ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 21 ]

3.9K 577 7
                                    


[ چند هفته بعد ]

_ آ....آخ ، آ.....آههههه لعنتی

سعی کردم بلند شم اما دوباره افتادم.
احساس میکردم تو این چند وقت بدنم سنگین تر از قبل شده و همه جام وحشتناک درد میکنه !!!
صدای زنگ در روی اعصابم بود و نمی دونستم چرا شیومین با اینکه کلید داره در رو باز نمی کنه .
چند مین پیش شیومین زنگ زد و گفت داره میاد دیدنم اما ...
خودم و به ایفون رسوندم و خواستم در و باز کنم که سرم گیج رفت و به پهلو افتادم رو زمین.
سعی کردم با نفس های عمیق خودم و اروم کنم اما نفسم بالا نمیومد و گلوم میسوخت ...
به پارکت چنگ زدم و جز درد تیزی که از شدت فشار به ناخون هام وارد شد چیزی رو احساس نکردم .
چشمام اروم گرم شد و قبل از اینکه بتونم خودم و کنترل کنم وارد خلسه ایی شدم که مثل این چند وقت برام دردناک و غیر قابل تحمل بود اما تنها خوبیش در این حال دردناک بودنش این بود که چشم هام به زور روی هم رفتن و بعد از این همه درد ...
بعد از این همه اشک ریختن بلاخره حس کردم که دارم از حال میرم
و بدنم سبک شده و این باعث شد لبخند بی جونی روی لب هام بشینه ...

[ CHANYEOL POV ]

دیگه نمی تونستم ....
توی این ۵ ماهی که به امریکا رفته بودم احساس تنهایی میکردم ، با این وجود که قبلا هم تنها بودم و این شرایط و گذرونده بودم !!!
تموم فکر و ذکرم محدود به کشوری میشد که ازش متنفر بودم اما این افکار قالبا مربوط به اون کشور نبود بلکه به کسی بود که اونجا جاگذاشته بودمش ..
حس عجیبی داشتم ... حسی شبیه به عذاب وجدان حسی مثل مرگ ...
مثل خفگی !!!
شبا کابوس درد کشیدن اون پسر و میدیدم و وقتی بیدار میشدم نزدیکای طلوع افتاب بود ..
اگه یه شب فقط این کابوسا رو میدیدم تعجب نمیکردم اما هر شب ؟
نبودن بکهیون با وجود اینکه حالا همسرم بود و میتونستم کنار خودم نگهش دارم برام قابل تحمل نبود .
اشتباه نکنید ... عاشقش نبودم ... دوسشم ن..نداشتم یعنی نباید احساسی نسبت بهش داشته باشم اما ... اون نبود ... در حالی که باید میبود ؟!
پشیمون بودم و اینکه اونجا تنهاش گذاشتم با این وجود نمی دونم چرا بی قراری نبودش و میکردم در حالی که کنارم زندگی کردنش فقط زجر بود و زجر !!!
با اینکه دلم نمی خواست به بکهیون به چشم یه فردی که قراره تا اخر عمر کنارم باشه نگاه کنم ولی نمی دونم چرا عواملی دست به دست هم میدادن و باعث میشدن با کوچیک ترین تلنگری بهش به عنوان همسرم و یه فردی که فقط و فقط برای منه نگاه کنم…
البته اشتباه فکر نکنید از این نظر نمیگم که دلم نمیخواد به عنوان شریک زندگیم بهش نگاه کنم که توی وجود اون پسر کم و کاستی دیده باشم ، نه !
من... م..من فقط احساس میکردم اگه پاپیچ اون پسر بچه بشم به خودم و شخصیتم توهین میکنم که خواستار یه رابطه ام !
یه رابطه ؟!
نیشخند زدم و برای افکار مزخرفم سر تکون دادم ..
من در حد مرگ به اون پسر اسیب زده بودم اون وقت به خودم اجازه میدادم به همچین چیزی فکر کنم ؟!
با این که مدت زمان خیلی کمی رو باهم گذرونده بودیم و مطمئنن دوران خوبی برای هردومون و مخصوصا بکهیون نبود ، نمی تونستم فکرش و از ذهنم بیرون کنم .
اون ....
فقط میتونم بگم اون شبیه به هیچ چیزی که فکر میکردم نبود ...
البته با این مدت جدایی بیشتر با این موضوع پی بردم .
احساس میکردم یکی از دشمنام اون و فرستاده و هدفش این بوده که فکرم و درگیر خودش کنه ...
احساس میکردم دلم می خواد تبدیل به یه ادم جدید شم ...
دلم می خواست بکهیون و ببینم و باهم تو یه خونه زندگی کنیم ..
البته چندان هم مطمئن نبودم اینا بیشتر کابوس هایی بودن که توی خواب میدیدم..
یه زندگی پرفکت و رویایی و در عمق اون خوشبختی خیالی یهو به دریایی از غم که خونیه پرت میشم ...
اوایل فکر کردم شایدم اگه ببینمش این حسم بر طرف شه چون ... چون انگار
قلبم زیادی بی جنبه شده بود اما فکر نکنم کارساز باشه ...
اینکه ادمی مثل من روی یه نفر کلید کنه به تنهایی عجیب بود اما اینکه بخوام اون فرد و ار ذهنم بیرون کنم حتی عجیب تر ...
چون به هر حال من ادمی نبودم که یهویی روی یکی کراش بزنم یا ازش خوشم بیاد اما بکهیون از همون لحظه ایی که توی تیر راس نگاهم قرار گرفت گند زد به همه چی ...
دلم میخواست با اون توی یه خونه باشم و در اون حال هم ارامش داشته باشم که البته فکر نکنم این شدنی باشه !!!
حتی همین الان که دارم در موردش فکر میکنم متوجه میشم از لکنتی که موقع حرف زدن داره عصبانی نمی شم و بیشتر برام ناراحت کننده اس  .
دلم نمی خواد با دیدنم بترسه و بدنش از شدت ترس بلرزه...
چرا اون زمان با دیدن این حالت ها حس خوبی نسبت به الان داشتم ؟؟؟
جونمیون من هم این طور میلرزید ؟؟؟ پس چرا من لعنتی هیچ حسی نسبت به اون لرزش و ترس کوفتی نشون نداده بودم ؟!
حسی که بهش داشتم کاملا خنثی بود ، مطمئن بودم اما الان ....
الان یه چیز لعنت شده ایی درونم فرق کرده بود !
یه چیزی که بهم‌ میگفت تو شبیه پدرت شدی و بلاهایی رو سر یه ادم بی گناه اوردی که قراره همبن دنیا رو برات جهنم کنه ...!
اصلا حالا که از دید اون به داستان نگاه میکنم متوجه ی این میشم
که اگه فردی اینکار ها رو با من میکرد شاید من هم همین واکنش ها
رو نشون میدادم !!!
تصور بدن غرق در خونش باعث عذاب جسم و ناراحت شدن روحم
میشد ، چه طور از اون حالتش لذت میبردم ؟؟؟
شیشه ی مشروب و از توی بار گوشه ی اتاق گرفتم و درحالی که سرش و باز میکردم سمت تراس توی اتاقم رفتم…
روی سنگ سرد تراس نشستم و توجهی به میز و صندلی که کنارم بود نکردم.
سر شیشه رو به لب هام نزدیک کردم و یه قلپ از مایع تلخ و ثویش پایین دادم
شیشه رو روی زمین کوبیدم و سرم و به دیوار پشتم تکیه دادم ...
چشمام ناخواسته پر از اشک شد وقتی احساس کردم اسمون تاریکی مقابلم و ستاره هایی که توش وجود دارن چهره ی بکهیون و برام تداعی میکنن ..
دستم و بین موهام بردم و محکم کشیدمشون و تا وقتی که سوزش پوست سرم و حس نکردم ولشون نکردم ...
چرا اون کارا رو کرده بودم ؟؟؟
اون فقط 18 سالش بود و من لعنتی ... !!!
حتی حالا با گذشت این 5 ماه و خورده ایی وقتی به عقب فکر میکردم و کارهام و میفهمیدم همش خودم و به فحش های مختلف میبستم اما مطمئنم که هیچ کدومشون تاثیری تو گذشته و اینده من و اون نداشت ...
این حس ها رو حتی زمانی که جونمیون کنارم بود نداشتم و این برام
خیلی عذاب اور بود ...
جوری که گیجم میکرد و سعی میکردم بفهممش اما اون پسر کنارم نبود تا بتونم ازش سر در بیارم ...!
همه چی ، حتی نفس کشیدن بینهایت عذاب اور بود درحالی که نمی دونستم این احساسات چرا داره توی وجودم شکل میگیره !!!
اون زمان حداقلش میدونستم خودم بهش اسیبی نمیزنم و میتونم پشتوانه ی گرمی براش باشم !!!
وقتی به جونمیون و بکهیون فکر میکنم...
اوه خدای من ، من اصلا فکرشم نمی کردم که قراره روزی بشه که معشوق مرده ام و با یه پسر ۱۸ ساله مقایسه کنم اما با این وجود ، احساس خیانتکار بودن بهم دست نمیداد !!!
من به اسونی متوجه تفاوت حسم به اون دوتا شده بودم ..
جونمیون برای من بیشتر شبیه یک دوست و همراه بود تا کسی که این همه احساسات درهم برهم باهاش داشته باشم ...
تازه دلیل اینکه بوسه ای توی اون مدتی که باهام بودیم نداشتیم و میفهمیدم .
من حتی دیشب برای فرار کردن از این حس لعنتی به حیاط خلوت بالای خونه ام رفته بودم و در مورد حس هام با جونمیون درد و دل کرده بودم .
یه ادم مرده ؟؟؟؟
یه جسم خیالی لعنتی ؟؟؟؟
نمی تونستم احساساتم و درک کنم و این خیلی اذیتم میکرد...
اصلا مگه علاقه ایی که من به بکهیون داشتم عشق بود ؟
مگه من لعنتی اصلا به اون علاقه داشتم ؟؟؟
اگه این حس عشقه پس چرا من این همه بالا سرش اوردم ؟؟
عاشق ها با معشوق هاشون همچین کار هایی رو انجام میدن ؟؟؟
عشق ؟؟؟؟؟؟
اوه پارک چانیول مسخره بازی رو تموم کن !!!
ادم ها بهم تجاوز میکنن و بعد عاشق هم میشن ؟؟؟؟
این سوال داشت نابودم میکرد !!!
من بهش علاقه مند شده بودم ؟؟؟؟
چرا... چه طوری ؟؟؟؟
الان ؟؟؟ الان وقت ... وقت این ...

I Love YouWhere stories live. Discover now