ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 23 ]

3.9K 568 8
                                    


[ چند ساعت بعد ]

چند ساعت لعنتی گذشت تا من با نهایت سرعت از امریکا به کره بیام و بعد از حمام رفتن و کمی استراحت کردن پشت در این خونه ی لعنت شده باشم .
وقتی نگهبان رو دیدم بهش علامت دادم تا در و باز کنه اما اون گفت که باید با شیومین هماهنگ کنه که بلافاصله به مینهو گفتم نزاره همچین کاری رو انجام بده
با اخم بهش خیره شدم و گفتم ...

_ من حقوقت و میدم یا شیومین ...

و با پایین افتادن سرش نیشخند زدم ...
قبل از اینکه از درب ورود اصلی رد بشم صدای نگهبان باعث شد پام
و روی ترمز نگه دارم .

_ قربان من شب قبل تقریبا طرف ساعت های ۱۰ شب سمت خونه رفتم از اونجایی که اقا ( شیومین ) گفتن یه عمل مهم دارن و خودشون نمی تونن بهشون اطلاع بدن من و فرستادن تا بهشون بگم نمی تونن بیان و ببینتشون .
اما من دیشب هر چی زنگ در و میزدم کسی در و باز نکرد .
از دیشب هم هر چه قدر برای اقا زنگ میزنم جواب نمیدن .

اخم عصبی کردم و پام و روی پدال گاز گذاشتم ...
وقتی جلوی درب ورود خونه پام و روی ترمز گذاشتم و ماشین و نگه داشتم ، دل شوره ی عجیبی گرفتم اما سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم .
سمت در اصلی خونه رفتم و با کلیدی که از همون اول اماده اش کرده بودم در و باز کردم .
وارد خونه شدم و در و با مکث بستم .
وقتی برگشتم و خواستم وارد خونه بشم جثه ی فرد خیلی نحیفی رو دیدم که به پهلو روی زمین افتاده بود و دقیقا رو به روی در قرار داشت ...
موهاش نسبتا بلند بود و فکر میکردم دختره ...
رنگ طلایی موهاش ترغیبم میکرد که فکر کنم دختره اما ..
اما یه حس بد جلوی اینکه بهش نردیک بشم و گرفته بود ‌..
یه حس بد و وحشتناک که میگفت اون بکهیونه و از دست دادمش ...
دست هام به خاطر احساس بدی که داشتم لرز برداشتن و نا خواسته یک قدم عقب رفتم اما ...
اما به محض اینکه یکم افکارم و بالا و پایین کردم سمتش دویدم...
جسم بی حس و فوق العاده سرد و البته سبکش و بلند کردم ...
با افتادن سر اون فرد روی بازوم تونستم صورتش و ببینم ...
اوه ... این بکهیون بود ، نه .... چه طور ممکنه ، بکهیون که ...
با دیدن قیافه ی نه چندان خوب بکهیون که وضع بد جسمانیش و نشون میداد با دستم کشیده ی ارومی به صورتش زدم .

_ ه...هی ب...بکهیون

سیلی ارومی که به صورتش زدم با قرمز شدن پوست صورتش حالم و بد کرد و دلم میخواست اون قسمت قرمز شده رو زیر لبم بگیرم با ناتوانی گفتم

_ هی پسر ب...باتوئم

با لاغر شدن صورتش گونه هاش بر جسته تر شده بودن و پوست صورتش از حالت سفیدی همیشگیش سفید تر شده بود .
روی دست هام بلندش کردم و سمت در دوییدم .
این چه دیدار لعنتی بود ؟؟؟؟
جسمش فوق العاده سبک شده بود و باعث میشد بابت اینکه شیومین داشته تا الا چه غلطی میکرده کنجکاو و البته عصبی باشم .
صندلی کمک راننده رو به حالت خوابیده در اوردم و بکهیون و روش گذاشتم .
قسمتی از لباسش بالا رفته بود و شکم بر امده اش رو مقابل چشم های من به نمایش میگذاشت.
البته شکمش اون قدری برامده نبود اما عجیب نبود بدنش این طور لاغر باشه و شکمش ؟!
چشم های گردم و به پوست سفید شکمش کشوندم و با دست هام اون قسمت و لمس کردم.
این دیگه چی بود ؟؟
چرا بر خلاف جثه اش فقط شکمش یکم بزرگ شده بود ؟؟؟
سرم و بلند کردم و به سرش که به کناری کج شده بود نگاه کردم ..
در ماشین و بستم و ماشین و دور زدم و سوار شدم .
حس خوبی نداشتم و مضطرب هم بودم و این اصلا خوشایند نبود وقتی برای جبران به اینجا اومده بودم .
با سرعتی که از خودم نمی شناختم ماشین و به سمت درب خروج و در نهایت خیابون هدایت کردم و قبل از اینکه از خونه دور بشم به مینهو گفتم زنگ بزنه تا براش ماشین بیارن و بر گردوننش خونه

I Love YouWhere stories live. Discover now