ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 47 ]

2.2K 364 9
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

درحالی که برای اولین بار تو زندگیم بین اون جمع نه چندان زیاد همچین حرفی میزدم احساس خجالت میکردم و در عین حال میدونستم حرف بدی
نزدم ...

_ اوه من شش ماهمه

وقتی این حرف از بین لب های اون زن بیرون پرید بکهیون در جا بلند شد اما من با گرفتن دستش با احتیاط روی صندلیش نشوندمش ...
نگاهی به شکمش انداختم ...
بچه ی ما از بچه ی اون خانوم از نظر سنی بیشتر بود اما وزنی ...

_ چ..چانیول ...

وقتی با بغض صدام زد و بازوم و توی مشتش گرفت گفتم

_ هییس بک ...
نگران نباش ...
چیزی برای نگرانی وجود نداره ...

با ارامش گفتم درحالی که یه سوال توی ذهنم رژه میرفت چیزی برای نگرانی وجود نداره ؟؟؟
میتونستم خیلی راحت حس کنم که نگرانی و تشنج داره اطرافمون شنا میکنه و مثل موجی که اماده ی خیس کردن یه فرد خشکه داره سمتمون شدت
میگیره ...
اما مگه من اجازه میدادم خیسمون کنه ؟؟؟
مگه من اینجا نبودم که جلوی هر چیزی که به خودمون و پ..پسرمون و اسیب بزنه بگیرم ؟؟؟
درسته اولش همش حس میکردم هورمون های بکهیون قاطی کرده و تونسته اون اسپرم لعنتی که مثلا قرار بود نابارور باشه و توی بدنش نگه داره اما ...
اولش همش فکر میکردم شاید بودن یه بچه توی زندگیمون خیلی کسل کننده و خسته کننده میشه مخصوصا زمانی که باید کل زندگیمون و برای بخشیده شدن تلاش کنم اما ...
درسته همه چی از اولش شروع شد ...
من اولش به بچه ها حسی نداشتم اما الان چی ...
الان دارم خودم و برای پسرم اماده میکنم !!!
دارم خودم و برای یه همسر خوب بودن از نو میسازم ...
دارم چانیولی میشم که از جاده خاکی سگ اخلاق و قوی بودن بیرون اومده و وارد جاده اصلی مهربون و قوی بودن شده ...
دارم میشم چانیولی که خودم و شاید بکهیون میخواد …
همین طوری پیش میره ...
باید همین طوری که فکر میکنم پیش بره !!!
میتونستم صدای برادر دیگه ی بکهیون یعنی سهون و بشنوم که گوشی به دست درحال ادرس این مکان و بود ...
فکر کنم امروز قراره با ادم های زیادی دیدار داشته باشیم !!!
نگاه بی حسم و از شونه های خمیده ی سهونی که از مطب بیرون رفته بود گرفتم و دوباره به انگشت هامون دادم ....
این بار جای من بکهیون مشغول فشار دادن دستام بود …
میدونستم حسی که داره با این کار به بدنم تزریق میکنه برام گرون تموم میشه .
چون همین ور رفتن با انگشتام هم برام خیلی خیلی بیشتر از هرچیزی لذت بخش بود اما اینا همش نگرانی هایی بود که بک داشت با این کار دور و وارد بدن من میکرد ...
با مخاطب قرار داده شدنم توسط یه مرد نگاهم و از دست خودم و بک گرفتم و به همسر اون خانوم که بهمون نگاه میکرد دادم

_ اولش لذت بخشه ...
منظورم اول بارداریه ها ...
فقط میبینی و حس میکنی یه توپ ژله ایی توی بدن همسرت داره رشد میکنه ...
حتی فکر به اینکه چیزی که از توئه توی بدن همسرت داره رشد میکنه ادم و تا اسمون هفتم میبره و بر میگردونه ...
من که این طوری بودم .
بعد کم کم بزرگ تر میشه و تو به همون حجم گرد علاقه نشون میدی ...
من وقتی 30 سالم بود پدر ایشون ...

بچه ی روی پاش و کمی بالا گرفت و اون بچه فکر کرد که پدرش قراره اب نبات دستش و مزه کنه ...
اب نباتش و با اون دستای کوچولو و تپلش سمت لب های اون مرد گرفت و اون مرد بعد از اینکه اب نبات و توی دهنش برد و مک ارومی بهش زد دوباره به منه بهت زده نگاه کرد ...
یعنی قرار بود منم این کارو با پسرمون کنم ؟؟؟؟
چه باحال و خوشمزه !!
اروم و به خوشحالی لبخند زدم و نگاه زیری به شکم بک که  پسرمون توش درحال خوابیدن یا پشتک زدن بود خیره شدم و لب زیریم و از هیجان و فکر به اینده گاز گرفتم ...
بابایی کی میای ؟؟؟
کی میای که بهت نشون بدم میتونم یه همسر و پدر فوق العاده باشم ؟؟؟
کی میای و کی میتونی که اب نبات بخوری تا همچین کارایی کنیم ؟؟؟

_ میدونی وقتی حالش بد میشد..

به همسرش که مرکز توجه همه بود و داشت با لبخند نگاهش میکرد
نگاه کردم و دوباره نگاهم و به اون مرد دادم ...

_ حس میکردم دنیا داره تموم میشه ...
حتی گاهی اوقات از اینکه بچم و توی شکمش کاشتم ناراحت میشدم چون اون واقعا عذاب میکشید ..
خب اون زمان اون خیلی کوچیک بود و ما تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی داشتیم ...
پس طبیعتا وقتی من ۳۰ سالم بود و فهمیدم آیو بارداره اون تازه ۲۰ سالش شده بود و خیلی شکننده بود ...
همه چی خوب پیش میرفت و من کاملا حال الان تو رو داشتم ...

با زدن این حرف همه ی سرا سمت من چرخید و پسر کنارم تکون بهت زده و معذبی خورد ...
چشماش این قدر گرد بود که انگار موقع سکس یا دزدی گیرش انداختن ...
به سهونی که جلوی در مطب خشک شده بود خیره شدم و نگاهم و دوباره به اون مرد دادم ...
فضای خسته کننده امون با یه فضای خوب و باحال تعویض شده بود و کنجکاوی بابت ادمای داستان اون خانواده توی نگاه همه موج میزد ...

_ بعد از به دنیا اومدن هیومین همه چیز تغییر کرد ...
دیگه این موضوع که شبا با ارامش بخوابیم وجود نداشت و البته دیگه خونه ایی نبود  که ۱ مین توی سکوت باشه ...
اون در همه حال در حال جیغ کشیدن و شیر خوردن بود ...
کل خانواد مون اماده شدن تا کمکمون کنن اما مگه میشد ...
اینا رو نمیگم که بترسونمتون اما بدونید به عنوان فردی که الان یه پسر و دوتا دختر کوچولوی تو راهی داره تجربه های زیادی دارم و قراره کلی تجربه ی دردناک دیگه هم کسب کنم و شما .. .

دیگه چیزی رو نمیشنیدم و مطمئنم بکهیونم مثل من بود ...
اون زن آیو نام دو قلو باردار بود و تمام ...
پس دلیل بزرگ بودن غیر عادی شکمش این بود !!!
خنده ی ذوق زده ایی کردم سرم و سمت بکهیون برگردوندم و با دیدن اینکه داره با لبخند و چشمایی که توش اشک حلقه زده بهم نگاه میکنه ...

_ نگرانی وجود نداره مگه نه ؟؟؟

با معصومیت و خوشحالی گفت و من سرم و با لبخند تکون دادم و دست هام اشک های اماده ی ریختن روی چشمش و پاک کرد ...

_ قیافه هاتون نگران میومد ...
تصمیم گرفتم بهتون بگم که نیاز به نگرانی نیست و مطمئنن حال بچه اتون خوبه ...
کسی که باید الان نگرانش باشید خودتونید و مطمئنن اگه برای نگهداریش هوای همدیگر و نداشته باشید زود زود خسته میشید ...

اون مرد گفت و من لبخند ارومی به اون که با لبخند بهمون نگاه میکرد زدم ...
تازه معنای نیشخندش و میفهمیدم ...
اون برای اینده ی ما که قرار بود با وجود پسرمون رنگی رنگی بشه نگران بود
با شنیدن حرف هاش یکم دلگرم و هیجان زده ی اینده شده بودم اما...
دو تا چیز ازارم میداد ...
یعنی اونا اصلا جنسیت حقیقی بکهیون و نفهمیدن ؟؟؟
حس بک اون لحظه مطمئنن دردناک بود ، چون من با تصور خودم در اون حالت احساس میکردم غرورم داره خورد میشه ...
اما بکهیون من خاص بود ...
یه چیز دیگه که شدیدا ناراحتم میکرد این بود ، که ما مثل اون خانواده داستان عاشقانه ایی نداشتیم ...
تهیونگ من از یه تجاوز دردناک توی بدن پدر دیگه اش به وجود اومده بود ...
من باعث مرگ یه بچه بودم ...
یه بچه ایی که ممکن بود الان کنار تهیونگ باشه و برای بیرون اومدن از اون کیسه ی ابی تلاش کنه ..
من باعث شده بودم اون بچه با دردناکی هرچه تمام برای خودش و مخصوصا بکهیون از بین بره ...
اگه ادامه میدادم داغون میشدم پس فقط سعی کردم لب های لعنتیم و رو هم فشار بدم و به شکم اون زن نگاه کنم ...
بکهیون منم میتونست مثل اون زن دوقلو باردار شه اما من ...
من نزاشتم !!!
این به نفع ما بود که موضوع جنسیت بک فعلا پنهان بمونه اما بکهیون هر چه قدرم با وجود تهیونگ شبیه زنا شده باشه این زیر سوال رفتن جنسیتش بود...
خورد شدن غرورش بود و خیلی چیزای دیگه ....
جنسیتی که اون از ابتدا باهاش بزرگ شده بود و حالا توسط من داغون شده بود ...
اما بک جدای از ویژگی های دیگه اش که میشه گفت اون و شبیه زنا میکرد ...
اصلا سینه نداشت با اندامی نداشت که اون و شبیه زنا کنه پس ...
با تعجب به سینه ی صاف بکهیون نگاه کردم و پوف ارومی زیر لب گفتم ...
عجیب بود که بهش شک نمیکردن چون به نظرم پسر کنارم با وجود اینکه بینهایت کیوت و خوردنی بود به شدت جذاب و مردونه بود .
به ساعتم نگاه کردم و اروم روی صندلیم تکون خوردم و نگاهم خیلی اتفاقی روی دست جونگین که کنارم نشسته بود افتاد ...
دستش سفید شده بود و لرزش قابل توجهی داشت ...
ابروم و بالا انداختم و یواشکی به چهره اش خیره شدم
موهاش حتی از لونه ی پرنده ی مرغ های دریایی بد تر بود و قطرات عرقی روی پیشونی کوتاهش به چشم میخورد ...
به طرز عجیبی میتونستم چهره ی خودم توی روزی که فهمیدم بکهیون بارداره رو توی اون پسر ببینم اما ...
چرا دلم براش میسوخت ؟؟؟؟
چرا دلم برای پسر کنارش که اونم وضعیت بدی داشت میسوخت ؟؟؟
یعنی اوناهم برام دل میسوزوندن ؟؟؟
نه ..
من لازم به ترحم هیچ خری نداشتم !
گوشیم با ویبره ی چند لحظه ایی که رفت باعث شد دستم و توی جیب شلوارم بزارم و با اخم بیرونش بکشم
با دیدن پیامی که بکهیون برام فرستاده بود لب هام و روی هم فشار دادم ...
بعد از خوندن متن پیامش فهمیدم این پسر قطعا یه فرشته اس و چیزی مثل کینه تو وجونیس نیست و این...
این از نظرم اشتباه بود حتی اگه از جانب خودم اتفاق میفتاد !
ادمایی که ساده از اشتباه دیگران میگذرن ضعیفن...
نمیخواستم اون ضعیف باشه !!!
به هیچ وجه !!!

_ حال هیونگ هام خوبه ؟؟؟
اونا کنارت نشستن و هیکل کوچولوت نمیزاره ببینمشون !!!

با خنده و حس نا امنی که با وجود هیونگ هاش و تیکه اش حس کردم نوشتم ..
هیکل کوچولوت ؟
داشت به بدنم تیکه مینداخت ؟!

_ نه اصلنم حالشون خوب نیست 
این سیاهه که گفتی جونگینه ...
رنگ و روش سفید شده و میلرزه و اون یکی هم انگار توی هپروت سیر میکنه تازشم خیلیا ارزوشونه کنار همین هیکل کوچولویی که میگی بشینن َ

با جواب ندادن بک بعد از یک دقیقه سرم و بالا گرفتم و متعجب بهش نگاه کردم ..
با دیدن نگاهش که به سمت دیگه ای بود دنباله ی نگاهش و گرفتم و به جکسون و دوتا پسری که اون روز توی خونه ی پدر لعنتی بک دیدمشون رسیدم ...
اخمام و توی هم بردم و بهشون خیره نگاه کردم ...
نکنه قرار بود اونا هم همراهمون بیان توی اتاق ؟؟؟
اصلا چرا نوبتمون نمیشد ؟؟؟
با صدا زده شدن اسمم با تعجب به منشی نگاه کردم و با فهمیدن اینکه نوبتمون شده بلند شدم ...
دفعه ی قبل برای زیاد بودن اشک های توی چشمم نمیتونستم جسم پسرمون و واضح ببینم اما حالا قرار بود با خیال راحت از وضعیت پسرم و مخصوصا همسرم با خبر شم و اجازه نمیدادم اونا مزاحممون شن !!!
کمر بک و به ارومی فشار دادم و سمت اتاق رفتیم ...
با گرفته شدن ساعد دستم به عقب برگشتم و با اخم به مینهویی که ساعدم و چسبیده بود نگاه کردم ...

_ من باید بیام تو ...

با این حرف بک لرزی توی بغلم کرد و باعث شد با حرص دندونام و روی هم چفت کنم ...

_ من م...منم باید بیام تو

با اخم به جونگین نگاه کردم و برگشتم سمت بک ...
باید ؟
اونا واقعا با خودشون چه فکری میکردن که این قدر برای من تعیین و تکلیف میکردن ؟
دستش و گرفتم و بعد از اینکه با شدت دستم و از دست جکسون بیرون کشیدم سمت اتاق پا تند کردم ...
وارد اتاق شدیم و در محکم پشت سرم بستم جوری که بک یه پرش کوتاه دیگه توی بغلم کرد ..
روی کاناپه ی نرم توی اتاق نشستیم و به چهره ی خوشحال و کمی خسته ی دکتر کیم کیم نگاه کردیم ...

_ خوشحالم که اینجا میبینمتون ...

اون درحالی که برگه های جلوش و کناری میزاشت گفت و بک در جواب زمزمه کرد

_ ماهم همین طور ...

_ این طور که میبینم وضعیتت خیلی خیلی بهتر از قبل نشون مید...

با باز شدن یهویی در حرف اون نصفه موند و نگاه هممون سمت در چرخید و به مینهو و افرادی که همراهش وارد اتاق شده بودن خیره نگاه کردیم ...
مات به اون 5 مرد نگاه میکردم و با شنیدن حرفای مینهو ناچار سرم و سمت دکتر بر گردوندم

_ من پدر اون پسرم پس حق دارم توی اتاق باشم و بفهمم اون چیز لعن....

نگاهی به بک انداخت و با دیدن چهره ی درهم رفته اش که شدیدا ترسناک هم شده بود بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت

_ من باید بدونم چی داره توی بدنش رشد میکنه

_ بله اقا میفهمم منظورتون چیه ...
فقط این همه عصبانیت و عجله یکم عجیبه !!!
حقتونه که بدونید چی در انتظار پسرتونه …
بفرمایید داخل

دکتر کیم با نهایت ارامش به اونا گفت و اونا جلومون روی کاناپه نشستن ...
سر بک اون قدر پایین بود که من حدس میزدم سینه اش داره از شدت فشار چونه اش سوراخ میشه !!!
پسر کوچولوی من خیلی خیلی خجالتی بود ...
استرس داشتن و مضطرب بودنش واضح بود و این ... این مطمئنن براش خوب نبود !!!

_ اون از حضورتون اینجا اذیت میشه .
مگه نمیبینید که داره با کارهاتون معذب میشه ؟؟؟؟
میخواید بازم به کارهاتون ادامه بدید ؟؟؟؟

با عصبانیت گفتم و به دکتر نگاه کردم

_ اروم باش چانیول !!!
اونا یعنی اون اقا حق داره بدونه پسرش چه وضعیتی داره ....
باید بدونه پسرش داره یه معجزه رو توی بدنش بزرگ میکنه ... اما خب اون اقایون ...

_ م..ما ما برادراشیم
م..منظورتون از معجزه چیه ؟؟؟
چرا هیچ کدومتون....

دست بک و توی دستم گرفتم و به سهونی که با لکنت حرف میزد و کم مونده بود گریه کنه نگاه کردمبعد از شنیدن ماجرا حتما گریه میکرد !!
توی دلم زمزمه کردم و نیشخند زدم
" میبینی تهیونگی ...
حتی حالا که نیومدی خیلیا رو به گریه میندازی !!!
من برات گریه کردم ...
بابا بکهونیت برات گریه کرده ...
پدر بزرگت برات اشک ریخته و حالا یکی از عمو هات در استانه ی گریه کردنه "

_ این طور اتفاق ها تو کل جهان هم نادره اما جای نگرانی نداره...
من بکهیون شی و لحظه ایی دیدم که تقریبا هیچی ازش نمونده بود ...
یه مرده ی متحرک که همراه پسری که کنارش بود به این طرف و اون طرف کشیده میشد ...
اون واقعا همین طور بود !!!

بک سرش و بلند کرد و به دکتر نگاه کرد و من میتونستم اشک حلقه زده توی چشمش و ببینم ...

_ من یه دکترم و ادمای زیادی رو دیدم ...
بعضیاشون چشماشون برق نداره و برق بعضی از چشما چشمم و میزنه ....
فرقی نداره اون ادما مرد باشن یا زن اما همیشه کسایی هستن که با شنیدن کلمات من برق از چشماشون میره و برق به چشماشون بر میگرده ..

اون برگشت سمت بک و بهش نگاه کرد ...

_ برق چشم این پسر رفته بود ...
اما پسر کنارش با نگرانی که سعی داشت ازش فرار کنه دست و پنجه نرم میکرد درحالی که چشماش سوسوی نوری داشت ....
بدنش لاغر بود و با اتفاقی که افتاد حتی قابلیت این و داشت تا به یه بیماری فوق العاده ضعیف از بین بره اما الان ...
الان داره بر میگرده ...

اون لبخند زد و به بکهیون خیره شد.

_ من نمیشناسمتون و نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما پسری که جلومه خیلی خیلی با پسری که چند ماه قبل دیدم فرق داره ..
من باهاتون اشناییتی ندارم پس هرچی که میگم از روی حدس و گمان و تجربه اس !!!
اون ...

به دست توی هم چفتمون نگاه کرد و بهش اشاره زد

_ اون نشون میده که الان تو دوره ی خوبی هستن ...
دوره ایی که اماده ان اینده رو قوی بسازن ...
بکهیون از پسری باردار شد که ظاهرا طبیعی بود نتونه بچه دار شه ...
بکهیون ما با این وجود باردار شد که خودش هم پسر بود ...
یه مرد کامل !!!!
اون نه ترنسه و نه دوجنسه ....
یه پسری که بدنش یهویی امادگی پذیرش یه جنینی که قرار بود اصلا زنده نمونه و داشته..

به سهون و جونگین و مینهوی مبهوت نگاه کردم و توجهم به پسر کوچیک جثه ی کنار سهون جلب شد ...
لب هاش از هم فاصله داشت و بهت زده گی از چشماش فریاد میزد..
مثل بک چهره ی با نمکی داشت و زیبا بود ...
دوباره به دکتر کیم نگاه کردم ...
خوشحالم که دکتر کیم این قدر کامل براشون این وضعیت و توضیح داده..

_ در حقیقت دو جنین توی بدنش رشد کرد ...
اون بعد از حدود 5 ماه برای خونریزی اومد پیش من زمانی اومد که یکی از جنینا مرده بود و به جنین فعلی توی شکمش اسیب زده بود . ..
اون بچه از بین رفت و بکهیون بابتش اسیب جسمی زیادی دید ...
اما حالا ...
اون کوچولو داره توی شکمش رشد میکنه ...
داره بزرگ میشه و این طبیعیه ...
پارک بکهیون اولین کسیه که با این مشخصات اومده مطب من و خب اومدن ترنس ها و دوجنسه هایی که پیشم میومدن این قدر متعجبم نمیکرد که اون کرد
گذشته مهم نیست اما الان باید تنها چیز مهم برای شما اقای ...

_ ج...جکسون ...

مینهو با مخاطب قرار داده شدنش اروم گفت

_ اقای جکسون پسر و نوه اتون باشه ...
حالا هم بریم ببینیم پسر کوچولومون این دفعه حالش چه طوره ...
هوووم ؟؟

مینهو جوابی به دکتر کیم نداد .
اروم سرم و نزدیک سر بک کردم و گفتم

_ نگران نباش بکهیون من همین جا هستم
نیازم نیست خجالت بکشی چون چیزی برا خجالت کشیدن وجود نداره عزیز دلم …

دستش و گرفتم و بعد از اینکه پشتش و بوسیدم بلند شدم و سمت اون قسمت که دستگاه سونو قرار داشت رفتم ...
گوشیم و از جیبم در اوردم و به چه یون پیام دادم تا یه اب میوه بخره و برام بیاره ...
اونا طبیعتا الان پایین منتظرمون بودن .
سمت اون تختی که قبلا هم بک روش دراز کشیده بود رفتیم و من بعد از اینکه کمک کردم دراز بکشه کنارش رو صندلی نشستم ...
دکتر کیم اومد پیشمون و پشت بندش اون مزاحما از راه رسیدن ...
جثه ی کیم نمیزاشت تا اونا بک و ببینن و این خوب بود ...

_ میشه لطفا پرده رو بکشید ....

به دکتر کیم گفتم و بک تند تند به منظور موافقت سر تکون داد

_ نه میخوام ببینم چی توی شکم برادرمه ...
از کجا معلوم ...

_ از کجا معلوم چی بیون جونگین ؟؟؟
نکنه فکر میکنی من قراره دراز بکشم و دکتر شکمم و سونو کنه ...
نمیخوام بیشتر از این با کارهاتون اذیتش کنید ...
همین الانم کلی به خاطر شماها وقتمون تلف شده !!!
چرا ولمون نمیکنید ؟؟؟

بلند شدم و با صدای بلند داد زدم ...

_ چانیول اروم باش !!!

کیم گفت و جونگین دهن بازش و بست و سرش و انداخت پایین ...

_ شما میتونید اونجا بشینید و به اون مانیتور نگاه کنید و جثه ی ...

با شنیدن باز شدن در بعد از چند ضربه سر همه به سمت در چرخید اما من به اون مانیتور که قرار بود پسرم و نشون بده نگاه میکردم

_ دکتر یه خانومی اومدن و این اب میوه رو دادن و گفتن بدمش به پارک چانیول . ..

منشی رو به دکتر گفت

_ خیلی خوب بدش به من ...

جسم سردی توی دستم قرار گرفت و نگاهم و از اون مانیتور جدا کرد.
نی و توی اب میوه گذاشتم و دادمش به بکهیون

_ یکم ازش بخور

درحالی که مضطرب بهم نگاه میکرد گفت

_ نه ... الان نمیتون....اه

با ریخته شدن اون ژل سفید رنگ روی شکمش نفسش و حبس کرد و به شکمش نگاه کرد ...
با پخش شدن اون صدای خش خش و بعد اون ضربان زندگی بخش دستم و مشت کردم و نگاهم و از شکمش به مانیتور دادم ...
نفس عمیقی کشیدم و جلوی اشکم و گرفتم ...
چه تند میزد ....
خیلی تند میزد ....
خیلی خیلی تند میزد ...
درست مثل من ...
مثل منی که قلبم با شنیدن این صدا اروم و قرار نداشت .
لب زیریم به شدت گزیدم و با شنیدن صدای دکتر چشمای خیسم و بهش دادم .
شنیدن ضربان قلب پسرم بیشتر از اون چیزی که فکرش و کنم احساساتیم کرده بود و چهره های بهت زده ی ادمایی که توی اتاق بودن نشون میداد اونا هم مثل من سوپرایز شدن.
دکتر کیم نگاهی به چشمام انداخت و با لبخند به بک هیون گفت

_ اون اب میوه ی توی دستت و بخور ...
اون شیرینه و باعث میشه ضربانش و محکم تر و بیشتر حس کنی...
اون الان بیداره !!!

سرش و بی جون تکون داد و درحالی که با کنجکاوی به اون مانیتور نگاه میکرد یکم از اب میوه اش و خورد
با گذشت تقریبا ۱۰ مین اون ضربان بیشتر حس شد و پسر کوچولومون تکون های محکمی به خودش میداد
دستای کوچولوش جلوی صورتش بودن و روی پیشونیش قرار داشتن
کیوت کوچولوی خودم ♡
خودم و بکهیون با شنیدن صدای اون ضربان به شدت محکم ، بی صدا گریه میکردیم و دسته همدیگرو فشار میدادیم ...
طبیعی بود مگه نه ؟؟؟
طبیعی بود برای معجزه کوچولومون گریه کنیم !!!

_ سالمه اما هنوز کوچولوئه ....
یه پسر کوچولوی خوشگل ...
مشکلیم ...

با مکثش حس کردم تمام شادیم داره به طرز دردناکی از بدنم بیرون کشیده میشه ...
مشکل ؟؟؟
اون نباید مشکلی میداشت مگه نه ؟؟؟
فشار انگشت های بکهیون کم شد اما محکم‌ گرفته بودمش...
ما منتظرش بودیم پس نباید با مریض شدن اذیتمون میکرد !!!

_ نداره ...
اون سالمه و تنها مشکلش که اون سری بهتون گفتم جثه و وزن کمشه که این سری خیلی خیلی بهتر از قبل شده !!!
از این به بعد بیشتر تکون میخوره و جاش تنگ تر میشه و برای تو که
پسری ممکنه یکم دردناک باشه ..
یه کرم هست که بهت میدم تا به لگنش بزنی و اون باعث میشه موقع یه درد یکم کمتر درد بکشه ..

رو به من گفت و با لبخند ملایمی سر تکون دادم...

_ تو معده درد داری و از اون دسته ادمایی هستی که توی دوران بارداری تا اخرین لحظه حالت تهوع دارن ..
و خب این معده ات و حساس تر میکنه .
صبحا اب جوش و عسل بخور تا معده ات اروم شه و اگه واقعا دردش غیر قابل تحمل شد قرصایی که برات مینویسم و بخور و اینم بدون که غذا های
گرم هم به کم شدن دردت کمک میکنه .
تا حد امکان هم رابطه ممنوعه !!!

دکتر کیم درحالی که بک با حرفاش سرخ و سفید میشد گفت و من لبخندی به منظور باشه زدم

_ نباید تنها باشه و تو باید بیشتر موقع ها کنارش باشی …
کمتر از ۳ ماه تا به دنیا اومدنش زمان دارید ..
اما توی این ۳ ماه یه سری اتفاقایی میفته که حس میکنی اون داره بیش از حد اذیتت میکنه ..
حتی ممکنه به خاطر جنسیتش کمتر از ۲ ماه طول بکشه و این طوری بگم که باید در هر شرایطی اماده باشید .....
نگران نباشین و اگه حس کردید دردش واقعا غیر قابل تحمل شده بهم زنگ بزن ...
هر دومون لبخند زدیم و با دور شدن اون دستگاه چهره ی پسرمون و ضربان قوی قلبش از بین رفت ..
یه دستمال مرطوب گرفتم و ژل روی شکم بک و پاک کردم و خیلی نامحسوس از اب میوه خوردن اون سوء استفاده کردم و لبم و به نافش نزدیک کردم . ..
دیدم وقتی اون دستگاه رو روی این نقطه نگه داشته بود چه طور ضربان قلب و چهره ی تهیونگ بیشتر مشخص میشد ...

_ به قلب کوچولوت بگو اروم تر تکون بخوره پسرم..
میترسم خسته بشه کوچولوی کیوتم ♡

اروم شکمش و بوسیدم و با این کارم بک تکونی خورد و اسمم و معذب صدا کرد ...
اروم اون قسمت و مکیدم و با حس دستای بک که رفته بین موهام لبخندی زدم و سرم و با کمک دست هاش عقب کشیدم ...

_ دیدی پسرمون چه قدر حالش خوب بود ؟؟؟

سرش و به معنای اره با چاشنی از خجالت تکون داد و اب میوه اش و بهم داد ...
بلند شدیم و من درحالی که کمرش و داشتم و با چهره های درهم ، گریون ، هیجان زده و مضطربی روبه رو شدیم ...
چهره هاشون واقعا خنده دار بود مخصوصا اون جاییش که سهون درحال فین کردن تو دستمال کاغذی بود و اون پسر کیوت چشم اهویی سرش و بغل گرفته بود و موهاش و ناز میکرد
سمت در رفتیم و وسط راه ساعد دستم بین دست سرد و لرزونی گیر افتاد ...

_ قراره از این به بعد چی بشه ؟؟؟

جونگین پرسید و من با ارامشی که حس میکردم باید درمقابل اون پسر داشته باشم چون انگاری نزدیک بود غش کنه گفتم

_ منظورت چیه که قراره چی بشه ؟؟؟

_ اون باید ...
ما باید باهاش حرف بزنیم ...
اون باید ..

وسط حرفش پریدم و گفتم

_ هیچ بایدی وجود نداره..!
برای امروز بسته ...
هم من خستمه هم بک ...
مطمئنن شماهم همین طورید پس بهتره برای امروز تمومش کنیم ...

نیمچه لبخندی زدم و بعد از تشکر از دکتر از مطب بیرون اومدیم ...
بی توجه به اونا که پشتمون بودن در ماشین و برای بکهیون باز کردم و اون سوار شد ...
خودمم سوار شدم و بعد از روشن کردن ماشین پام و روی پدال گاز فشار دادم ...

_ دکتر کیم گفت ماهای بارداریت عقب جلو شده

با خنده و اروم بعد از طی کردن یه مسیری گفتم و بعد از ایستادن ماشین پشت ترافیک بهش نگاه کردم ...
چشم غره ایی بهم رفت و من در مقابل خودم و سمتش خم کردم و با دست راستم رون پاش و فشردم ...

_ عزیز دلم اخرین پریودیت کی بود ؟؟؟

با حرفم اول پوکر نگام کرد اما بعد چهره اش سرخ شد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن ...
منم شروع کردم به خندیدن و با باز شدن مسیر جلوم راه افتادم ...
خنده هاش قشنگ بود و طعم زندگی میداد !!!

_ گفت پسرمون نزدیکه که به هشتمین ماه زندگیش برسه  ....
ما خیلی عقب تر بودیم درسته ؟؟؟

_ اهووم ...
فردا بریم برات لباس بگیریم و بعد کارای بچه و انجام بدیم ...

_ نمیشه اول برای تهیونگ بخ... ؟؟؟

با شنیدن اون اسم که هنوز باهاش کنار نیومده بودم اخم کردم .

_ نه ، بعد کار تو حتما میگیریم ...

_ باشه ...

لبخندی زدم و به ساعت مچیم نگاه کردم .. .
ساعت ۴ بعد از ظهر و نشون میداد ..
توی مطب خیلی منتظر شده بودیم !!!

_ راستی بک تو درس میخوندی ؟؟؟

برگشتم و با ابرو های بالا رفته گفت
به هر حال باید یه تلاشی برای فهمیدن علایق و گذشته ی هم میکردیم دیگه.

_ معلومه که میخوندم
سال اخر دبیرستان بودم !!!
_ بعد به دنیا اومدن تهیونگ اگه دوست داشتی برو ادامه اش بده

با تعجب بهم نگاه کرد و با چشم های گرد پرسید

_ واقعا ؟؟؟؟

_ اهوم ...
اشکالش چیه ؟؟؟

_ هیچی

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now