ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 68 ]

2K 318 10
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

_ ارههه .. معلومه که اره ..
چرا نباید دوسش داشته باشم ؟

حرفش باعث شد نفس بکهیون با خیال راحت ازاد بشه و به چشماش نگاه کنه..

_ خوبه ...
همین که درد کشیدنم الکی نبوده و یکی هست که به شدت من بچم و دوست داشته باشه برام کافیه ...

حرف تلخش برای اینکه چانیول شوکه بشه کافی بود .
با پیچیدن دوباره ی صدای چانیول نگاهش و از موهای اون پسر که چند ثانیه پیش مورد حمله ی دستاش شده بودن گرفت و به چشم های درشتش داد ...

_ من دوسش دارم بکهیون ‌..
هردوتون و خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش و کنید دوست دارم اما از وقتی بیدار شدم حس میکنم زندگیم و نمیشناسم و روحم هر جایی که است جزء جایی که باید باشه ...
این خیلی وحشتناکه بکهیون حتی نمی تونم شدت ترسم و برات توصیف کنم !
من ... من می ترسم باهات حرف بزنم یا بهت نزدیک شم و باعث شم ناراحت شی و اسیب ببینی !!!
نمیدونی بی هوش دیدنت و ندیدن این دوتا تیله ی ابی توی این چند ساعت چه قدر باعث وحشتم شده .

با رسیدن حرف چان به این قسمت و اشاره کردن به چشماش ، ناخواسته چشماش تغییر سایز دادن و مرد بزرگ تر با دیدن اون دوتا کره ی ابی اروم خندید ...
نمیدونست باید از اعتراف یهویی چانیول خوشحال باشه یا به فکر حرف قانع کننده ایی در جواب نا ارومی های مرد رو به روش باشه...
سرش و روی شونه ی بک قرار داد و با خنده لب زد ...

_ حتی یه بارم این طوری حرف نزده بودم و این واکنش با حالت نشون میده چه قدر مسخره شدم ...

_ ن.. نشدی ...

با پیچیدن صدای گیج بکهیون توی گوشش اروم سرش و کج کرد و به نیم رخ ستودنی اون پسر خیره شد ...
میدونست بفهمه بک از اون حرف چه منظوری داشته ..
البته ارزو میکرد همون چیزی که فکر میکرده باشه اما دنباله اش و نگرفت و در عوض با لبخند گرمی فک بک و با لب هاش لمس کرد و عقب کشید...
به خیره شدن توی اون تیله ی لرزون ادامه داد و ناخواسته حس کرد بغض کرده !

_ ای کاش اون طوری شروع نمیکردیم ...

مطمئن بود بک منظورش و فهمیده و درست فهمیده بود چون پسر کوچیک تر با بهت سعی کرد صدای بغض دار چانیول و هضم کنه پس چیزی که چانیول ازش حرف میزد واقعا حقیقت داشت و علاوه بر
روحش جسمش هم نا اروم کرده بود چرا که قطره های شفافی از چشمای چان به سمت پایین جریان پیدا کردن و بکهیون فقط تونست شوکه پلک بزنه.
اصلا فکرشم نمیکرد برای چانیول تا این اندازه مهم باشه ..
یعنی فک نمیکرد که چاینول تا این اندازه به خاطر کاری که باهاش کرده عذاب وجدان داشته باشه ...
بکهیون هر چه قدر میخواست حقیقت و پس بزنه و دروغ بگه باید با خودش رو راست میبود ...!
ا..اون خیلی وقت بود که دیگه به گذشته فکر نمیکرد !
خودش و برای اینکه چند ساعت قبل فکر دیگه ایی درباره ی رفتار چان کرده لعنت کرد و نفس عمیقی کشید ...
احتمال اینکه حرفای چان فیک بوده باشه حتی زیر 1% بود و بک با تموم وجودش میتونست احساسات مرد بزرگ تر و حس کنه ...
لرزش بدنی که تقریبا روش خیمه زده بود و شنیدن صدای پر بغض چان و مهم تر از همه قلبی که زیر یکی از دستاش تند تند میزد بهش یه حس عجیب و انتقال میداد ...
یه حسی مثل ارزشمند بودن ...!
با وجود اینکه چشماش و برای ندیدن اشکاش توسط بکهیون بسته بود یه قطره اشک از گونه اش قل خورد و گونه ی بک و خیس کرد و بک با
حس کردن رطوبتی که قسمتی از گونه اش و گرم کرده بود توی جاش پرید نفسش و حبس کرد !
اون پسر واقعا توی شرایط حساسی قرار گرفته بود و بک اروم کردنش و وظیفه ی خودش میدونست ...
دستش و با احتیاط بالا برد و نزدیک گونه ی چان نگه داشت ...
برای لمس کردن اون مرد اونم به این شکل تردید داشت اما با دیدن گونه ی خیس اون پسر دستاش جلوتر رفتن و روی صورت چان قرار گرفتن ....

_ چه طوره بزاریم همه چی خودش پیش ب... بره ؟
لازم نیس این قدر نگران باشی و ب....بترسی ...!
ا...الان باید قوی باشیم چان ...
اون بچه به حمایت م ..ما نیاز داره هوم ؟
من هستم چانیول ، قرار نیس جایی برم ...

با دیدن یه قطره اشک دیگه که خیلی یهویی از پلکای چان بیرون اومد دستش و بالا برد و پاکش کرد و پشت بندش اروم گفت ...

_ هی پارک چانیول ...

چشمای چان با صدا صدا زده شدنش توسط بک باز شدن و بک به اون دوتا گردی که انگاری توی دریای خون غرق شده بودن خیره شد..
حتی چشم های چانیول هم به اشک ریختش توی این ۲۴ ساعت حساسیت پیدا کرده بود.

_ واقعا ؟؟؟

مثل بچه هایی که ناگفته دارن قول میگیرن پرسید و بکهیون با ملایمت گفت

_ چرا باید غیر از این و بگم ؟؟؟؟

وقتی بک با لحن پرسشی این حرف و زد چان تونست نفس عمیقی بکشه ...
جمله ی بک یه جوری توی ذهنش ریپلای میشد و چانیول دلش میخواست بک و بغل کنه و محکم بچلونتش اما خب اون پسر بعد از این کار حتما از شدت درد از حال میرفت ...
من هستم !
تا به حال کسی همچین حرفی رو بهش نگفته بود اما چانیول خوشحال بود برای بار اول از بک میشنوتش...!
حتی ... حتی اگه بک برای اروم کردنش این حرف و زده بود و واقعیت نداشت براش مهم نبود ..
اههههه چرا بود فقط الان نمیخواست به اون قسمتش توجه کنه !!!
حرف بک و مدل نگهاش خیلی واقعی به نظر میرسیدن...
به بک که با مهربونی نگاهش میکرد خیره شد و سرش و عقب برد...
دست بک با این کار از صورتش فاصله گرفت و چان به محض از بین رفتن اون گرمای لذت بخش دست بکهیون و اسیر دست منتظر خودش کرد ...
نگاهش روی اجزای فوق العاده ی صورت همسرش بالا و پایین میشد و اون دست نرم و بینهایت ظریفش و توی دست گرفته بود و با انگشت
های کشیده اش بازی میکرد !
انگشتای اون کوچولوهم شبیه بک بود ...
به نظر خودش تنها نقطه ی مشترکی که اون بچه و بکهیون باهم داشتن انگشت ها و حالت کشیده ی ناخون هاشون بود ...
به دلیل عجیبی که خودش هم چندان ازش سر در نمیاورد از اینکه اون دوتا رو باهم مقایسه کنه بدش میومد ...
اون بچه زیادی چروکیده و زشت بود و با این وجود زیادی خوشگل بود...
چانیول میدونست حس کنه پسر کوچولوش برای سرشون هم زیادیه و قراره جوری کیوت بشه که دل هر بنی بشری رو ببره ...
در مقابل اما بکهیون به قدری زیبا بود که چانیول نمی تونست یه لحظه به اینکه بخواد بگه اون شبیه همسرشه راضی بشه...
راستش همش خوشحال بود که اون بچه قراره شکل بک بشه اما انگار ژنای خودش هم روی اون بچه اثر کرده بودن و از درجه ی زیبایی اون بچه کم شده بود.
اون بچه با وجود چشمای بزرگش که چانیول میتونست از روی پلکش تشخیص بده بزرگ هستن شباهت عجیبی به وزغ داشت ...
با فکر کردن به موجودی که به پسرش شباهت داشت نیشخند زد و به بک خیره شد ...
مطمئن بود اگه این حرف و به بکهیون بگه اون جرش میده قافل از اینکه اسم مستعار پسرشون وقتی توی شکمش بوده همین بوده .

_ قشنگه ؟؟؟

سر بک با حالت کیوتی به یه سمت خم شد و برای واکنش قبلی چانیول نسبت به پسرشون محتاط به زبون اورد و منتظر نگاش کرد …
چان میتونست بفهمه منظور بک از سوالش چی بوده پس اروم جواب داد :

_ اهوم ...

دروغ گفت و به نگاه کردن به بک ادامه داد ...

_ شبیه منه ؟؟

بک به محض دیدن واکنش چان با لحن ذوق زده ایی درحالی که دیگه لحن محتاط قبلی رو کنار گذاشته بود گفت و چان با حرص گفت ..

_ اون تقریبا هیچ قیافه ایی نداره بکهیون اما خب خیلی زشته ...

چانیول با لب های جمع شده ایی گفت و بکهیون چپ چپ نگاش کرد و بعد پوکر جواب داد

_ یاااا زشت چیه بچم میشنوه ... من مطمئنم شبیه فرشته هاس ...

حرفش باعث شد چانیول با حرص نیشخند بزنه ...
اون بچه نیومده داشت توجه کمی که بکهیون بهش داشت و میگرفت ‌.
اصلا چرا باید درموردش حرف میزدن ؟!

_ اره برات اونجا گذاشتن ...
برو فرشته ات و تحویل بگیر ...

چان با مطابقت دادن گفته ی بک و چهره ی پسرشون با خنده ایی که ناخواسته مهمون لب هاشون شده بود گفت و به قیافه ی درحال انفجار
شدن بکهیون خیره شد ...
راستش پسرشون اون قدرا هم که اون میگفت زشت نبود و چان میدونست اکثر بچه ها وقتی به دنیا میان قیافه ی چندان خوبی ندارن ...
و در عوض با اینکه اصلا بچه ایی توی اون سن ندیده بود میدونست پسرشون خیلی خیلی از نوزادای دیگه خوشگل تره.
به هر حال با سالم بودن پسرشون فهمیده بود اونا نصف راه و رفتن پس قیافه چه اهمیتی داشت ؟؟؟
لعنتی اون بچه فقط چند ساعت از به دنیا اومدنش گذشته بود و پف صورتش نخوابیده بود و چانیول از اینکه تا این اندازه برای چهره اش حرص میخوره چندتا فحش زیر لبی داد...
بک با حرص نفس میکشید و به این فکر میکرد یه ادم چه طور میتونه توی این زمان کوتاه تغییر مود بده ...
چند لحظه پیش داشت مثل چی گریه میکرد اما الان ؟ !

_ باشه زشتم باشه شبیه خودته ... خودت که میبینی من چه قدر خوشگلم ...

بک با لحن منطقی و تخسی حرفش و تموم کرد و چان بی حس به قیافه ی از خود راضیش خیره شد ...
لعنت !
نمیتونست عکس این و ثابت کنه پس بهترین کار سکوت بود !!!
اصلا داشت چه غلطی میکرد ؟
به بچه ی خودش حسودی میکرد ؟
یکم فکر کرد اما جوابی جزء اره به ذهنش نرسید ‌.
برای ادمی مثل اون که محبت ندیده بود و بکهیون کسی بود که کم و بیش حواسش بهش بود این توجهات خطر به حساب میومد ...
یکم به چشم تو چشم شدن ادامه دادن و بعد هر دوشون برای چیزی که براش وارد بحث شدن خنده اشون گرفت ...
به محض دیدن لبخند مستطیل شکل بک چان هم لبخند پهنی زد که چال گونه اش مشخص شد ...
صورتش و نزدیک تر برد جوری گه اگه قصد حرف زدن داشت میتونست لب های بک و لمس کنه ...
برای اولین بار با نگاهش از بک اجازه ی بوسیدنش و گرفت و منتظر نگاهش کرد ...
بک سرش و سمت در بسته ی اتاق چرخوند و چان فقط تونست در برابر این اضطراب چونه اش و بگیره و سمت خودش بچرخوندش ..

_ مهم نیس

چان با صدای خش داری گفت و با برخورد سطحی لب هاشون بی طاقت تر شد اما خب نمیتونست وقتی منتظر اجازه ی اونه کار خودش و بکنه ...!
نگاه بک رنگ خجالت گرفته بود و از نگاه کردن به چان طفره میرفت اما خب وقتی چند ثانیه بعد چشم هاش بسته شد و دستش و به گردن چان چسبوند و اون و پایین تر کشید باعث متوقف شدن ضربان قلب مرد بزرگ تر شد ...
مثل مسخ شده ها نگاهش و روی پلکای بسته ی بک بالا و پایین میکرد و همون طور که از گرما و نرمی لب های بک روی لب هاش لذت میبرد بهش خیره شد ...
چان توقع نداشت اون پسر خودش فاصله اشون و کم کنه و بیشتر از اینکه منتظر نزدیک شدن بک بود انتظار اجازه اش و میکشید اما ..
چی از این بهتر که همسر کوچولوش برای بوسیدنش پیش قدم بشه ؟ !
لب هاش و بعد از بستن چشم هاش از هم فاصله داد و دوتا لبای بک و بینشون کشید...
دستش و دو طرف صورت بکهیون گذاشت که ثابت نگه داره و بعد با کج کردن سرش نزدیک تر شد ...
اولین بارها شیرین بودن ...!
میدونست با این حرف یه سری چیزایی رو نقض میکنه ...
اولین بارها شامل هر چیزی نمی شدن ...
چان تا امروز فقط نیمه ی خالی زندگیش که کم هم نبود و دیده بود ...!
با احتیاط بیشتر روی بک خیمه زد و مک ارومی به هردو لب بک زد و بعد لب پایینی بکهیون و بین لباش کشید ...
دستش و از گونه ی بک به بین موهاش منتقل کرد و با لمس اون نرمی بی نهایت خوش رنگ که به اسارت دست هاش در اومد " هومم "
ارومی گفت ...
وقتی این بوسه توسط کوچولوی خجالتیش شروع شده بود حس میکرد این بار تنها کسی نیست که داره لذت میبره !!!
جوری که نرمی موهای بک بین انگشت هاش سر میخورد و به کف دستش کشیده میشد ...
اهههه این حتی می تونست روحش و اروم کنه ..!
بازم یه قسمت دیگه از بدن اون کوچولو رو کشف کرده بود و چه خوب که بدون هیچ کاری وجودش از کشفیاتش غرق لذت میشد !!!
لب پایین بک و با دندوناش بین لب های خودش کشید و بعد از اینکه مکیدتش صدای ناله ی اروم بک بلند شد ...
لبخند از ته دلی زد بعد از مکیدن هر دو لبش ازش جدا شد و دستش و از بین موهای بک در اورد و صورت سرخ شده اش و لمس کرد ..
لب های همسرش برای بوسه ی کوتاه چند ثانیه قبلش برق میزد و قرمز تر از همیشه شده بود و این موضوع برای چان واقعا ستودنی بود !
لب هاش و با لبخند به صورت پسر کوچیک تر نزدیک کرد و توی کمتر از 1 دقیقه جای بوسه های بی شمار و مکنده اش روی صورت بکهیون زیادی تو ذوق میزد ..

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

۸ روز و ۱۱ ساعت از به دنیا اومدن پسرشون گذشته بود و همه چی خیلی خوب پیش میرفت اما خب چانیول دلش میخواست بر گرده خونه !
پا به پای بک توی بیمارستان مونده بود و حتی برای رفع خستگی و تلاش های دیگران برای رفتن به خونه نمیخواست اون کارو انجام بده ...
با وجود اینکه اتاقشون اصلا شبیه اتاقای کسل کننده ی بیمارستان نبود اما خب به هر حال اون مکانی که توش بودن بیمارستان بود و چانیول حس میکرد کم کم از هوایی که نفس میکشه هم متنفر میشه !
سرش توی گوشیش بود و سعی میکرد با دقت کاری که اون زن توی ویدیو انجام میداد و یاد بگیره ..
چشماش با هر حرکت دست اون اون زن به این طرف و اون طرف کشیده میشد و سعی میکرد اون کارو به خاطر بسپره !!!
پوشک بستن برای یه بچه چندان هم مسئله ی سختی نبود و فقط کافی بود قلق انجام اون کارو یاد بگیره اما خب بچه ی اون و بکهیون ...
هوفف اگه برای بستن یه پوشک این قدر گریه میکرد چان نمیتونست جلوی خودش و بگیره و هل نشه ...
با باز شدن در نگاهش و بالا اورد و با دیدن اون پرستار اشنا سری تکون داد و همون طور که ادامس توی دهنش و میجویید به انگشت هاش حرکت داد ...
سرچ بعدی که انجام داد طریقه ی بغل کردن بچه بود اما خب اینجا هم با یه مشکل بزرگ رو به رو بود ..
بچه ی اون مثل بچه ایی که توی ویدیو بود این قدر تپل نبود و چانیول لازم میدید قبل از بغل کردنش یه چیزی دورش بپیچه و بعد بخواد بغلش کنه ...!
چان میترسید حتی به انگشتای کیوتش دست بزنه و بهش اسیب بزنه .
با شنیدن صدای اون زن سرش و بالا گرفت و به پرستار نگاه کرد ...
نگاهش و سمت بک برگردوند که با شنیدن اون صدا گوشاش تیز شده بود و به اون پرستار نگاه میکرد ...
بکهیون هنوز اون کوچولو رو ندیده بود و هر روز بهونه گیریش و میکردچان میتونست بک توی اون حالت فقط میتونه دست و پای اون بچه رو ببینه و دلش از این بابت که اون نمی تونه دنیل ببینه میسوخت ...
صورت بکهیون چند دقیقه بعد به خاطر ندیدن دنیل از عصبانیت سرخ شده بود و سرش با کلافگی به اطراف میچرخید ..
جوری که خودش و اروم این طرف و اون طرف میکرد تا بتونه از کار اون پرستار سر در بیاره واقعا کیوت بود !!!
یکم بعد همون طور که چان انتظار داشت صدای جیغ اون بچه بلند شده بود و هر چی سعی میکرد بهش بی توجه باشه و به ویدیوی درحال پخش توی گوشیش توجه کنه نمیشد ...
دوباره ضربان قلبش بالا رفته بود و حس میکرد داره از استرس عرق میکنه ...
اون بچه قرار بود همراهشون برگرده خونه و با این وجود اگه گریه میکرد میخواستن چیکار کنن ؟؟؟
چان مطمئن بود اگه قرار باشه همیشه دهن اون توله این طوری باز باشه خودش و از یه جایی پرت می کنه پایین !!!
سرش و بالا گرفت تا واکنش بک و ببینه و چهره ی بک جوری بود که اصلا انتظارش و نداشت ...
انگار همسر اون زیاد با اون هم عقیده نبود !!!
بک جوری اخم کرده بود و به اون زن نگاه میکرد که چان با دیدن حالتش حس کرد ترسیده ...
بک مثل توله گرگایی شده بود که تازه شکار کردن و یاد گرفتن و با قیافه یی که همزمان خنده دار و ترسناکه به طعمه اشون خیره شدن و براشون خط و نشون میکشن...
البته شبیه گرگای کیوت و ترسناکی شده بود که یکی داره به بچشون تزدیک میشه و داره ازارش میده ..‌!
نگاهش و به دست های مشت شده اش داد و بعد به اون پرستار که بیخیال گریه های دنیل شده بود و سعی داشت پوشکش و عوض کنه نگاه کرد .
انگار اونم فهمیده بود نباید به گریه های اون کوچولو توجه کنه اما خب این طور نبود ...
چان اون بچه رو دفعه ی قبل با لمس کردن بدنش ساکت کرده بود اما خب بازم این موقعیت خیلی وحشتناک بود ...
البته احتمالش زیاد بود که شانسکی دنیل و ساکت کرده ولی خب به هر حال ساکتش کرده بود !!!

_ هی تو ..
داری چه غلطی میکنی ؟؟؟
چیکارش کردی که داره گریه میکنه ؟؟؟

بک با صدای بلندی درحالی که رگای گردنش ورم کرده بود با لحن خشنی گفت و چانیول و مینهو شوکه بهش نگاه کردن ..
لکنت نداشت ...
چان وقت نداشت به همچین چیزی فکر کنه چون ته ته این تفکرات به سمت این موضوع میرفتن که بک اکثر اوقاتی که با خودش حرف میزنه لکنت میگیره . .
مینهو نگاه سراسر تعجبش و بین بک و چانیول و بعد اون پرستار که حتی شوکه تر از همشون بود می چرخوند ..
با دیدن اخمای غلیظ بک انتظار داشت که اون حرف بزنه اما خب این اندازه خشونت و حتی برخورد واقعا باعث تعجبش میشد !!!
کوچولوی اون می تونست همچین واکنشی نشون بده و این طور حرف بزنه ؟؟؟
بکهیون برای حفاظت از پسرشون زیادی شجاع شده بود !!!
اون پرستار شوکه به چان نگاه کرد و چانیول حتی نمی تونست نگاهش و از بک بگیره ..
اب دهنش و قورت داد و یه حس مضخرفی از اعماق وجودش بهش هشدار میداد که قراره در اینده ی نه چندان دوری مخاطب همچین لحنی بشه ...
تموم تلاشش و کرد اب دهنی که برای وحشت توی دهنش جمع شده بود و قورت بده اما با مخاطب قرار گرفته شدن توسط همسر درحال انفجارش اون کار به ظاهر عادی که حالا سخت ترین کار دنیا شده بود باعث شد اون مایع بپره تو گلوش ...
چشمای گشاد شده ی چانیول و صورت کبود شده اش باعث شد مینهو سمتش پرواز کنه و جوری تو ی کمر و ستون فقراتش بکوبه که چان احساس کنه داره قلبش و بالا میاره...
فشاری که در اثر اون اتفاق بهش وارد شده بود باعث شد سر درد عجیبی بگیره و گریه های بد تر شده ی دنیل که براش حکم پس زمینه ی سرفه هاش و داشت کمکی بهشون نمیکرد.

_ چرا نشستی تووو ؟؟؟
پاشو ببین چه غلطی کرده ، من ه... هیچی نمیبینم ...

اخرین حرف هاش و با درموندگی رو به چان گفت و اون تونست نگاهش و روی صورت عرق کرده و سرخش بچرخونه ...
وقتی بلند شد صدای جا رفتن مهره های کمرش و شنید و چانیول مطمئن بود یکی دوتا از مهره هاش به خاطر مشتای مینهو از جاشون خارج شدن ...
برگشت و یه چشم غره ی ناجور به مینهو رفت اما خب به هر حال اون ندیدتش چون داشت به پسر خودش نگاه میکرد ...
همون طور که سمت سرویس بهداشتی مجهز توی اتاق قدم برمیداشت
دکمه های سر استینش و باز کرد اونا تا روی ساعدش تا زد ...
وقتی در دستشویی رو باز میکرد و داخلش میرفت صدای فریاد نسبتا بلند بک و شنید و یکه خورد...

_ الان وقت ریدن نیس پارک چانیولللللللللللللللل
بیا ببین این به بچم چیکار کرده که ساکت نمیشه ...

از حالت خشک شده خارج شد و بدون توجه به بکهیون وارد سرویس بهداشتی شد ...
کمتر از ۱ مین بعد با دستایی که شسته بودن و خشک هم بودن از دستشویی بیرون اومد...
نگاهش دوباره به سمت بک کشیده شد و وقتی اون و درحالی که شکمش و گرفته بود دید حتی بیشتر عصبی شد ...
بدون توجه به دنیل که صدای گریه اش قطع نمی شد و حتی با صدای ناهنجار تری شنیده میشد سمت بکهیون رفت و بهش نگاه کرد .
توجه بک با شنیدن قدم هایی که سمتش برداشته می شد جلب شد اما خب اینکه واقعا صدای پای چان و با وجود صدای دنیل شنیده باشه عجیب بود ...
پتو رو از روی بک کنار زد و با گرفتن کمری شل لباسی که تنش بود تونست خون های درز کرده از اون باند و ببینه …
با عصبانیت نگاهش و روی چشمای پر از اشک بکهیون جا به جا کرد ..
نگاهش جوری عصبی و ترسناک بود که بک از خیره شدن توی چشماش طفره میرفت و لبش و گاز میگرفت ...
یعنی خودش نمی دونست نباید حرکت کنه و برای گریه ی اون بچه این قدر به خودش اسیب زده بود ؟؟؟
دلش میخواست سرش داد بزنه و برای کارش مواخذه اش کنه اما به محض ریختن اشک هاش روی گونه اش بهش چپ چپ نگاه کرد و سمت در رفت ...
یه پرستار خبر کرد تا بیان پانسمان بک و عوض کنن و بعد سمت دنیل رفت ...
اون پرستار که اومده بود پوشک دنیل و عوض کنه از اتاق بیرون رفته بود و مینهو هم انگاری داشت به اون پرستار کمک میکرد تا لباس بک و بالا بزنن و پانسمانش و عوض کنن ...
برای طولانی بودن گریه های دنیل توجه پرستارا و سر پرستارای دیگه جلب شده بود و اینکه اونا هر از چند گاهی میومدن توی اتاق خیلی روی اعصاب بود به همین خاطر مینهو با انرژی بیشتری بیشتری به اون پرستار کمک میکرد تا زودتر کارش و تموم کنه و از اتاق بره بیرون ...
به محض بیرون رفتن اون پرستار چانیول نگاهش و به بچه ی بی قرار کنارش داد و فهمید تو این چند مین داشته به مینهو و بکهیون نگاه میکرده و حتی صدای دنیل و نشنیده ...
رو به چشمای لرزون بک لب زد " خوبی ؟ " و اون سری در جوابش تکون داد و با چشمای ملتمسش به دنیل اشاره کرد ...
پوشکی که حتی به بدن پسرش چفت نشده بود باعث میشد ابروش مثل کسایی که تیک عصبی دارن بالا بپره !!!
گریه های دنیل هنوز هم ادامه داشت و چان حاضر بود جلوی مینهو و بک زانو بزنه و گریه کنه اما فقط صدای اون بچه قطع بشه ...
نمیدونست اموزش کوتاهی که توی گوشیش دیده به این زودی قراره به واقعیت بپیونده اما الان همه چی خیلی ترسناک شده بود ...
اخم عمیقی روی صورتش به وجود اومده بود و با همون نگاه سرد و اخمو به صورت خیس پسرش و پلک های بسته اش که همچنان از زیرش چشمه ی اشک روون بود چرخوند ...
اون بچه حتی وقتی گریه میکرد هم چشم هاش و باز نمیکرد و چان مطمئن بود اون اومده تا پدرش و در بیاره !
به پایین تنه ی پسرش نگاه کرد و دستش و بالا اورد و به پیشونیش کبوند ...
با این کرفس پژمرده باید چیکار میکرد ؟
هیچ صدایی به جزء صدای جیغ کشیدن دنیل و نفسای مرتعش بکهیونتوی اتاق به گوشش نمیخورد و چان میتونست سنگینی نگاه همسرش و مینهو که تنها حاضران اتاق به جز خودش و دنیل بودن و روی خودش حس کنه ...
سرچی که اون برای ویدیوی اموزشی پوشک انجام داده بود خیلی کامل و اسون بود ...
فقط باید حواسش و جمع میکرد ...
سعی کرد کارایی که اون زن توی ویدیو انجام میداد و به یاد بیاره و با یاد اوری چیزی چشماش گرد شد ...
اون ویدیویی که دیده بود یه نوزاد دختر و پوشک کرده بودن و همچین کاری خیلی اسونتر از پوشک کردن یه پسری بود که دم و دستگاهش بیرون ریخته بود و چانیول میترسید بهش دست بزنه و یه چیز و ناخواسته له کنه :/ !
دوباره نگاهش و به کرفس کوچولوی پسرش داد و لباش و گاز گرفت...
حس میکرد اون نیم سانت دیک داره براش خط و نشون میکشه و بهش میگه اگه دستش بهش بخوره یه جاش خراب میشه و چان به فاک میره !
خودش و برای بی دقتی تو سرچ کردن جمله ی
" طریقه ی پوشک بستن نوزاد پسر که خیلی کوچولوئه " به جای " طریقه ی پوشک بستن نوزاد " لعنت کرد و بعد از لبخند پر از دلهره ایی که زد سعی کرد پوشک و زیر باسن پسرش که مطمئن بود اندازه ی کف دستش هم نمیشه صاف کنه ...
هر بار که پاهای نحی فدنیل به دستاش برخورد میکردن و چان نرمیشون و احساس میکرد از شدت ترس میپرید و بعد سعی میکرد به ادامه ی کارش ادامه بده و وسوسه ی لمس کردن پاهای کوچولوی اون بچه نشه ...
ظاهرا پوشک بستن برای یه بچه ی کوچولو که یه چیز زشت و تیره به نافش اویزون و بود و حس میکردی داری با دست زدن بهش ، به اون اسیب می زنی سخت تر از اون چیزی بود که چانیول فکر و
میکرد ...
اما خب به هر حال کارش و با موفقیت تموم کرد...
با باز شدن در سرش و بالا گرفت و به دکتر کیم که وارد اتاق میشد نگاه کرد ...
دستش روی شکم نرم اون کوچولو بود و لرزش بدنش که این طوری بیشتر حس میشد بیشتر از قبل وجود چان و ازاد میداد..

_ چی شده ؟؟؟

_ گریه میکنه و انگاری قصد نداره این کارو تموم کنه ...

_ شاید جاییش درد می کنه !

دکتر کیم اروم گفت و چان یکم کنار رفت و کیم جاش و گرفت ...

_ ما که کاریش نداشته باشیم ، مگه میشه الکی جاییش درد بگیره ؟!

چانیول رو به دکتر کیم گفت و اون مرد با چشمای گرد سرش و بالا اورد و به اون َجون بی تجربه خیره شد ...
چه طور امکان داشت این دوتا پسر تا این اندازه از همه چی پرت باشن ؟ !
یعنی تا حالا هیچ بچه ایی اطرافشون نداشتن و نمیدونستن یه بچه ممکنه برای درد شکمش یا هر چیز دیگه ایی گریه کنه ..
جوری به چان نگاه میکرد که چانیول وادار شد به این فکر کنه چند مین پیش چه چیزی بلغور کرده ...
اخرشم دکتر کیم نگاهش که سراسر تاسف بود و سمت بک چرخوند و با دیدن اون پسر حتی چشم هاش تغییر سایز بیشتری دادن ...
میتونست حدس بزنه از وقتی که گفته دنیل ممکنه جاییش درد کنه اشک های اون با شدت بیشتری روی گونه اش ریخته بودن و الان داشت تلاش میکرد با چنگ زدن با دست پدرش عصبانیت و استرسش
و خالی کنه !

_ این بچه زیادی این تو بوده ، چه طوره بیاریمش بیرون...

جوری گفت که حتی شنیدنش برای خودش هم مشکل بود اما خب چانیول متوجه اش شده ...

_ چ..چی ؟؟؟ مشکلی براش پیش نمیاد اگه بیاریمش بیرون ؟

چان اروم گفت و بعد از اون به بک که اشک هاش و پاک می کرد و ذوق زده بهشون خیره شده بود نگاه کرد .
وقتی دکتر کیم قسمت بالایی محفظه رو باز کرد دنیل هنوز هم گریه میکرد ...
سر بی موی پسرش با برداشته شدن اون محفظه بیشتر توی چشم اومده بود و با دیدن دست دکتر کیم که زیر بدن دنیل میرفت تا اون و بالا بکشه پاهاش از هیجان لرزید و برگشت و نگاهش و روی بک نگه داشت ...
این اولین دیدار بک و دنیل بود و چان حاضر نبود با چیزی عوضش کنه ...
بک مثل قبل البته با سرعت کمتر سرش و این طرف و اون طرف تکون میداد تا دنیل و ببینه و چان منتظر بود تغییر واضحی توی صورت همسرش شکل بگیره اما این اتفاق نی افتاد و درمقابل صدای دکتر کیم تو ی گوشش پیچید 

_ چان اون پتویی که روی کیفشه رو بده ...

_ چی ؟؟؟

سرش و اروم چرخوند و به دکتر کیم نگاه کرد و نگاهش و پایین تر اورد و روی دستای اون مرد که هنوز هم جای قبلی بودن متوقف شد ...
دکتر کیم به پتو اشاره کرد و چان سریع اون و به دستش رسوند و سوالی بهش خیره شد ..

_ اون جز پوشک چیزی تنش نیست و ممکنه سردش بشه ...

دکتر کیم لازم دونست برای پسر گیجی که کنارش بود توضیح بده و بعد سعی کرد اون پتو رو دور بچه ی ضعیف بین دستاش که هنوز هق هق میکرد بپیچونه ..
دنیل و توی پتو پیچید قصد داشت بلندش کنه و بزارتش توی بغل چانیول اما وقتی سر و بلند کرد نگاه اون مرد به سمت دیگه ایی دید ؛ نگاه چانیول و دنبال کرد و همون طور که انتظار داشت روی بک بود چانیول و صدا زد .

_ چانیول ؟

_ بله دکتر کیم ؟؟

_ من باید برم ، بهم گفتن دنیل خیلی گریه میکنه و اومدم ببینم چی شده در طول روز میتونید ۳ ساعت از این دستگاه بیرونش بیارین و یادت باشه وقتی میخوای بزاریش سر جاش در محفظه ی بالایی باشه خوب بسته بشه ...

قبل از اینکه حتی بتونه واکنشی نشون بده یا حرفی بزنه یه جثه ی کوچولو روی دست هاش قرار گرفت و صدای بسته شدن در توی گوشش پیچید ...
اون بچه رو به خودش فشار داد و وحشت زده به این فکر کرد چه طور قراره اون و حمل و حتی توی جای قبلیش بزاره ...
حتی از اینکه اون بچه بین دست هاش بود هم احساس ترس میکرد اما اینکه بچه ی خودش توی دستاش بود یه شیرینی عجیب و توی معدش احساس میکرد ...
ادامه دارد 🥀

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora