیکار کنیم ؟ چیکار کنیم که همه چی برات رنگی بشه ؟ چیکار
کنیم که برای کوتاهیمون ازمون بگذری ؟

سرم و با شنیدن التماس های سهون هیونگ پایین انداختم و چشمام و بستم .
با اینکه از گفتن حرفایی که به زبون اوردم راضی بودم اما عذاب وجدان داشتم ..!
لب هام با بی حالی به دو طرف کش اومدن

_ هیچی ، هیچ کاری نمیتونید بکنید!
نمیتونید این چند ماهی که بد تر مرگ برام گذر کرده رو به عقب ببرید !
اون بیون بکهیون احمقی که چند ساعت قبل از نابود شدن زندگیش روی چمنا نشسته بود و شیر و کیک کوفت میکرد و تنها دقدقه اش خیسی شلوارش به خاطر شبنم روی چمنا و نبود سقف روی سرش بود هیچ وقت برنمیگرده !
هیچی تغییر نمیکنه جزء اینکه زمان حس ها رو تغییر بده ، مثل حس تنفرم که حالا خیلی نسبت به شما پدرم و البته چانیول کمتر شده ...
دستم و از بین دست سهون بیرون اوردم و به پاهام حرکت دادم هنوز دستم سرمای دستگیره رو حس نکرده بود که با دردی شبیه به امروز صبح اما به مراتب بد تر چشم هام بزرگ شدن !
خیلی سریع نفس میکشیدم و با تنگی نفس یهویی که بهم دست داد چند بار به سینه ام مشت زدم اما جزء درد بیشتر چیزی حس نکردم...
من ورود اکسیژن به ریه هام و از شدت زیاد بودن اون درد حس نمیکردم ..

_ اه اییییییی ج..جونگ...

قبل از اینکه زانوهام خم شم با صدای هیونگم و صدا زدم و گفتم و روی زانو هام افتادم ...

[ UNKNOWN POV ]

سر کپسول قرمز و به شدت سنگین توی دستم و فشار میدادم و سر اون کوچه ی تاریک ایستادم ...
با شنیدن صدایی که منتظرش بودم کپسول و بالا اوردم و به محض نزدیک شدن اون موتور سوار کپسول اتش نشانی توی دستم و محکم توی صورتش کبوندم ...
اون مرد با ناله ی بلندی روی زمین افتاد و بینی شکسته شده اش و با دست هاش گرفت  !
به صورت کبود و خونی ش نگاه کردم و سوار موتور شدم با تموم سرعتم به جایی که چندان علاقه ایی هم بهش نداشتم روندم...
نمی دونستم چه اتفاقی افتاده بود که همچین ادمی می خواست ببینتم و راستش حس خوبی هم به این ماجرای درحال وقوع و شکل گیری نداشتم اما...
خب من چیزی برای از دست دادن نداشتم ، پس چندان هم کار خطرناکی نبود..
تنها ادم مهم زندیگم پنج ماه پیش جلوی چشم هام پر پر شده بود پس دیگه چیزی نداشتم که براش ریسک نکنم !!!
یهو جلوی چشم هام سیاه شد و سرگیجه ی بدی گرفتم....
چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شه اما یهو حس کردم با جسمی برخورد کردم...
سرم و به دو طرف تکون دادم اما همراه موتور سنگین وزن زیر بدنم به پهلو افتادم...
به ناله ها ی بلندی که دقیقا نزدیکم بلند شده بود بی توجه شدم و فاک بلندی بابت درد زانوم و پین شدنش بین زمین و موتور از بین لب هام بیرون
رفت ...
وقتی بدنه ی موتور و از پاهام فاصله دادم کناره ی شلوار نویی که دیروز دزدیده بودمش پاره شده بود و با خون خودم مرطوب شده بود ...
لنگون بلند شدم و به پسر مو زرد و کوچیک جثه ایی که یکم اون طرف تر افتاده بود و به خودش میپیچید نگاه کردم...
سرعت زیادی نداشتم اما به دلیل سیاهی رفتن یهویی چشم هام که مطمئنا برای دو روز غذا نخوردن بود تصادف شاید شدیدی کردم...

_ مرتیکه ی عو.... عوضیییییی مکه کوری چلمن!
نمی.... ایییییی لعنت نمیدونم چرا به همچین ادمای کودنی گواهینامه
م... میدن ؟!
یااااااا بیا جلو کمک کن...

با اخم به اون پسره ی احمق که وزوز میکرد و بهم فحش میداد نگاه کردم و بی توجه سمت موتور رفتم

_ هوی مگه من با تو نیستم کثافت ؟!
بیا کمکم کننننن لعنتی ... اههههه خدا حس میکنم مهره هام جابه جا شده ...
اییییی چلاق شدممممم

چشمی برای وراجی هاش چرخوندم و سمتش قدم برداشتم...
بازوش و با حرکت سریعی گرفتم و خشن بلندش کردم .
چنگی به دستم زد و درحالی که جای ناخون هاش روی دستم خط انداخته بود به هق هق افتاد د من مات شده بهش خیره شدم ...

_ د..درد ا..اییی درد م..میکنه ...

با شنیدن صدای فریاد اغشته به گریه اش با شرمندگی پلک هام و روی هم گذاشتم ..
شاید پاش شکسته بود و من چرا این طوری بلندش کرده بودم ؟!
درحالی که صدای فین فین کردنش و لرزیدنش از درد باعث میشد حس بدی داشته باشم گفتم

_ خفه شو چه مرگته ؟؟

تکون محکم ی به بازوش دادم و بلند گفتم

_ اییییی با چرا این طوری میکنی ؟ !

صداش با بغض و درد مشهودی ازاد شد و فهمیدم درد زیادی داره و حتما  اسیب جدی دیده !!!
لب های پرش و روی هم فشار داد و با اون چشمای براقش بهم خیره شد.
نمی دونستم چیکار کنم باید ولش میکردم تا به بار احتمالا نابود شده ام سر بزنم یا کمکش میکردم ؟!
اصولا ادم مهربونی نبودم اما لعنت که من فقط ۵ ثانیه به چشم هاش خیره شدم چشمای بادمی که از اشک برق میزد و لب های صورتی و پفکی که از شدت درد روی هم پین شده بودن باعث شد سمت موتور قدم بردارم تا به بیمارستان برسونمش ...
با اخم به اون پسر که چه جوری با گچ گرفتن پاش مخالفت میکرد خیره شدم و بینی قرمزش که باعث میشد کیوت باشه باعث میشد اخم هام بیشتر توهم بره ..
چی توی وجود این پسر بود و این قدر بهم جذبش کرده بود ؟!

_ اما این طوری پات ممکنه بد جوش بخوره و چند سال دیگه برات دردسر بشه ...

_ ن..نه من خوبم اقای دکتر ...
گفتید که ترک برداشته و نشکسته ..
م..من باید برم سرکار نمیتونم پام و گچ بگیرم ...

با لحن مظلومی درحالی که چشماش از اشک برق میزد گفت و موهای زرد رنگش که باعث میشد شبیه جوجه های کیوت و خوردنی باشه باعث میشد دقیق تر به چشمای کشیده اش خیره شم...

ادامه دارد 🥀

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora