ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 26 ]

3.8K 578 3
                                    

فرمون و چرخوندم و هر از گاهی زیر چشمی به بکهیون خیره میشدم که سرش و به شیشه تکیه داده بود و با در اوردن کفشش پاهاش و از زانو توی شکمش جمع کرده بود ...
لبم و گازگرفتم و به ساعتی که ۸ شب و نشون میداد خیره شدم..
مطمئنا از این به بعد نمیتونستیم بریم دکتر میتونستیم ؟!
شیومین چند دقیقه قبل زنگ زده بود که جواب ازمایش و گرفته ..
بهش گفتم توش چی نوشته و اون گفته بود بهتره ببرمش پیش یه دکتر تا بهتر از اون برگه سر در بیاره ...
لبم و زیر دندونام گرفته بودم و به شدت فکر میکردم .
گریه ها و درد کشیدن بکهیون جلوی چشمم توی اون لحظه باعث میشد بغض کنم و گریم بگیره درحال که کمتر از ۶ ماه قبل من بد ترین درد و بهش داده بودم..!
نفسم و حبس کردم و به محض دیدن چراغ قرمز شده پام و روی ترمز قرار دادم .
فرصت خوبی بود توی فاصله ی سبز شدن چراغ بهش خیره بشم اما اون چشم های خوشگلش و پشت پلک هاش مخفی کرده بود و اروم نفس میکشید.
دکتر تغذیه !
باید میبردمش پیش دکتر چون اگه با این روند پیش بره فکر نکنم حتی اسکلتی هم براش باقی بمونه ...!
با سبز شدن چراغ پام و روی گاز گذاشتم و ماشین با سرعت کنترل شده ایی به سمت خونه که نه عمارتم حرکت کرد ...
عمارتی که تازگیا ساخته شده بود و توش ساکن شده بودیم نسبت به عمارت قبلی از مرکز سئول فاصله ی بیشتری داشت و اما به هر حال خیلی زود به خونه رسیدیم .
برای مینام سر تکون دادم و با محض اینکه ماشین و توی پارکینگ پارک کردم در و باز کردم و پیاده شدم .
ماشین و دور زدم و در سمت بکهیون و بار کردم ..
سمتش خم شدم و صورتش و لمس کردم ..
دمای بدنش به طرز نگران کننده ایی بالا بود و رنگ صورتش هم پریده بود که کمکی به این قضیه نمیکرد !

_ بکهیون .

اروم صداش زدم و منتظر به چشم های بسته و سر کج شده اش خیره شدم ...
دستم و روی گونه اش گذاشتم و با پشت دست روی پوست نرم گونه اش کشیدم.

_ بک ...

اروم زمزمه کردم و نوک بینیش و گرفتم و اروم تکونش دادم اما عکس العملی نشون نداد ...
دوباره صداش زدم و اروم شونه اش و تکون دادم اما به محض اینکه سرش بی جون روی شونه اش افتاد با نگرانی پلک زدم .
انگشتام و توی انگشت هاش قفل کردم و به دست سردش فشار وارد کردم اما دریغ از جواب گرفتن ...
زود عکس العمل نشون دادم و دستم و زیر پا و کمرش گذاشتم و بلندش کردم .
جسم سبکش باعث شد با تموم وجودم حالم از خودم بهم بخوره..!
به محض اینکه پام و توی خونه گذاشتم خانوم هان با نگرانی جلوم و گرفت و گفت چی شده .
این زن سالها پیش شوهرش و از دست داده بود و از وقتی که توی خونه ام کار میکرد جوری که انگاری پسرش باشم حواسش بهم بود و من هم مشکلی باهاش نداشتم ...
حتی فک و فامیلی هم توی کره نداشت که بخواد خودش و پا پیج این کشور کنه و قرار بود به محض ساخته شدن عمارت طلایی توی امریکا همراهم بیاد و سر پرستی خدمه ها رو برعهده بگیره...
بکهیون و روی تخت قرار دادم و به شیومین زنگ زدم و گفتم که بیاد .
توی فاصله ی اومدن شیومین که تقریبا ۴۵ دقیقه طول کشید همراه با خانوم هان بدن بکهیون و با حوله ی خیس و پاشویه کردن خنک کرده بودیم .
نگاه سراسر تعجب اون زن توی این مدت زمان نه چندان کوتاه چندان هم برام عجیب نبود !
به هر حال پاشویه کردن پسری که اون خوب میدونست چه بلایی سرش اوردم زیادی عجیب بود ...
مینسوک اومد و گفت بهتره به بکهیون سرم قندی وصل کنیم ..
این کارو کرد و گفت به خاطر ضعف و استرس این طور شده و حتی اون قدر این استرس عجیب بوده که تب و لرز کرده ...

I Love YouWhere stories live. Discover now