ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 54 ]

2K 345 3
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

[30 مین بعد ]

نفس عمیقی بابت حرف هایی که گفتم و چهره هایی که میدیدم کشیدم و با دستم خط های فرضی رو ی خرسی که حالا روی پای من بود میکشیدم...
سانسورهای عجیب و اجباری که برای بعضی از قسمت های داستان زندگیم میکردم چندان دلچسب نبود و همین موضوع باعث میشد خجالت زده تر از قبل بشم...
سر بسته اتفاقاتی که برام افتاد و براشون توضیح دادم ...
بهشون گفتم چه سختی هایی رو تحمل کردم و با چه ادم هایی اشنا شدم...
لبخندشون جمع شده بود و این بار اونها بودن که سرشون و از خجالت و شرم و شاید هم تاسف پایین انداختن...
سرم بالا بود اما این به منظور خوشحالی از حرف هایی که زدم نبود...
من به چیزایی که گفتم افتخار میکردم البته از این دید که میتونستم ببینم چه چیزهایی رو تحمل کردم...
قده های سمی و دردناکی که موقع حرف زدن راه گلوم و میبستنبه اونها و من فرصت درک و حس اون اتفاقات و میداد ...

_ م....متاسفم...

با شنیدن صدای غمگین و انگاری پر از بغض لوهان لبخندی زدم و چشم هام از حالت گرفتن به سمت بالا تار شد...
برای پخش شدن اون قطره های شور چند بار پلک زدم و لبخندم و عمیق تر کردم...
من اون دوران و اون روز ها رو گذرونده بودم...
ثانیه به ثانیه ی لحظات بد زندگیم با کوچیک ترین اراده ایی توی مغز و روحم میپیچید و باعث میشد قوی تر باشم...
باید قوی می بودم...
من به خودم قول داده بودم تا تکیه گاه محکمی برای پسر کوچولوم باشم...
با دیدن شونه های خم شده ی صمیمی ترین دوستام و چشمای براقشون پلک عصبی زدم و دستام و برای جا گرفتن لوهان و کیونگ بینشون باز کردم...

_ من این چیزا رو نگفتم که برام تاسف بخورین و ترحم کنید بچه ها...
من جواب سوالاتی رو دادم که مطمئنا توی ذهنتون پیش اومده بود...
لازم نیست نگران یا دلواپس باشید...
من از پس خودم و این بچه و زندگی که جلوم قرار گرفته بر میام !!!

_بک ... من واقعا نمیتونم چی بگم ... راستش حس بدیه که ببینی دوستی که این همه مدت باهاش رابطه داشتی همچین حس هایی و تحمل و گذرونده باشه ...
من باور نمی کنم اون بکهیونی لوس ما وجودش پر از همچین منطق بزرگی شده...

سر لوهان از توی سینم بیرون اومد و در جواب حرف کیونگسو انگشت شصتش و بالا اورد و بعد از بالا کشیدن بینیش سر تکون داد...

_هوم ... منم باورم نمیشه بکهیونی که از گردن به پایینش معده بود و هیچی نمیفهمید الان حتی بهتر از من درک میکنه و منطقی اینده
رو برای خودش پیش بینی میکنه...

وقتی دیدم جو دوستانمون داره بر میگرده با اون لحنی که خیلی وقت بود ازش فاصله گرفته بودم گفتم..

_ یاااا یعنی چی بهتر از تو د..درک میکنم ؟!
من همیشه بهتر از شما دوتا بودم !
من همون بکهیونم ... چرا جوری حرف میزنید که انگار ادم قبلی ریست شده و ادم جدیدی جلوتونه...

لوهان شیرین خندید و کیونگ اشکای درشتی که از چشماش ریخته بود و پاک کرد ...

_ من .... من حس میکنم تو الان خیلی از من بزرگ تری و تجربه های بیشتری داری!!!

_ اره...

با خنده در جواب کیونگسو گفتم و صورت لوهان و قاب گرفتم و ادامه دادم

_ لوهان کوچولو یادته همش بهم بابت تجربه هایی که داشتی تیکه مینداختی ؟؟؟؟؟
الان تجربه های من حتی از قد کوچولوتم رد شده... من کلی بوسه داشتم و اوه راستی میخوای بدونی سایز چان چه قدره ؟؟؟
با تموم شدن حرفم لوهان خودش و ازم دور کرد و صورت قرمز شده ی کیونگسو به خاطر رک بودنم پایین افتاد....
خنده ی ته دلم با دیدن واکنششون هوا رفت و با باز شدن در هیکل شل و ولم و جمع کردم و درحالی که دهنم هنوز اندازه ی اسب ابی باز بود به چانیول نگاه کردم...
چان نگاهی به لو و کیونگسو انداخت و بعد با تعجب بهم نگاه کرد...
سمت دوستام برگشتم و دیدم که اونا هم دارن با ترس و شاید هم شوکه بهش نگاه می کنن ...
البته به صورت چانیول که نه ... با یه محاسبات کوتاه میتونستم بفهمم هدف نگاه اونا جای دیگه اییه ...
ادامه ی نگاهشون و گرفتم و به پایین تنه ی چانیول رسیدم..
چانیول فقط و فقط به من نگاه میکرد و با دیدن نگاه شوکه ام روی عضوش پاهاش و بهم چفت کرد.
میتونستم اخم روی صورتش و حس کنم پس خیلی سریع پام و به پای لوهان کبوندم و با زدن دستم به رون کیونگسو نگاهشون و به جای دیگه ایی منحرف کردم...
مطمئنا در مورد چیزهایی که گفتم چاخان کرده بودم ...
من سایز عضو چانیول و نمیدونستم و دلمم نمیخواست که چیزی درموردش بدونم...
میخواستم اذیتشون کنم که موفق هم شده بودم...
بیش از 5 ماه از زمانی که من اون جسم لعنتی رو حس کرده بودم .
میگذشت و مطمئنا فرصت دیدنش و اون هم توی اون وضعیت نداشتم!!!

_بک خوبی ؟؟؟ چیزی شده؟؟؟

چان نگران بابت صورت احتمالا قرمز شده ام به خاطر خنده هایی بی وقفه ام گفت و من سرم و به معنای نه به دو طرف تکون دادم...
نگاه نا مطمئنی به من و دوستام انداخت و در و بست...
بلند شدم و همزمان با من لوهان و کیونگسو هم بلند شدن ...

_ بریم جاهای دیگه رو هم ببینم ؟

هر دو سر تکون دادن و من با نیشخند سمت در رفتم

_ اوه راستی ...

با دیدن جلب توجه ی اونها با لحن ارومی گفتم

_ وقتی یه چیزی بهتون میگم این قدر ضایع نباشید..

چهره ی درهم شده ی هردو رو دیدم و با لبخند از رسوندن حرفم در و باز کردم ...
با لبخندی که برای دوست داشتنی بودن اون سیسمونی و حرف هایی که باعث میشد سبک تر باشم و در کمال ارامش گفته شده بود از اتاق بیرون اومدیم ...
سمت ابتدای راهرو و درست جایی که از همون اول ازش وارد شده بودیم رفتم و خواستم سمت پله یی که قسمتی از خونه رو از جایی که حضور داشتیم جدا کرده بود قدم بردارم که صدای لوهان توی گوشم پیچید...

_ بک یه در اینجاهم هست...

به در بین راهرو اشپز خونه گفت و من تعجب کردم که تا به حال متوجه اش نشدم....

_ بازش کن ...

با صدای ارومی گفتم و وقتی در باز شد به تاریکی شدیدی که توش وجود داشت نگاه کردم...
وقتی قدم اولم و توی اتاق گذاشتم انگاری که اون چهار دیواری داری چراغ های چشمی باشه فضا روشن شد و من و دوستام تونستیم به باشگاه کوچیک رو به رومون نگاه کنیم..
نمیشد گفت یه باشگاه بی تجهیزات چرا که توی اون اتاق بیشتر از تجهیزات اولیه ی یه باشگاه خونگی وجود داشت..

_ آاا چانیول در این مورد گفته بود ...

با حواس پرتی نالیدم و دستم و روی کمرم گذاشتم..

_ چی ؟؟؟

کیونگسو با کنجکاوی پرسید و من گفتم

_ منظورم اینه که اون قبلا بهم گفته بود که توی خونه یه باشگاه کوچیک هست..

_ اینی که من میبینم هرچی هست علا یه باشگاه کوچیک...

سرم و به منظور موافقت در برابر حرف لوهان تکون دادم و بعد از بستن در سمت راه پله رفتیم...
از اینجا میتونستم چان و هیونگ هام و مخصوصا پدرم و ببینم اما انگاری اونا سر گرم حرف زدن درباره ی موضوعی بودن که متوجه ی
ما نشدن ...
پاهام و با احتیاط و یکی بعد از دیگری بر میداشتم و همزمان به حرف های لوهان و کیونگسو در مورد بزرگ بودن خونه فکر میکردم...
این طور که معلوم بود مساحت و وسایل خونه بیشتر چشم دوستام و گرفته بود تا منی که قرار بود مدتی توش اقامت داشته باشم!!!
خونه اش بزرگ بود و من دلیل این همه بزرگی رو نمیدونستم …
مگه ۳ نفر چه قدر وسایل و ریخت و پاش داشتن که همچین خونه ی بزرگی رو برای زندگی انتخاب کرده بود ؟
البته میدونستم که مدت اقامت ما چندان هم طولانی نیست ولی به هر حال بزرگی بیش اندازه ی این خونه سرمای عجیبی رو بهم منتقل میکرد. ..
دستم و به دیوار کنارم گرفتم و نفس های عمیقی میکشیدم...
لب هام بابت همین چندتا پله ایی که طی کرده بودم کمی خشک شده بود و نفس های صدا دارم پر سرعت رد و بدل میشد ...

_ واو اینجا رو ...

با شنیدن صدای لوهان نگاهم و از پاهای کاور شدم با دمپایی ابریم برداشتم و به راه روی طویلی که جلو روم بود خیره شدم ...
بیش از پنج تا اتاق توی این راه رو بود که باعث شوکه شدن من و پسرایی که کمی جلو تر قرار داشتن میشد...
این خونه واقعا بزرگ بود !
تا به خودم بیام لوهان با صدای بلندی گفت...

_ اینجا قصرههههههههه

به دستای دو طرف کش اومده اش و تکون خوردنای باسنش به چپ و راست خیره شدم و بعد از لبخند زدن چشمی چرخوندم...
قدم دومم مصادف شد با پرواز لوهان سمت اتاق هایی که چندان فاصله ایی هم از ما فاصله نداشتن...
دو تا در سمت راست و دوتا در سمت چپ بود که نشون از نظم و دقت توی معماری خونه میداد ...
دری که اخر راهرو قرار داشت هرکسی رو به باز کردنش ترقیب میکرد اما خب برای نسبتا طولانی بودن مساحت جایی که بودم و جایی که اون در بود تصمیم گرفتم کم کم خودم و بهش نزدیک کنم ...

_ قرمزه ..... این سیاس ..... طلایی .... ابی اسمونی

_ یاااا صبر کن چی میگی ؟؟؟

با پیچیدن صدام توی راهرو لوهان که چند متری با در پنجم فاصله داشت ایستاد و سمتم چرخید...

_ چیه ؟ چت شد یهو ؟؟؟؟

_ منظورت از رنگ هایی که میگی چیه ؟؟؟

هوفی کرد و شروع کرد به توضیح دادن ...

_ منظورم به تم اتاق بود اقای انیشتین...
من که عاشق تم و دیزاین اون اتاق سیاهه ام...
مطمئنم هون هم دوسش داره...

درحالی که توی اتاق هایی که بر خلاف چند مین قبل درشون بسته بود سرک میکشیدم لب زدم ...

_ تو از کجا میدونی که هیونگ همین اتاق و دوست داره ؟؟؟

_ ههههه انگاری هنوز خوب هیونگت و نشناختی بکهیوناااا اون هرچی که من دوست داشته باشم و دوست داره ...

سری بابت صداقت حرفش تکون دادم و در اتاق اخر که تم عجیب ارامش بخشی داشت ( اتاقی که تم ابی اسمونی داره ) رو بستم ...
نمی دونم چرا یادم رفته بود هیونگ هام و مخصوصا سهون خیلی به سلیقه و خواسته های دوست پسراشون احترام میزارن و این احتراما باعث شده سلیقه اشون به هرچی که دوست پسراشون عشقشون میکشه دایروت بشه ..
نا خواسته شروع کردم به مقایسه کردن رابطه ی ما و هونهان با این وجود که می دونستم 100 ٪ نباید همچین کاری بکنم...
اشناییت من و چانیول خیلی خیلی با اشناییت هیونگم و لو فاصله داشت ..
اونا خیلی خیلی رمنس تر و رمانتیک بودن از ما دوتا بودن ‌.
تازه دردسرهاشون هم کمتر بود.
به جای اینکه به ذهنم فضا برای بازسازی اتفاقات و مقایسه اشون و بدم سرم و به دو طرف تکون دادم و حرفی که از زبون کیونگسو به گوشم رسیده بود و تایید کردم .

_ تشک های به نظر نرم و پنجره های بزرگی داره ...

وقتی به لوهان رسیدیم اون تقریبا وسط در ایستاده بود و مطمئنا شوکه به چیزی که از نظرم عادی بود نگاه می کرد...
وقتی اروم با دستم کنارش زدم من هم شوکه به اون فضای بینهایت بزرگ و سر بسته نگاه میکردم...
لب هام و چند بار باز و بسته کردم اما این چشم هام بودن که بدون استراحت به دو طرف میچرخیدن و به اون فضای رویایی خیره شده بودن ...
یه استخر بزرگ که اب های توش کاملا ساکن بودن و به خاطر سرامیک های ابی و سفید توش کاملا زیبا به نظر میرسید ...
صندلی ها و اتاقک های کوچیک حمام و دستشویی که قسمتی از اون سالن بزرگ و به خودشون اختصاص داده بود از پر امکاناتی خونه نشات میگرفتن...
صندلی های راحتی و میز های گردی که با فاصله از هم توی نقاط مختلف سالن پخش شده بودن محیط گرم و راحتی رو شکل داده بودن ...

_ دلم می خواد بپرم توی اب...

_ منم

لوهان و کیونگسو بدون توجه به من با لب های بغ کرده باهم حرف میزدن اما من دلم میخواست کاری کنم تا اونا بتونن از اون استخر بزرگ استفاده کنن  ..
البته الان و تو این لحظه نمیشد اما خوب بود اگه یه روز دعوتشون میکردم و باهم تجربه اش میکردیم ...
با شنیدن صدای بلند چانیول سمت عقب برگشتم و روی پله دیدمش

_ بیاین شام ... غذا رو اوردن ...

برگشتم سمت دوستام و با دیدن نگاه اونا رو چانیول لبخندی زدم ...
در استخر توسط لوهان بسته شد و همه سمت چانیول قدم برداشتیم...
برای اینکه سختم بود تند تند راه برم دیر تر از بقیه رسیدم و وقتی چانیول چند تا پله بالا تر اومد سوپرایز شدم ..

_ بیا کمکت کنم...

به دست دراز شده اش نگاه کردم و دستم و توی دستش گذاشتم...
جوری که دستم بین انگشتاش مخفی میشد باعث میشد یه چیزی قلبم و قلقلک بده ...
دستش و دور کمرم حلقه کرد و روی لگنم گذاشت درحالی که سر انگشتاش گوشه های شکمم و حس میشد

_ وقتی راه میری اذیتت میکنه مگه نه ؟؟؟

کنار گوشم پرسید و من با فهمیون منظورش جواب دادم

_ اهوم ، یکم...

_ ببخشید...

با شنیدن لحن متاسفش با تعجب ایستادم و به چهره ی ناراحتش خیره شدم...
برای چی عذرخواهی میکرد ؟ برای معجزه ی زندگیمون یا...

_ لازم به عذر خواهی نیست یول به هر حال که یکم دیگه مونده ...
میتونم تحمل کنم ..

البته امیدوارم...
توی دلم گفتم و بعد از باز و بسته کردن چشم هام قدم هام و تند تر برداشتم.

[ CHANYEOL POV ]

به کمر بکهیون که در حال دور شدن ازم بود خیره شدم و سمت سه مرد روبه رو برگشتم...

_برنامه ات برای این روزا چیه ؟؟؟

همزمان که مینهو رو مخاطب قرار میدادم گفتم و سمت میز خم شدم و فنجون قهوه ام و توی دست بگیرم...

_ فعلا برنامه ی خاصی ندا.... اه چرا میگم چان این هفته میتونیم بریمججو ؟؟؟

_الان ؟؟؟

با تعجب فنجون و از لب هام فاصله دادم و لب زدم

_ خب اره ... البته قبلش با دکتر بک هماهنگ کنیم ... حس میکنم خوب میشه یکم از اینجا فاصله بگیریم تا حال و هوامون عوض شه ...
نظرت ؟؟؟

_ اره ... باید امروز برای دکتر کیم زنگ بزنم .... اما خب فکر نکنم
مسافرت توی این وضعیت براش خوب...

_ اگه دکترش اوکی داد بهتره یه سفر چند روزه به ججو داشته باشیم
این طوری هم برای بک بهتره هم ما و افرادم...

با شنیدن کلمه ی افرادم متوجه ی قصدش شدم پس سرم و به منظور موافقت تکون دادم...

_ شماها میاین ؟؟؟

نگاهم و به جونگین و سهون که از مخاطب قرار گرفته شدن توسط جکسون تعجب کرده بودن دادم
تعجب کردم مینهو ازشون پرسیده میخوان همراهمون بیان اما خب...
بدون توجه به جوابی که میخواستن در مقابل حرف جک بگن گفتم...

_معلومه که میان ... مگه اینکه نزدیک تر شدن با برادرشون و دوست نداشته باشن و نخوان باهاش بهتر ارتباط بر قرار کنن...

جونگین به دست هاش نگاه میکرد اما سهون با چشمای گرد شده به من خیره شده بود...

_ ماهم میایم...

با شنیدن صدای گرفته ی جونگین کنترل تلویزیون و برداشتم و بدون توجه به لبخند از ته دل مینهو روشنش کردم...
اون برعکس کسایی که شکست عشقی رو تجربه میکردن از بچه های کسی که معشوقش و دزدیده بود متنفر نبود .
البته حاله ی خستگی که همیشه چشم هاش و پوشش میداد نشون میداد اون داره عذاب میکشه...!
از نبود همسرش ..
از وضعیت پسرش و بلاتکلیفی خودش ...
هنوز شبکه ها رو جا به جا نکرده بودم که با شنیدن سر و صدای جایی که چند مین پیش بک و دوستاش سمتش رفته بودن بلند شدم و به اون سمت رفتم...
استرس اینکه یه وقت اتفاقی براش بی افته اجازه ی هر کاری رو ازم میگرفت.
وقتی در و باز کردم تونستم بکهیونی رو ببینم که با چهره ی قرمز شکمش و گرفته بود و لب های خندونش نشون عکس از چیزی که فکر میکردم میداد...
با دیدن نگاه عجیب هر سه تاشون روی پایین تنم خیلی سریع چندتا سوال ازش پرسیدم و با گرفتن جواب از اتاق بیرون اومدم...
عجیب رفتار میکردن اما حوصله ی فهمیدن دلیل اون نگاه و نداشتم !
جای قبلیم نشستم و به مینهویی که میگفت چیزی شده نه ای روونه کردم...
همین طور که داشتم شبکه ها رو بالا و پایین میکردم به چهره های دو پسر رو به روم نگاه میکردم و میدیدم که چه طور در مورد سفر چند روزمون با خودشون اظهار نظر میکنن...
با شنیدن صدای گوینده ی خبری که هواشناسی رو اعلام میکرد نگاهم و به تلویزیون داردم و با شنیدن اینکه خبرنگار توی تلویزیون گفته امشب کاهش دما و به همراه بارون داریم لبام به سمت پایین کش اومدن...

_ امسال نه بهار درست و حسابی داشتیم نه تابستون الانم که از اخرای زمستون همچین هوایی رو پیش بینی میکنن

_ بهتره امشب اینجا باشید
طبقه ی بالا چند تا اتاق مهمان هست که میتونید...

_ نه بهتره که ما بریم ما این طوری راحت تریم...

مینهو در برابر لحن شوکه ی جونگین با صدای بلندی گفت

_ امشب همینجا میمونید و با دوست پسراتون حرف میزنید تا ببینیم برنامه ی مسافرت چی میشه...

جوری حرفش و تموم کرد که هیچ فرصت اعتراضی برای اون دوتا نمی موند ...
اون برعکس اینکه سن بیشتری نسبت بهمون داشت هیچ حس بدی به گرایشمون نداشت و خیلی راحت باهاش برخورد میکرد...
البته من میتونستم حس کنم از اینکه هر بار بکهیون و کنارم میبینه کمی اذیت میشه اما موضوع چندان مهمی نبود...
به چهره ی هیونگ های بکهیون که چه طور بعد از شنیدن حرف مینهو قرمز شده بودن نگاه کردم و نیشخند زدم ...
دیدن قیافه ی کلافه و بامزه ی اون دوتا بردار واقعا لذت بخش بود ...
موقع شام بک با اشتها برش های پیتزا رو به دست میگرفت و این اولین باری بود که میدیدم اون با اشتها چیزی جزء کاکائو و میخوره...
پیتزا غذایی نبود که بخوام به خاطر اینکه بک توی خوردنش پرخوری میکنه خوشحال بشم اما به هر حال حس خیلی خوبی داشت وقتی میدیدم که این طور با لذت غذا میخوره.

_ میگم ... تو نمیخوری ؟

با شنیدن صدای بک لیوانم و از لب هام فاصله دادم و درحالی که گاز تند نوشابه ایی که خورده بودم باعث خیس شدن چشمام شده بود بهش خیره شدم.
به دوتا اسلایس باقیمونده توی ظرفم اشاره زد و درحالی که لپ هاش به خاطر دهن پرش باد کرده بود منتظر نگام کرد...

_ نه ولی میترکی ها...

اروم گفتم و اون فقط خیلی کیوت برام چشماش و چپ کرد و توی جاش نیمخیز شد تا ظرف سس و بگیره...
دستش به اون ظرف قرمز رنگ نرسید و این بار من بودم که سمت ظرف نیم خیز میشدم تا نیزاش و بر طرف کنم که مینهو زود تر از من ظرف سس و نزدیک بک قرار داد...
بک با لبخند کیوتی که به پدرش زد ظرف سس و توی دستش گرفت و لحظه ی بعد مخلفات به شدت زیاد پیتزا زیر سس گوجه فرنگی تند دفن شده بودن...
همه سر گرم خوردن غذاشون بودن اما من نگاهم و روی پسر کوچولوم قرار داده بودم که چه طور کیوت درحال پر و خالی کردن لپ هاش بود...
درحالی که با حالت کیوتی روی صندلی چوبی توی اشپزخونه نشسته بود انگشت های سسیش و به اسلایس ها میرسوند و با لذت میخوردتش...
با سسی شدن گوشه ی لبش دستم و دراز کردم و با انگشت اشاره سس و پاک کردم.
یه لحظه از کارش دست کشید و بهم خیره شد اما با لبخند بهش اشاره زدم که به خوردن ادامه بده و بعد از قرار دادن ارنج دستم روی میز انگشت شستم و توی دهنم کشیدم..
سسی که ازش میخورد به شدت تند بود جوری که من تقریبا پنج دقیقه ی بعد از شدت تندی همون مقدار کم به نفس نفس افتاده بودم...
دستم و به لیوانم رسوندم و باقیمونده ی نوشابه ی توش و خوردم و یکم از اون مایع و توی دهنم قرقره کردم تا تندی کوفتی از توی دهنم پاک شه اما هنوز هم اتیش گرفتن زبونم و احساس میکردم...
بعد از قرار دادن لیوان خالی شده ام روی میز به بکهیون خیره شدم.
اوضاع اوکی بود اما لب های صورتیش از همیشه پر رنگ تر بود و احتمالا به خاطر سس تند ملتهب به نظر میرسیدن...
جمع شدن یهویی صورت بکهیون و پایین اومدن اسلایسی که برای گاز دوم بالا میومد باعث شد اخم کنم و به بکهیون خیره بشم.
چون کنارش نشسته بودم میتونستم دست دیگه اش و ببینم که روی شکمش قرار گرفته بود...

_ خوبی ؟؟؟

بعد از جلو بردن دستم و لمس کردن شکمش اروم لب زدم و اون فقط چند لحظه بهم خیره شد و به منظور تایید سر تکون داد...
دستم و نوازش وار روی شکمش کشیدم و تا تموم شدن غذاش لمسش کردم.

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now