ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 1 ]

20K 1.2K 61
                                    

[ BAEKHYUN POV ]

بعد از چنگ زدن موهام به این فک کردم که چرا باید امروز تخمی تر از روزای دیگه رقم بخوره ؟!
یعنی بین این همه ادم من بدبخت باید امروز تاوان پس بدم ؟
ناموسا خود خود من ؟
اینکه اون پیر خرف امروز بخواد پرسش شفاهی داشته باشه همین طوریش هم عجیب و یهویی بود اما اینکه اولین بدبختی که باید به سوالاتش جواب میداد من بودم حتی عجیب تر بود..
فکر میکردم اصلا اسمم بلد نباشه چون جزء روز اول مدرسه که اسمم و صدا زده بود دیگه اسم نحسم و به زبون نیاورده بود و تعجب میکردم اصلا حضورم و احساس کرده باشه...!

درس خوندن برای من بیون بکهیون مثل این بود که بگم از کاکائو و شکلات متنفرم..
به همون اندازه غیر قابل باور و سخت.!

بعد از بالا انداختن بند شل کیفم که تقریبا نصف بازوم و رد کرده بود شقیقه ی دردناکم و ماساژ دادم و به غرغرهایی که در قابل ذهنی بود ادامه دادم .

اون مرتیکه ی لعنتی درحالی ازم خواست به سوالاتش جواب بدم که هیچ تصوری از درس هاش نداشتم ‌...
حتی نمیدونستم اخرین فصلی که درس داده چیه و اون میخواست از منی که هیچی نمیدونم بپرسه..
هوف مشکل پشت مشکل!!
البته وجودم روی مشکلات بنا شده پس حله....

کلا توی این 17 زمستونی که زندگی کردم فهمیدم اگه یه روز کارما نخواد بهم برینه فرداش با شدت بیشتری تلافی میکنه!!
هنوز اون لبخند چندش اور هائه جلوی چشممه که انگاری با نگاهش بهم " بیا جلو تا کلا دهنت و صاف کنم " و میفهموند...
همه ی اینها به کنار...
اون عجوزه ی لعنتی که توی خونه منتظر یه بهونه ی جدیده که دستش بدم و چیکار کنم ؟
تصور اینکه قراره با فهمیدن همچین مسئله و صفر بزرگی که از هائه گرفتم چه طور قراره ازم بیگاری بکشه باعث میشد احساس کنم به جای کیف تقریبا خالیم یه دنیا رو روی پشتم حمل میکنم...
اصلااا از کی توی دبیرستان به خاطر یه نمره نگرفتن میگفتن که باید فردا با پدر و مادر به مدرسه برن تا این اتفاق و توجیح کنن ؟
اینکه یکی پیدا نمیشد به اون زنیکه ی عوضی بگه منم میتونم روش دست بلند کنم و پوست چروکیده و زشتش و کبود کنم ولی چون خیر سرش زنه نمیتونم هیچ غلطی کنم باعث میشد بیشتر حرص بخورم.
البته این موضوع که مثل سگ از بابام‌ میترسم هم جلوم و میگرفت که حتی یه " تو " ی خشک و خالی به اون زنیکه نگم اما خب اون عوضی اون قدر مارمولک صفت هست که حتی زمانایی که کاری بهش ندارم هم مشت سرم چرت و پرت میگه...
بیست و چهار ساعته ور دل بابای خودشیفته ام نشسته و میگه

_ بکهیون این کارو کرده .

_ بکهیون اون کارو کرده .

_ بکهیون از لاک هام استفاده کرده ..

باعث میشه احساس کنم رگای مغزم دارن پاره میشن .

دلایلی که میاره اون قدر مضحکه که به عقل پدرم و هرکسی که اون حرفا رو باور میکنه شک میکنم.!

I Love YouWhere stories live. Discover now