ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 61 ]

1.9K 316 8
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️


یکم که حال بکهیون بهتر شد تصمیم گرفتیم مسیر نه چندان طولانی که اومده بودیم و برگردیم ‌..
به خودم یاداوری کردم به محض وصل شدن انتن به گوشیم برای دکتر کیم زنگ بزنم ...
وقتی وارد حیاط اون خونه شدیم اون زن با دیدن اینکه بکهیون چه طور بیحال توی دستمه و رنگی توی صورتش نیست سمتم اومد و با نگرانی پرسید ..

_ چیشده ؟!

لبم و گاز گرفتم و بکهیون و جلو تر بردم تا روی پله هایی که به ایوون اون خونه منتهی میشد بشینه ...

_ خوبی دخترم ؟

اون زن وقتی دید جوابی بهش نمیدم کنار بک نشست و با نگرانی ازش پرسید..

_ ب..بله هارامونی م..من خوبم ..

بک با خجالت گفت و سرش و پایین انداخت ...

_ اخه یهویی چیشده ؟

ازم پرسید و من مجبور شدم بهش بگم که بک چه وضعیتی داره .

_ بکهیو.. بکهی بارداره ..
و خب ماهای اخر و میگذرونه و یکم درد داره ...

چشماش گرد شد و نگاهش و با بهت بین من و بکهیون چرخوند و باعث شد با خجالت پلک بزنم و به سر پایین افتاده ی همسرم خیره بشم ...

_ و..واقعا ؟؟؟
چ..چانیولا داری پدر میشی ؟!

اون با خوشحالی پرسید و جمله ی دومش باعث شد احساس کنم اشک کوفتی داره دوباره توی چشمم میجوشه ...
کسی تا حالا این طور با صراحط ازم نپرسیده بود دارم پدر میشم درحالی که میخواستم هر ثانیه این اتفاق خوب و فریاد بزنم...
با لبخند سر تکون دادم و به مادرم فکر کردم ...
مطمئنم اون ارزو داشت بزرگ شدن و تشکیل خانواده دادن من و ببینه ...!

_ خ..خیلی براتون خوشحالم

اون درحالی که از چشماش ستاره میبارید گفت و لحظه ی رمانتیکمون و رمانتیک تر کرد اما حرفی که بعد از این زد باعث شد نیشخند بزنم و بکهیون ریز بخنده ...

_ روی سنگ سرد نشین برات خوب نیست ...

زبونم و گاز گرفتم و این بار احساس کردم جوشش اشک برای خنده داره توی چشمم تشکیل میشه ...
بکهیون بهم نگاه کرد و قبل از اینکه سمت اون زن بچرخه ریز خندید ...
کفشش و در اوردم و بعد از دراوردن کفش خودم کمکش کردم از چندتا پله ی جلومون بالا بره .
وقتی کنار اون چندتا پیرزن نشستیم حتی بیشتر معذب شدیم چون اون زن جوری که انگار پسر خودش باشم خبر نوه دار شدنش و به اونا گفته بود و چشمای اوناهم سرشار از ستاره های رنگارنگ شد .
البته این چشمای پر از ستاره تاثیر زیادی توی معذب کردن بکهیون داشت چون اونا یه چیزایی میگفتن که من احساس کردم دارم اب میشم ..
یکی از پیرزنا که یه بند از عروسش بد میگفت اینم گفت که بارداره و با وجود اینکه بچه اش از بک کوچیک تره اون قدر میخوره که شبیه خوک شده ...
البته بکهیونم به یکی از حیونا تشبیه کرده بود که به نظرم خیلی کیوت بود...
سنجاب باردار !
یکی از اونا به خاطر اینکه به بک غذا نمیدم سرزنشم کرده بود و هرچی هم که بهشون میگفتم من حتی اگه خودم از گرسنگی بمیرم اول غذای اون و بهش میدم باور نکردن ...
چون به هرحال جثه ی بک با وجود بچه هنوز هم خیلی کوچولو و کیوت بود .
با سوالی که یکی دیگه از زنا پرسید صورت بکهیون تبدیل به گوجه های گیلاسی شد و نوک بینی قرمز شده اش به خاطر سرما باعث میشد کیوت تر به نظر بیاد ...

_ چه طوری قراره به دنیا بیاریش ؟

_ امروز علم پیشرفت کرده بیشتر جونا عمل میکنن ...

یه خانوم دیگه در جواب اون زن فوضول گرفت اما اون انگاری میخواست جوابش و از بکهیون بگیره تا حس فوضولیش ارضا بشه !
نزاشتم بک سرخ تر از اینی که هست بشه و درحالی که دستش که روی رونم بود و میگرفتم گفتم ...

_ ل...لگنش اون طور که باید برای بچه جا باز نکرده ..
قراره عمل شه ..!

نمیدونستم از کجا همچین چرت و پرتی رو سرهم کردم اما اونا قانع شدن ...
درحالی که احساس میکردم میتونیم نفس راحتی بکشیم دست همو سفت گرفتیم اما یه زن دیگه شروع کرد به پرسیدن سوال هاش و من از خودم پرسیدم چرا تمومش نمیکنن !!!

_ بچه اتون چیه ؟

_ پ..پسره ...

بک اروم لب زد و من تونستم ببینم که چشمای اون پیرزنا که تقریبا 7 نفری میشدن به جزء یکیشون چه طور پرذوق تر شد...
زنی که چند دقیقه پیش گفته بود عروسم شبیه خوک شده دقیقا رو به روم نشسته بود و با نارضایتی گفت نوه اش دختره و من فقط با افتخار پلک زدم .
اونا انگاری هنوز توی دوران چوسان زندگی میکردن که جنسیت پسر براشون ارزشمند تر از دختر بود .!

_ اسمش و انتخاب کردید ؟

_  براش لباس گرفتید ؟

_بلدید چه طوری نگهش دارید ؟

_ به مادراتون بگید بیان خونتون و کمکتون کنن

اونا پشت سرهم پرسیدن و عجیب بود که بک با حوصله به تک تک سوالاشون جواب میداد ...

_ ا...اسمش و هنوز انتخاب نکردیم هارامونی ...
اهوم ، امروز هم یکم براش لباس خریدیم و اینکه ‌

متوجه شدم که بک با شنیدن پیشنهاد اخری چه طور دمق شده ...

_ ما مادرمون از دنیا رفتن ..

بکهیون خواسته یا ناخواسته برای عوض کردن جو ازشون پرسید اسم قشنگی میتونن پیشنهاد بزن و اون 7 تا مثل کسایی که منتظر این لحظه بودن شروع کردن به گفتن اسم هایی که من فکر نکنم حتی پدر پدر بزرگم هم روش باشه !!!
انگاری واقعنی از عهد چوسان تلپورت کرده بودن و چشمای من و بکهیون با هر اسمی که میگفتن گرد و گرد تر میشد !
با اومدن اون هارامونی مهربون نگاهم پر از التماس شد و با نگاهم ازش خواهش کردم نجاتمون بده اما اون کنارمون نشست و با نیشخند فنجون دمنوش و کیک های خونگی رو جلوی بک گذاشت ...

_ این و بخور درد کمرو اروم میکنه ..
وقتی دارین میرین به چان میدم رفتید خونه دم کنش و بخور ...

بکهیون ازش تشکر کرد و من درحالی که با انگشت هاش ور میرفتم زیر چشمی به اون زنا که انگاری برای انتخاب اسم درگیر شده بودن خیره شدم .

از خودم پرسیدم چرا تصمیم گرفتم بکهین و اینجا بیارم ...
به حرف های پیرمرد هایی که دورم کرده  بودن راجب زمین و نحوه ی برداشت محصول گوش میکردم و اینکه چند دقیقه پیش مجبور شدم برم و از توی ماشین لباسا رو ببینم تا اون پیرزنا دستمالیش کنن باعث میشد نگاهم هر ازگاهی به سمت بکهیون بره که بین اونا نشسته بود و به حرف هاشون گوش میداد...
حرف های پیرمرد هایی که دورم کرده بودن بدون اینکه چیزی ازش متوجه بشم از یکی از گوشام وارد میشد و از اون یکی گوشم بیرون میرفت ..
حتی از این فاصله ی تقریبا 10 متری میتونستم صدای اون زنا رو بشنوم که بعد از دیدن لباسایی که انتخاب کردیم چه طور به به و چه چه میکردن ..
به قیافه ی گیج بکهیون لبخند زدم و وقتی سرش و چرخوند و چشم تو چشم شدیم لبخندم حتی عمیق تر شد ...
لبخند زد و میتونستم احساس کنم بعد از خوردن اون دمنوش چه طور اروم شده و راحت تر میتونه بشینه ...
قبلا خیلی دیده بودم وقتی بیش از 3۰ دقیقه مینشست ترجیح میداد دراز بکشه و خب الان انگاری واقعا حالش خوب بود ...
باکسای خرید و توی ماشین برگردوندم و وقتی برگشتم دیدم که بکهیون روی پله نشسته و داره همچنان به حرف های اون مادربزرگ مهربون گوش
میده ...
خاطرتم درباره ی مادربزرگ پدریم خیلی خیلی کم بود و حالا که فکر میکنم حتی چهره اش و به خاطر نمیارم ...
تا به حال با خانواده ی مادرم ارتباط نداشتم اما خانواده ی پدریم ...
اونا هم از یه جایی به بعد ترجیح گرفته بودن فاصلمون و به خاطر اخلاق خاص پدر و وضعیت حتی خاص ترمون حفظ کنن ...
جلوی بک زانو زدم و کتونی هاش و پاش کردم ...
دستش و گرفتم و وقتی بلند شد توی فاصله ی گرفتن دمنوش ها و شنیدن نصیحت هایی که اون زن در باره ی همه چی به بکهیون گوش زد میکرد به پسرهایی که همسن خودم بودم و توی جمع پیرمردا نشسته بودن خیره شدم‌..
بهشون میخورد تقریبا همسن و سال من باشن اما اون قدری باهم تفاوت داشتیم که حتی نمیتونستم تصورش و کنم ...
تفاوت شغل هامون باعث میشد توی دوتا دنیای مختلف سیر کنیم اما خب به هر حال با بغل کردن اون مادربزرگم و پدربزرگ تصمیم گرفتیم بریم ...
ساعت 5:۳۰ دقیقه بود و ما اگه 1 ساعت توی راه بودیم طرفای ساعت 7 به ججو میرسیدیم و بعد از اون باید میرفتیم برای خرید مواد غذایی امشب ...
دستم و روی کمر زنی که سفت بغلم گرفته بود کشیدم و حرفی که زد باعث شد برای ۲ مین بار توی اون روز شرمنده بشم ...

_ وقتی به دنیا اومد حتما بیاد و بهمون نشونش بدید ..

_ م..ما قراره از کره بریم مادربزرگ اما هر وقت که تونستیم میایم و بهتون سر میزنیم ...

براشون دست تکون دادم و سمت ماشین قدم برداشتیم ...
در کمک راننده رو باز کردم و بعد از نشستن بکهیون و بستنش ماشین و دور زدم ...
دوباره براشون دست تکون دادم و سوار ماشین شدم ...
اسمون ابری شده بود و بادی که میوزید باعث میشد احساس کنم چند دقیقه دیگه قراره بارون بباره ...
بخاری رو روشن کردم تا بدن خشک شده از سرمای همسرم به شکل اولش برگرده ...
درحالی که دنده عقب گرفته بودم تا از کوچه بیرون بیام و وارد جاده بشم تونستم صدای اروم اما سرحال بک و بشنوم ...

_ خیلی خوش گ..گذشت یول ممنون ...

سمتش برگشتم و درجواب لبخندش لبخند زدم ...

_ فکر میکردم خسته شدی ...

درحالی که وارد جاده شده بودم و پام و روی گاز فشار میدادم گفتم و اون جواب داد...

_ خ..خب یکم کاراشون معذب کننده بود اما کیوت بودن ...
م..من حرف زدن با دیگران و دوست دارم ...

تا رسیدن به مرکز ججو حرفی بینمون رد و بدل نشد اما به محض اینکه انتن گوشیم وصل شد با کلی تماس از مینهو و چندتا شماره ی ناشناس رو به رو شدم ..
گوشیم و به بک دادم تا به پدرش زنگ بزنه و فرموت و دور میدونی که پیش رو داشتیم چرخوندم ...
بک گوشیم و به ماشین وصل کرد و با شنیدن بوق های پشت سرهم که توی ماشین میپیچید برف پاک کن و زدم ...
30 دقیقه ایی از باریدن بارون گذشته بود و با این وجود نگران بهم خوردن برنامه ی امشب نداشتم ...
قسمتی از حیاط سرپوشیده بود و فقط باغ نه چندان بزرگ و استخر زیر اسمون بودن...

_ اینا شماره ه..هیونگ هامه ...

بک به شماره های ناشناسی که باهام تماس گرفته بودن اشاره زد و گفت

_ احتمالا نگران شدن ...

_ یااااا پارک چانیول تخم سگ ...
کدوم گوری رفتی ؟؟؟ بکهیون کجاس ؟؟؟ حالش خوبه ؟؟؟
چرا به گوشیت جواب نمیدی ، ها ؟؟؟ تا روی سگم بالا نیومده پسرم و برگردون پیشم ...

مینهو یه بند فریاد زد و چشمای من بکهیون با هر کلمه ایی که میگفت گرد و گرد تر میشد ...

_ ه..هی اروم اروم ...

با خنده ی ملایمی گفتم و با دیدن فروشگاه مواد غذای ماشین و گوشه ایی پارک کردم ...
درحالی که کمربند خودم و باز میکردم گفتم ...

_ یکم‌ گشتیم و جایی که رفتیم انتن نمیداد برای همین نتونستیم متوجه ی تماس هاتون بشیم ..
بکهیون خوبه ، میخوایم بریم برای امشب خرید کنیم بعدش میایم خونه ..!

_ میمردی قبلش بهم خبر میدادی ؟

_ بابا من حالم خوبه ...

بک با لحن رسایی گفت و حتی از پشت تلفن هم میتونستم احساس کنم مینهو دست پاچه شده...
چند لحظه بعد با لحن اروم تری نسبت به دفعه ی قبل گفت ...

_ بک تویی عزیزم ؟؟؟ حالت خوبه ؟
تو چرا هیچی نگفتی بهمون ، کلی نگرانتون شدیم ...!

_ اره بابا منم ..
خوبم ، من خوابم برد و وقتی بیدار شدم به جایی که چانیول میگه رسیدیم ‌.

دیدن خوب شدن رابطه اشون مثل قبل باعث میشد حس شیرینی توی وجودم پخش بشه...

_ باشه عزیزم به چانیول بگو لازم نیست خرید کنید ...
سهون و لو امروز رفتن وسیله ها رو خریدن ...

هردومون نفس راحتی از اینکه مجبور نبودیم خرید کنیم کشیدیم و واکنش های شبیه به هممون باعث شد خندمون بگیره ‌..
خداحافظی کردیم و ماشین و روشن کردم ...

_ کونم صاف شد امروز ...

بکهیون بعد از اینکه در ماشین و بست گفت و سمتم چرخید ...
بهش خندیدم و قبل از اینکه از زیر سقف پارکنیگ بیرون بیاد کلاه کافشن و روی سرش کشیدم ...
هوا بینهایت سرد شده بود مناسب نبودن لباسم باعث میشد احساس کنم ستون فقراتم داره میلرزه ...
باکس های خرید و گرفتم و به بکهیون که میگفت چندتاییشون و بهش بدم تا سبک تر بشه توجه نکردم و سمت خونه قدم های تند برداشتیم ...
با باز شدن در و کوبیده شدن هوای گرم به صورتم احساس کردم میتونم راحت تر نفس بکشم و تعجب نمیکردم اگه متوجه میشدم صورتم هم مثل دستام قرمز شده ‌..
سهون و لوهان توی پذیرایی نشسته بودن و به محض دیدن ما لوهان از بغل سهون بیرون اومد و سهون هم نگاهش و از تلویزیون گرفت و به ما داد...
سلام کردم و سمت اتاقمون رفتم تا باکس های خریدمون و کنار چمدون های تقریبا خالیمون بزاریم...
پیراهن خیسم و در اوردم با شنیدن باز شدن در سرم و به اون سمت چرخوندم..
بکهیون اومده بود ...
کافشنش و در اورد و من هم تیشرت سیاهم و به درک واصل کردم .!
درحالی که تنها با شلوار جذب توی اتاق این طرف و اون طرف میرفتم گفتم..

_ فکر میکردم یکم بیشتر پایین میمونی ..

_ ن..نه باید برم حمام ...

اروم گفت و به محض اینکه وارد حمام شدم یه نیشخند شیطانی روی صورتم به وجود اومد ...
از توی حمام با ذوق فریاد زدم ..

_ حمام و برات اماده میکنم

و شیر اب گرم و باز کردم ...
به خاطر بلند بودن وان که فکر کنم تقریبا تا سینه امون زیر اب دفن میشد حدس میزدم باید یه شامپو بدنش و توش خالی کنم ..
سمت قفسه ایی که توی رختکن بود رفتم و به جعبه ی چوبی که توی یکی از قفسه ها بود نگاه کردم ‌و بازش کردم .
با دیدن گلای پر پر شده ی توش لبخندم حتی عمیق تر شد و بعد از گرفتن شامپویی با همون عطر سمت وان رفتم گلا رو توش ریختم و بعد از خالی کردن شامپو بدن توی وان قرار گرفتم ...
توی حمام و بخار گرفته بود و اب گرم تقریبا تا وسطای شکمم رسیده بود ...
نفس هام ناخواسته عمیق تر و چشمام به خاطر لذت خمار تر شده بودن .
با شنیدن صدای باز شدن در سرم و سمت بکهیون چرخوندم و با دیدین اینکه بکهیون با هودی و بدون شلوار جلوم ایستاده ناخواسته اخم هام توی هم رفت .
با تعجب به من و بعد به وان نگاه کرد و سمتم اومد ...
نگاه پر از تعجبش هر از گاهی روم بالا و پایین میشد و بعد با بهت به گل برگای قرمز و سفیدی که توی وان بود لبخند زد ...
کنار وان ایستاد و بهم که نگاهش میکردم گفت

_چ..چشمات و ببیند ...

با اخم پلک هام و روی هم گذاشتم و هوف کشیدم .
چند لحظه بعد با شنیدن صدای اب متوجه شدم بک توی وان قرار گرفته ...
چشمم و باز کردم به شونه های لختش نگاه کردم که برهنه چه قدر ظریف به نظر میرسیدن ...
دمای اب خنک بود و اما به هر حال بکهیون اصرار کرد که نزارم اب از این جایی که هست بالا تر بره ...
اب دقیقا قسمتی از شکم کیوت و سینه های گلبهی رنگش و مشخص میکرد اما با نارضایتی گفتم ...

_ چرا اونجا نشستی اخه ، بیا اینجا ..!

_ همین جا راحتم ...

با لبخند گفت و سرش و به وان تکیه داد ...
اب دهنم و قورت دادم و نگاهم و از گردن سفیدش که التماسم میکرد قرمزش کنم گرفتم ...
با احساس پیچش عجیب توی عضوم زود پاهام و بهم چفت کردم و باعث شدم موج بلندی توی اب به وجود بیاد ...
بعد از نیم نگاهی که بکهیون بهم انداخت سرم و پایین انداختم و با بهت به سطح کفی اب نگاه کردم ...
همین و کم داشتم که با نگاه کردن بهش تحریک بشم و بعد بخوام به فاجعه ی خودارضایی دست بزنم !
در طول حموم کردن و مدتی که توی وان ریلکس کرده بودیم بهش نگاه کردم و خودم و با شستن موها و بدنم سرگرم کردم ....
باهم دوش گرفتیم و حتی برای نگاه کردن کیوتش سرم و بالا نیاوردم ..
لباس پوشیدم و قبل از اینکه بخواد با موهای خیس از اتاق بیرون بره دستش و گرفتم و روی صندلی که جلوی میز تولت بود نشوندمش ...
سشوار و روشن کردم و درحالی که دست دیگه ام و بین موهاش فرو میکردم زاویه ی سشوار و درست کردم ..
بکهیون سرگرم گوشیش بود و مخالفتی با کارم نکرد.
یکم بعد حالت نرم موهاش و خشک نکردن اصولیش باعث شد موهاش شکل لونه ی پرنده ها رو بگیره ...
شونه رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به حالت دادن موهاش که برای الکتریسیته به جهات مختلف سیخ شده بودن...
بعد از اینکه موهاش و سشوار کشیدم به تیپش که شامل یه هودی سفید و شلوار سیاه خونگی میشد خیره شدم و با نارضایتی گفتم ..

_ کم کم دارم از هودی متنفر میشم ...

انتظار داشتم باهام مخالفت کنه اما گفت

_ خودممم...
دلم برای تیشرت پوشیدن ت...تنگ شده اما خب س..سختمه ..

اخرش و درحالی که معذب شده بود گفت و گوشیش و خاموش کرد و روی میز گذاشت ...
میدونستم منظورش از اینکه سختمه چیه برای همین ادامه ندادم ..
با لبخند به موهاش که روی پیشونیش بودن دست زد و ازم تشکر کرد اما با شیطنت گفتم ...

_ همین ؟ یه تشکر خشک و خالی که به درد نمیخوره ...

اخم متعجبی کرد و با سادگی گفت

_ پ..پس چه طوری ت..تشکر ...

هرچی به انتهای حرفش نزدیک تر میشد صداش بیشتر تحلیل میرفت و در اخر با گونه هایی که یکم قرمز شده بودن بهم خیره شد ...
سشوار و شونه رو روی میز گذاشتم و یه قدم بهش نزدیک شدم ...
درحالی که نگاهش و روی چشما و لبم میچرخوند یکم عقب رفت و تا زمانی که به دیوار پینش کنم به چونه ام خیره شد ...
قبل از اینکه سرش و پایین بندازه چونه اش و گرفتم و بعد از بلند کردن سرش عمیقا به چشماش خیره شدم .
نوک گرد بینیش و بوسیدم و بعد از روی هم رفتن  پلک هاش ، چشم هاش و عمیق بوسیدم ...
شقیقه اش هم از حمله ی لب هام در امان نموند و وقتی لب هام و روی گونه ی نرمش فشار اوردم زیر لب زمزمه کردم ...

_ چه طور میتونی تا این اندازه پر از ارامش باشی ؟

قرمز شدن گونه هاش و لرزش چشم های مخفی شده اش زیر پلک هاش باعث شد چشمام با دلتنگی روی جای جای صورتش بچرخه ...
چه قدر دلم میخواست اون قدر محکم بین بازوهام فشارش بدم که توی وجودم هل شه اما حتی الان هم اون طور که باید بهم نزدیک نبود ...
کوچولوی توی شکمش فاصله ی بدنامون و زیاد کرده بود ..!
به لب هاش نگاه کردم و با به یاداوردن پیچش زیر شکمم ترجیح دادم سرم و روی شونه اش بزارم و دستم و پشت کمرش قفل کنم ..
چند دقیقه اون طوری موندیم و بعد ازش جدا شدم و به چشمای بازش که با مخلوطی از خجالت و تعجب روی صورتم بالا و پایین میشد خیره شدم ..

_ بریم ؟

اروم گفتم و نگاهش از روی لب هام به چشم هام تغییر پیدا کرد ‌..
اروم سر تکون داد و من سرم و سمت ایینه چرخوندم تا خودم و توی ایینه چک کنم که یهو روی نوک پاهاش ایستاد و لب هاش و روی گونه ام گذاشت..
با چشمایی که گرد شده بودن بهش خیره شدم و وقتی عقب کشید و با چشمای براقش از توی ایینه به چشم هام‌ نگاه کرد یه لبخند عمیق مهمون لب هام شد ..
کلاه پشمی سفیدی که از توی چمدونم گرفته بودم و از روی میز برداشتم و سمتش برگشتم ...
اون و روی موهاش کشیدم و با گفتن اینکه بیرون سرده دستش و گرفتم .
سمت در قدم برداشتیم تا شبمون و رقم بزنیم ...

I Love YouWhere stories live. Discover now