ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 101 ]

1K 255 40
                                    


هوا گرم بود و لازم نبود برای بیرون بردن پسرم توی پتو قایمش کنم برای همین با همون لباسایی که بعد حمام بهش پوشونده بودم از توی تخت بیرونش اوردم...
همچنان خواب بود و میدونستم چند دقیقه ی دیگه بیدار میشه...
کوله ی ایی که توی یکی از کمد ها پیداش کرده بودم و روی شونم انداختم...
مطمئنا بیرون رفتنمون چند ساعت بیشتر طول نمیکشید و لازم نبود کیف سنگینش و همراه خودم ببرم...
کوله ام پر شده بود از یه فلاسک کوچولوی ابی رنگ و شیر خشک به همراه یه دست لباس و سه تا پوشک و دستمال مرطوب...
وسیله هایی که بیشتر از همه نیازم میشد...!
پستونکش و توی دهنش گذاشتم و به چشمای نیمه بازش که هی روی هم میرفت خیره شدم...

_ بکهیون بیا دیرمون شد...

صدای چانیول باعث شد نگاهم و پسرم بگیرم و از اتاق بیرون بیام...
به محض خروج از اتاق چانیول سمتم اومد و بعد از برداشتن کوله ام یه نگاه به من و دنیل انداخت و بعد دستش و پشت کمرم قرار داد و به سمت جلو هل داد...
بعد از طی کردن پله ها به سمت در خروجی رفتیم و بعد از اون سوار ماشینی که جلوی پله ها پارک شده بودیم شدیم...
چانیول در کمک راننده رو باز کرد و بعد از نشستنم بستتش و ماشین و دور زد تا سوار شه...
بعد از نشستن چانیول توی ماشین سرم و سمتش چرخوندم که سرش و کج کرده بود و همون طور که خیلی راحت روی صندلی لم داده بود بهم نگاه میکرد...

_ هوم؟؟؟

با تعجب گفتم...

_ کمربندت و نبستی...

اروم لب زد و بعد سمتم‌ خم شد...
مجبور شدم دنیل و از خودم فاصله بدم تا چانیول کمربندم و ببنده اما پخش شدن نفس های گرمش توی صورتم ‌باعث میشد معذب بشم...
عقب رفت و بعد از بستن کمربند خودش گفت...

_ خوشگل شدی…

لبم و گاز گرفتم و زیر چشمی بهش خیره شدم..
احساس میکردم ‌پشت گوشم داغ شده...
چرا یهویی این طور معذبم میکرد.؟!
متوجه ی نگاه سنگینش وقتی کمربند و برام میبست شدم اما خب سعی میکردم خودم و جمع و جور کنم و فکرای چرت و پرت نکنم...

_ م..ممنون...

گیج زمزمه کردم و اون فقط خندید ...
با سرعت کنترل شده ایی مسیر سنگ فرش شده رو گذروند...

_ با دنیل ست کردی

جمله ایی که مشخص نبود سوالیه یا خبری رو تحویلم داد...
یه دور به تیپم خیره شدم...
شلوار نسبتا گشاد کرم رنگی پوشیده بودم به همراه تیشرت سفید رنگی که روش یه سویشرت قهوه ای پوشیده بودم..

_قصدش و نداشتم اما انگار اره توی ناخوادگاهم ست شدیم...

با لبخند گفتم و انگشت اشاره ایی که بین انگشتای کوچولوی پسرم محصور شده بود و توی دستم گرفتم...

درحالی که از سیگارش کام میگرفت به چانیول و پسری که وارد مطب دکتر میشدن خیره شد و نمیدونست چرا اما چهره ی اون پسر کوک و یاد پسری مینداخت که 10 ماه قبل خبر مرگ تهیونگ و بهش داده!
دیدن یه بچه بین دستای پسر کوچیک تر به همون اندازه عجیب بود که پارک چانیول اون طوری چپ و راست بهش لبخند میزد و با گذاشتن دستش پشت کمر و شونه هاش توی مسیر هدایتش میکرد...
اون مرد انکاری حسابی عوض شده بود و زده بود تو فاز ادمای خوب و درست کار...!
البته گندا هیچ وقت پوشونده و پاک نمیشدن اما انگاری چانیول حسابی تغییر کرده بود..
اون از بستت باندی که توی کره داشت و حالا این رفتار...!
برای حضور ماشینی که میدونست پر شده از افراد چانیول نمیتونست زیاد نزدیکشون بشه و از امروز که کارش و شروع کرده بود میدونست باید ماشین های مختلفی رو سوار بشه تا مثل احمقا به نظر نرسه و لو نره !!!
دقیقا مثل دو تا ماشین دیگه ایی که به دلایل نامشخصی که کوک متوجه شده بود اونا هم دارن چانیول و تعقیب میکنن...
نمیدونست تازه کارن یا براشون مهم نیس قصدشون و بفهمن چون جزء یکیشون که نسبت به اون یکی بهتر بود شبیه ادمایی که دارن دیگران و تعقیب میکنن به نظر نمیومد...
نه به هرحال این موضوع اصلا به اون مربوط نمیشد...
جانگ کوک به کارش ادامه میداد و حتی اگه وسط این کار جلوی چشماش چانیول و میکشتن براش مهم نبود و همون طور که به سلامتی بالا میداد با چشمای به خون نشستش نگاش میکرد .

I Love YouWhere stories live. Discover now