ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 25 ]

4.6K 683 45
                                    

بکهیون صبح زود بابت حالت تهوع بیدار شده بود و رفته بود تو اشپز خونه تا صبحانه بخوره و من تصمیم گرفتم لباسام و بپوشم .
از پنجره ی اتاقم که به حیاط پشتی دقیقا جایی که استخر خونه بود فاصله گرفتم
یقه ی لباسم و درست کردم و سمت در رفتم ...
امروز باید میرفتم شرکت و کار ها رو جمع و جور میکردم و قرار بود هر موقع حال بکهیون و موجود توی شکمش بهتر شده بریم امریکا.
چون تمام زندگیم اونجا بود و تو کره جزء چند تا خونه و شرکت چیزی نداشتم تصمیمم و گرفتم همراه همسرم اونجا اقامت داشته باشم ..
پدر لعنتیم تا حالا اعلام حضور نکرده بود و سرش با هرزه هاش گرم بود و اعصابم از بابت نبودنش اروم بود .
هنوز تعجب میکردم که چه طور با این سن اون قدری جون داره که به این کارها ادامه بده !!!
وقتی وارد اشپز خونه شدم از اینکه بکهیون و میدیم که داره صبحانه میخوره کمی تعجب کردم اما با دیدن اینکه ۹۰ درصد صبحانه هم از کاکائو درست شده تعجبم بر طرف شد .
وقتی نزدیک میز شدم و غذا های دیگه رو دست نزده دیدم کمی پوکر شدم .
تو این چند وقت احساس کامل بودن میکردم …
احساس میکردم کسی تو زندگیم وجود داره که میتونم نگرانش باشم با وجود اینکه اون بهم احساسی نداشته باشه حواسم بهش باشه .
زندگی کردن با این مدت زمان کم برام معنا پیدا کرده بود ...
حس میکردم بر عکس قبل که فقط زنده بودم الان دارم طعم لذت و میچشم !!!
رو صندلیم نشستم و با دیدن نگاه بکهیون روی خودم نگاهم رو بهش دادم ...
در بین نگاهمون درست زمانی که منتظر بودم مثل داستان های رمانتیک هردومون ( خودش و بکهیون ) تپش قلب بگیریم و گونه های بکهیون سرخ بشه ، خانوم هان با بی خیالی دو تا ماگ روی میز قرار داد و ارتباط چشمیمون و قطع کرد …
بکهیون در حالی که هنوز بهم نگاه میکردم نگاهش و از من برداشت و به ماگ های روی میز داد و من از عذاب وجدانی که به جونم افتاده بود نفسم و حبس کردم ‌..
یه درد دیگه ؟
دلم نمیخواست اسیب ببینه اما اخرش که باید یه دونه از این ازمایش هایی که برای فهمیدن وضع بچه اس و میدادیم !
میشه گفت ۹۹ درصد غذاهایی که صبحونه امون تشکیل میداد از شکلات بود و من از اینکه به چشم های براق و پر از ایموجین بکهیون نگاه میکردم غرق لذت میشدم .
دیدن نگاه خالی و چشم های سردش وقتی به هوش اومده بود گشدیدا متعجب و ناراحتم کرده بود اما سعی کردم زیاد حساسیت نشون ندم و اذیتش نکنم چون میدونستم اون با کارهای من این طور شده ...
پس ترجیح میدادم دهنم و ببندم ...
مطمئن بودم میتونم اون و مثل قبل کنم !!!
البته امیدوارم ....
کلمه ایی که این چند وقت بهم امید میداد …
نمیشه گفت که قلبم و بهش باختم اما من برعکس قبل نسبت بهش احساس مسئولیت داشتم و این برای منی که همه چیز و به چپم میگرفتم موضوع خیلی مهمی بود !!!
بک در حالی که سمت میکس ، کافه کاکائویی که روی میز بود ، خم شد زبونش و روی لبش کشید و من و یاد شخصیت های کارتون تام و جری تو تایم غذا خوردن انداخت ...
زبونم رو روی لبم کشیدم و با نرسیدن دستش به اون ظرف سمتش خم شدم و برداشتمش .
ظرف و بهش دادم ...
صورت شوکه و خجالت زده اش و بالا اورد و ممنونی زیر لب زمزمه کرد .
قاشق و برداشت و شروع به خوردن اون میکس به ظاهر خوشمزه کرد .
من هم فنجون هات چاکلتم و برداشتم و به لب هام نزدیک کردم که خانوم هان برای تزئینش از یه چوب دارچین کمک گرفته بود
از اینکه روی میز پر از خوردنی های شکلاتی بود خوشحال بودم چون بکهیون از قرار گرفتن اونا روی میز خوشحال بود !
زمانی که نگاه بکهیون و در حالی که انگار با خوردن یکی از اون غذا ها برای غذاهای دیگه خط و نشون میکشید و دیدم تعجب کردم اما در این حال این حالت برام جالب و فوق العاده کیوت بود ...
چه طور یه پسر در لحظه ممکن بود چندین بار تغیر کنه ؟؟؟
صفات کیوت ، معصوم ، مظلوم ، هات و ....خیلی چیز های دیگه در برابرش سر تعظیم فرود می اوردن و برای توصیف بکهیون خیلی خیلی کوچیک بودن.
سمت پنکیک های کاکائویی روی میز که بهم چشمک میزدن خم شدم و با دیدن اخم ها و نگاهش که رو دست من زوم بود اون ظرف و برداشتم و کنارش قرار دادم .
لبخندی سبکی برای شکمو بودنش کشیدم و با لذت به چشم هاش که همچنان ایموجین ستاره و قلب پرتاب میکردن نگاه کردم .
بکهیون نگاه مظلومی بهم انداخت و باعث شد بیشتر به خوردنی بودنش اطمینان پیدا کنم .
خانوم هان با لبخند به من و بکهیون نگاه میکرد و با حرف من ، من و
بکهیون و توی اشپز خونه تنها گذاشت.
با زبونم لب هام و خیس کردم و توی حرکت سریع قاشقی که داشت باهاش میکسش و میخورد و اروم از دهانش در اوردم و لب هام و روی لب هاش گذاشتم
میتونستم با چشم های بسته چشم های گردش و تصور کنم و با لبخند مکی به هر دو لب کاکائویش زدم و بر خلاف خواسته ام عقب کشیدم .
کاری جزء لمس کردن لب هاش نکرده بودم اما همین کار به شدت کوتاه هم برای اینکه قلبم به سرعت خودش و به این طرف و اون طرف بکوبه کافی بود.
فاصله ی صورت هامون کمتر از ۵ سانتی متر بود و من میتونستم صورتی شدن گونه و لرز چشم هاش و ببینم.

I Love YouWhere stories live. Discover now