اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و درحالی که نگاهم و به بک و بچه ی بین دست هاش میدادم به صندلیم تکیه دادم ...
اون سرش و روی صندلی گذاشته بود و چشم هاش بسته بود اما با این وجود دستش سفت دور دنیل حلقه شده بود و اون و به خودش فشارش میداد ...
دستم و جلو بردم و موهای نرمش و کنار زدم ...
دستم و روی تار موهای سفید و طلاییش کشیدم و تلخ خندیدم ..
چرا برای همچین حرف کوچیکی این اندازه اعصاب خودم و خورد کرده بودم ؟!
اگه من با همچین چیزی تا این اندازه ناراحت شدم اون از دستم چی کشیده بود ؟!
من حتی نمیتونستم لحظه ایی خودم و جاش بزارم چون تصورش هم برای خودم دردناک بود .....
اینکه یکی یهویی وارد زندگیت بشه و اولین هات و به بدترین شکل ممکن بگیره و بعد جنسیت تو زیر سوال ببره و تو رو وارد یه زندگی اجباری کنه ...!
چرا تا این اندازه عوضی شده بودم ؟
من در حق بک بد کرده بودم و اون حتی اگه یه چاقو میگرفت و توی قلبم فرو میکرد اجازه ی ناله کردن نداشتم پس چرا حالا توی قلبم احساس درد میکردم ؟!
افرادی که باهاشون بزرگ شده بودم و بهشون خیلی چیزا اموزش دادم هم از شخصیت واقعی من اطلاع نداشتن ...
اما .. اما منم ادم بودم ، هوم ؟؟؟
کسی که مثل تموم موجودات زنده ی روی کره ی زمین نیاز به محبت ، دوست داشته شدن داشت ...
منم ادم بودم ...
گاهی اوقات وقتی توی عمق تنهایی و بدبختیام دست و پا میزدم این جمله رو زمزمه میکردم ...
با خودم میگفتم هنوز اون قدری از خودم فاصله نگرفتم که خودمم نتونم خودم و درک کنم ...
با خودم میگفتم که احساس دارم و اون موجود لعنت شده ی ساختگی توی ذهنای لعنتی خیلیا نیستم ...
من یه انسان شکست خورده و رنج دیده بودم !!!
دلم میخواست این کلمه ها رو فریاد بزنم اما کسی کنارم نبود که بشنوه کسی نبود که به حرف هام گوش بده و این حقیقت چه قدر درناک بود فریاد بی صدای من مثل اب دادن به گلدونی بود که قرار نبود هیچ وقت گلی رو پرورش بده و در حقیقت خاکش هیچ دونه ایی رو حمل نمیکنه ...!
نیشخند زدم و به بکهیون خیره شده بودم ...
تنها چیزی که هدف ذهنم شده بود انتقام گرفتن بود اما من بکهیون و پیدا کرده بودم ...
درسته که زندگیش و تغییر داده بودم اما قرار نبود اجازه بدم زندگیمون این طوری ادامه پیدا کنه ...
نمیزاشتم مسیری که در پیش داشتیم یه مسیر پر از سختی و عذاب باشه ...
من قصد داشتم یه مسیر به سمت اسمون بسازم ...
مسیری که پایه اش براساس شادی و خوشبخت شدن بک ساخته میشد .
مسیری که باید اون قدری زیبا میشد که همسرم تمام تلخی هایی که تا به حال کشیده بود و از یاد ببره !!!
وقتی دستم نرمی گونه ی بک و لمس کرد از تخیالتم به بیرون پرت شدم و احساس میکردم از میزان غمی که توی قلبم وجود داشته کم شده
نفسم و بیرون دادم و به چهره ی خوابیده اما نا اروم بکهیون خیره شدم ..
به دنیل نگاه کردم و به این فکر کردم که بک درست میگفته ...
من واقعا بی مسئولیت بودم ؛ جدای از اینکه دنیل و یادم رفته بود خیلی کارها انجام داده بودم که در خوشبینانه ترین حالت ممکن اسمش و بی
مسئولیتی یا بی شرفی میزاشتن ...
مهم نبود که ناخواسته توی اون مسیر مزخرف قرار گرفته بودم و خودمم زندگی کسایی رو گرفته بودم به هر حال حالا که فکر میکنم میبینم من میتونستم عکس شرایط رفتار کنم و کمی قوی تر باشم !!!
از وقتی یادم میومد اون قدری قوی نبودم که از مادرم یا ادمایی که برام ارزشمند بودن محافظت کنم ...
به سقوط و نابودیشون خیره میشدم و قلبم روز به روز بیشتر فشرده میشد بدون اینکه کسی از حالم با خبر باشه ... !
نقاب سردی که روی چهره ام گذاشته بودم اون قدری سفت و سخت بود که هیچ کس متوجه ی اون نشده بود که ممکنه زیر اون نقاب چه چیزی پنهان شده باشه ...
حصاری که برای خودم ساخته بودم اون قدر غیر قابل نفود بود که گاهی اوقات خودمم ماهیت چیزی که بودم و فراموش میکردم !!!
میتونم به اسونی بگم تا به حال کسی از احساسات من با خبر نبوده ...
هیچکس !!!
نه جونمیون و نه مینهویی که چندین سالی بود که همراه من شده بود .
هیچکس از درون من خبر نداشت و نداره اما چرا...؟
چرا احساس میکردم وقتی اون بهم خیره میشه میتونه اون نیمه ی ضعیف و اسیب دیده ی من و ببینه و درک کنه ؟
چرا فقط نگاهش تا این اندازه روی من تاثیر داره ؟؟؟
افرادی که باهاشون بزرگ شده بودم و بهشون خیلی چیزا اموزش دادم هم از شخصیت واقعی من اطلاع نداشتن ...
اما .. اما منم ادم بودم ، هوم ؟؟؟
کسی که مثل تموم موجودات زنده ی روی کره ی زمین نیاز به محبت ، دوست داشته شدن داشت ...
منم ادم بودم ...
گاهی اوقات وقتی توی عمق تنهایی و بدبختیام دست و پا میزدم این جمله رو زمزمه میکردم ...
با خودم میگفتم هنوز اون قدری از خودم فاصله نگرفتم که خودمم نتونم خودم و درک کنم ...
با خودم میگفتم که احساس دارم و اون موجود لعنت شده ی ساختگی توی ذهنای لعنتی خیلیا نیستم ...
من یه انسان شکست خورده و رنج دیده بودم !!!
دلم میخواست این کلمه ها رو فریاد بزنم اما کسی کنارم نبود که بشنوه کسی نبود که به حرف هام گوش بده و این حقیقت چه قدر درناک بود
فریاد بی صدای من مثل اب دادن به گلدونی بود که قرار نبود هیچ وقت گلی رو پرورش بده و در حقیقت خاکش هیچ دونه ایی رو حمل
نمیکنه ...!
نیشخند زدم و به بکهیون خیره شده بودم ..
از وقتی وارد زندگیم شده بود هیچ وقت نتونستم خودم و رفتارم و درک کنم !!!
راه صد ساله رو یک شبه طی کردن اون قدرهاهم بد نبود اما نه به روشی که من پیش گرفته بودم .
من نخواسته بودم که اون پسر و توی عمل انجام شده قراره بدم ...
اصلا نفهمیدم چی شد و چی به سرم اومد و فردای روزی که بهش تجاوز کرده بودم وقتی جسم سردش و توی دست هام گرفتم فهمیدم چه غلطی کردم ...
درسته که همه چی رو پس میزدم اما خودمم میدونستم یه چیزی اشتباهه...
فهمیدم زندگی یه موجود بی گناه و پاک و تباه کردم ...
مهم نبود شب قبل صفت هرزه یا هرکوفت دیگه ایی رو بهش چسبونده بودم ...
این پسر اون طور که فکر میکردم نبود !
من بدون اینکه برام مهم باشه زندگی یه ادم و تبدیل به خاکستر کرده بودم ...
زندگی کسی که انسان بود و احساس داشت ...
زندگی کسی که توی ذهنش ارزوهای زیادی داشته و برای اینده اش یه تصور کوچیک و لذت بخش ساخته بود !!!
اما من گند زده بودم به هرچی که این پسر بهش علاقه مند شده بوده ..!
نگاه خجالت زده ی بکهیون و جلوی هیونگ هاش میدیدم ...
به حالت گنگ چهره و ترسی که توی چشم هاش در مقابل کارهای دنیل بود خیره میشدم و بیشتر از قبل احساس خستگی و شکستگی میکردم ...
اون فقط 19 سال سن داشت و من با زندگیش چیکار کرده بودم ؟؟
چه طور تصور میکردم بعد از دنیل همه چی قراره که بهتر بشه ؟!
بک نیاز داشت که توی جامعه قرار بگیره و بزرگ بشه اما من باعث شده بودم قسمتی از مسئولیت بزرگ کردن یه بچه به اسیب پذیری خودش روی دوشش بی افته !
مسئولیتم دوبرابر شده بود و من ازش ناراضی نبودم اما بکهیون ..
اون نیاز داشت که از زندگی لذت ببره و حق مصلم اونه که فقط و فقط محدود به من و دنیل نشه ...
من نمیتونم تنهایی از دنیل نگهداری کنم اما حاضر نیستم این بار هم زندگی بک و برای پرورش دادن یه بچه ایی که خودم مسبب به وجود اومدنشه تباه کنم ...
اون اجازه داشت هرکاری که میخواد رفتار کنه و هر جوری که دوست داره زندگی کنه ..
فقط باید لب تر میکرد تا دونه دونه ارزوهاش و براش براورده میکردم !!!
اما خب در بین ارزوهای من که محدود به خوشحالی بکهیون و راحت زندگی کردنش بود از این موضوع اطلاع داشتم که مطمئنا تا حالا پدرم متوجه ی موضوعات اخیر شده و دلم نمیخواست بیشتر از این از زندگیم با خبر بشه ...
اون انتهای جاده ی پر از پیچ و خم زندگیش نزدیک میشد و مثل یه مار زخم خورده اماده ی این بود که قبل از ترک کردن دنیا با زهرش زندگی یه نفر و خراب کنه ...
و کی بهتر از پسر لعنتی خودش ؟!
با وجود اینکه شک دارم یه مار از اون لعنتی بد ذات تر باشه اما من خیلی وقت بود که با ذات بدش کنار اومده بودم !!!
لب هام و گاز گرفتم و عمیقا به موجود دوست داشتنی بین دستای همسرم خیره شدم..
این بار نمیزاشتم به کسی اسیب برسه .
این بار نمیزاشتم چیزی بر خلاف میلم اتفاق بی افته حتی اگه جلوگیری ازش به اسیب دیدن خودم ختم میشد !!!
هر بار وقتی یه اتفاق برام می افتاد حسرت میخوردم و با ناراحتی به اتفاقی که افتاده بود و برام تبدیل به یه خاطره ی بد شده بود فکر
میکردم ...
وقتی مادرم ترکم کرد تنها کاری که تونستم بکنم این بود که حسرت بخورم ...
وقتی جونمیون و ازم گرفتن تنها کاری که ازم بر اومد فکر کردن و اشک ریختن بود ...
من بعد از اتفاقی که برای جونمیون بی گناهم افتاده بود فقط تونستم به این فکر کنم که میتونم چی رو بدم تا زمان به عقب برگرده اما چیزی نبود ...
هیچ چیزی توی این دنیای لعنتی وجود نداشت تا بتونه زمان و به عقب برگردونه !!!
هیچی نبود که توانایی زنده کردن و برگشتن اون و داشته باشه و این باعث میشد اشک بریزم ...
باعث میشد فریاد بزنم و بخوام همه چی رو خورد کنم اما این که چیزی رو درست نمیکرد و مثل تلف کردن وقتم میموند ...
زمان کوفتی به عقب برنمیگشت و کارمای کوفتی تر کار لعنتیش و کرده بود !
من تا مدت ها به این موضوعات فکر میکردم و بعد میدیدم هیچ غلطی نمیتونم بکنم ...
قدرت من و هیچ موجودی نمیتونست گذشته رو تغییر بده !!!
اینکه توان انجام کاری رو نداشته باشی به اندازه ی کافی اعصاب خورد کن هست و وقتی خودت هم از ناتوانیت خبر داشته باشی حتی بیشتر چزونده میشی ...
چند سالی میشد که با این موضوع ( ناتوان بودن ) کنار اومده بودم و حتی از زمانی که مستقل شدم خیلی میگذشت و اون قدری گذشت تا تونستم قوی بودن و نفوذ داشتن جزء یکی از خصوصیات مهمم به کار ببرم !
اما دیگه چیزی نبود که بخوام ازش محافظت کنم و قدرتم روز به روز بی ارزش تر از قبل می شد ...
حسی که اون قدرت بهم تحمیل میکرد مثل یه نیاز خیلی شدید بود ...
چیزی که تو ازش اطلاع داری اما شرایط رسیدن بهش و نداری !
میدونی که اون شی یا وسیله برای ادامه دادن به زندگیت یکی از معیار های مهم و تشکیل میده اما تو توانایی به دست اوردنش و نداری !!!
حالا که بک توی زندگیم اومده ... اههههههه یعنی به زور اون و توی زندگیم اورده بودم استفاده از اون قدرت مهیا شده بود ...
بک تموم چیزایی رو داشت که من بهش نیاز داشتم اما این برام ترسناک بود ...
کارمای کوفتی بهم یاد داده بود وقتی یه چیزی بر طبق مرادم پیش میره یعنی تهش نیست و قراره یه اتفاق لعنتی بی افته و اون خوشی رو از بین ببره اما نمیخواستم بکهیون برام یه خوشی زود گذر باشه .!
من همه ی چیزایی که بتونه بک و به دست بیاره داشتم اما حتی توانایی استفاده از اونا رو نداشتم و برای اولین بار مقصر من نبودم !
تا به حال نشده بود از قدرتم برای حفاظت و نگه داشتن از موجود با ارزشی استفاده کنم اما حالا که اون پیدا شده بود نباید جلوی خودم و میگرفتم ...
ترس اینکه ممکنه بهش اسیب بزنم یا کمکم بهش صدمه بزنه وجود داشت اما اگه کاری نمیکردم امکان اسیب دیدنش بیشتر بود !!!
دستم و عقب کشیدم و مشتش کردم تصمیم گرفتم دیگه به این موضوعات فکر نکنم ...
بک یه بار بهم گفته بود فکر کردن به گذشته چیزی رو تغییر نمیده و من فهمیده بودم همسرم بیشتر از اون چیزی که سنشه میتونه بفهمه و درک کنه ...
ما 10 سال اختلاف سنی داشتیم اما این من بودم که خیلی چیزا ازش یاد گرفته بودم !!!
درسته که خاطرات و اتفاقات گذشته به زندگیمون جهت میدن اما فکر کردن درباره تغیر دادنشون راه درستی برای پیدا کردن مسیر درست از غلط نبود !
قبل از اینکه به ذهن خستم فضا برای فکر کردن بیشتر بدم از ماشین بیرون اومدم و بعد از دور زدنش سعی کردم در کمک راننده رو با کمترین صدایی باز کنم ...
اروم بک و صدا زدم و نگران به دنیل خیره شدم .
توی این چند روز متوجه شدم دنیل برعکس من و بکهیون خواب به شدت سبکی داره و با کوچیک ترین صدا و حتی حرکتی از خواب بیدار میشد !
نوک بینی بکهیون و بین انگشت شصت و اشاره ام گرفتم و اروم کشیدمش و با لرزش پلک هاش لبخند زدم ...
چشم های بک سریع تر از چیزی که فکرش و میکردم باز شد و با تعجب بهم خیره شد ...
حالت هنگیده ی چهره اش نشون میداد انتظار نداشته من و با این لبخند اونم درحالی که سمتش خم شدم ببینه ولی خب از همین لحظه با دیدن
اون دوتا مروارید ابی رنگ که تموم دنیام و تشکیل میداد با خودم قرار گذاشته بودم در برابر حرف های تلخ و شاید زننده اش لبخند بزنم و بهش نشون بدم مشکلی باهاش ندارم ...
درحقیقت این طور نبود که ناراحت نشم اما نباید به خودم اجازه میدادم روی این موضوع مکث کنم و خیلی بهش فکر کنم فاصله ی لب هام و با پیشونیش کم کردم و بعد از بوسیدنش زمزمه کردم
_ کمکت میکنم پیاده شی
به بکهیون کمک کردم از ماشین پیاده شه و به محض پیاده شدنش دنیل و ازش گرفتم و توی کریری که روی صندلی عقب بود گذاشتمش ...
وقتی برگشتم سمت بک تا کمکش کنم راه بره و بعد دنیل و بردارم تا بریم توی خونه کلاه هودیش و کشیده بود روی سرش و نمیتونستم صورتش و ببینم ...
همچنان به همسر کیوتم خیره شده بودم که به محض شنیدن صدای یکی به غیر از خودمون سرم و به اون سمت چرخوندم و متوجه ی مارک و مینام شدم که با دو خودشون و بهمون رسونده بودن ...
به محض اینکه اون دوتا بهمون رسیدن بکهیون معذب خودش و جمع کرد و حتی کلاهش و پایین تر کشید ...
فکر میکردم اونا برای دیدن دنیل این همه اکلیل توی چشم هاشون که به شکل احمقانه ایی براق و پر از ذوق بوده ریختن اما با قدم برداشتن سمت بک سوپرایزم کردن ...
_ خوبی ؟
مینام با احتیاط از بک پرسید و سر بکهیون با شنیدن حرفش اونم توی فاصله ی کم بالا اومد و باعث شد کلاه هودیش یکم عقب تر بره و اون
تارهای طلایی موهاش مشخص بشه ...
_ آ...آره
بک با لحنی که حدس میزدم به دلیل معذب بودنش این طوریه بعد از چند بار پلک زدن گفت و من تنها تونستم به حالت بامزه اش خیره بشم و احمقانه پلک بزنم ...
_ رئیس ما به بکهیون کمک میکنیم تو وسایل و بیار ...
پوکر به مارک خیره شدم و لب زدم ...
_ نه لازم نکرده ، شما وسایل و بچه رو بیارید خودم بهش کمک میکنم
با جدیت گفتم و با گرد شدن چشم های اون دوتا حدس زدم اصلا متوجه ی دنیل نشدن ...
با برداشتن قدم های سریع اونا سمت خودم حدسم به یقین تبدیل شد ...
وجود همین دوتا اسکول باعث شده بود گاهی اوقات چند قدم از رقیب هام عقب بی افتم و این همه ی افراد و عصبی میکرد اما هم فکری و راه حل های مینام و مارک توی دقیقه های اخر گاهی اون قدر قوی بود که باعث میشد به عقل خودمون شک کنیم ...
به هر حال من از اونا راضی بودم چون جدای از کمک های بی شمارشون بهم وفادار بودن !
چیزی که بیشتر از هرچیزی برام مهم بود ...
به بکهیون که حرکتی نکرده بود و با چشم های خمارشون بهمون خیره شده بود نگاه کردم و سمتش قدم برداشتم ...
_بریم
درحالی که دستم و دور کمرش حلقه کرده بودم گفتم و اون این بار سرش و بلند کرد و همون طور که بهم نگاه میکرد چند بار پلک زد ...
_ باشه ف...فقط ...
اروم گفت و نگاهش و به مینام و مارک داد ...
_ فقط چی ؟
با طولانی شدن سکوتش کنار گوشش گفتم و اجازه داد صداش و بشنوم
_ بهشون بگو مواظبش باشن ...
_باشه
با لحن خودش جواب دادم و فشار کمی به پهلوش وارد کردم تا حرکت کنه ..!
قبل از اینکه فاصله امون با مینام و مارک زیاد بشه بهشون گفتم مواظب دنیل باشن و وسیله ها یادشون نره ...
فاصله ی پارکینگ تا در خونه بیشتر از چیزی که فکرش و میکردم طول کشید و نفس خسته و در این حال شاد ما به محض رسیدن به در ورودی از بین لب هامون بیرون رفت ...
در و باز کردم و همون طور که کمر بک و چسبیده بودم جلو تر از خودم فرستادمش داخل ...
صدای قدم های مارک و مینام از پشت سرم میومد برای همین در و باز گذاشتم و منتظر نگاهشون کردم ...
انگشت هام قفل تو انگشت های بکهیون بود و فشرده شدن انگشتای ظریفش بین انگشتام بهم حسی فرای لذت میداد...
بعد از داخل شدن اونا و بسته شدن در توسط مینام هنوز سمت بکهیون نچرخیده بودم که با شنیدن ترکیدن چیزی سریع برگشتم و با بهت به منظره ی رو به روم خیره شدم و اجازه دادم بک از پشت محکم خودش و به شکمم فشار بده ...
دستام و دور بکهیون حلقه کردم و با لبخند به ادم های رو به روم خیره شدم ..
حقیقتا وقتی صبح برای مینهو زنگ زدم و ازش خواستم بیاد کمکمون کنه و اون درخواستم و رد کرده بود شوکه و یه جورایی عصبی شده بودم اما خب اصراری نکردم و قطع کردم ...
هنوز هم لب های بغ کرده ی بک برای حضور نداشتن پدرش جلوی چشممه اما اون خیلی زود خودش و جمع و جور کرد و گفت که به هیونگ هاش زنگ میزنه ..
مخالفتی نکردم و با تصور اون لحظه خندیدم چون درحال عوض کردن پوشک دنیل بودم و تموم تمرکزم روی پاک کردن اون بچه بود !
وقتی هیونگ هاش هم گفتن که کار دارن و نمیتونن بیان فهمیدم یه چیزی عجیبه و حالا اینجا بودیم ...
هیونگ های بکهیون + مینهو و چه یون و چه ریون و مینیانگ ...
تقریبا تمام افرادی که من باهاشون صمیمی بودم و احساس راحتی میکردم + خانواده ی بکهیون اینجا بودن و این بهم حس عجیبی رو میداد و درک این حس اون قدراهم سخت نبود...
به هر حال این اولین باری بود که توی زندگیم اتفاقی مثل جشن گرفتن برای کسی افتاده بود و نمیدونستم چه طور میتونم خوشحالیم و نشون
بدم ...
نگاهم و به چه یون که دنیل و گرفته بود و با لبخند به چشم هاش خیره شده بود دادم و از بیدار شدن اون بچه تعجب نکردم به هر حال اون صدای بلند باعث شده بود خودم هم هل شم چه برسه به اون کوچولو ...
به بکهیون کمک کردم تا روی نزدیک ترین کاناپه بشینه و خیلی زود حجم ادمایی که توی خونه بودن روی کاناپه های توی نشیمن پراکنده شدن ..!
سمت اتاقمون رفتم و لباسم و با لباسای راحتی عوض کردم ...
وقتی نگاهم روی در اتاق کارم گیر کرد اخم کردم و درحالی که تیشرت سفید رنگم و از سرم رد میکردم سمتش رفتم ...
به محض اینکه وارد اتاق ساکتم شدم سمت میزم رفتم و پشتش نشستم و لپتاپم و روشن کردم ...
همون اولش یه نگاهی به سیستم دوربین های مداربسته ی توی حیاط و حتی کوچه و تعداد افرادی که درحال گشت زدنی بودن کردم و با
اخمی که جدیت کارم و نشون میداد دستم و روی صفحه ی صاف جلوم حرکت دادم و چکشون کردم ...
مساحت خونه یی که توش زندگی میکردیم نسبت به حیاطش خیلی کوچیک تر بود و برای همین تا زمانی که اینجا بودیم نیاز به حفاظت شدیدی داشت ...
یکم دیگه به نگاه کردن موقعیت دوربین ها و محافظین نگاه کردم و فهمیدم کریس کارش و اون جوری که باید انجام داده ...
به محض دیدن چندتا ایمیلی که دریافت کرده بودم گیج بازشون کردم و خوندمشون ...
گوشیم و از توی جیب شلوارم در اوردم و به مینیانگ که طبقه ی پایین بود زنگ زدم و گفتم بیاد پیشم ...
یکم بعد همون طور که میخواستم میناینگ کنارم بود و متن ایمیل ها رو میخوند و من به چهره اش موقع خوندن هرکدومشون خیره شدم ...
_ هیونگ من فکر میکنم این بهتر باشه ، هوم ؟؟
_ نظر خودمم همینه ...
اون طور که من اطلاع دارم قرارداد های شرکت یک هفته ایی میشه که تموم شده و سوداشون هم واریز شده ...
حقوق کارکنا هم داده شده پس میمونه سندایی که توی گاوصندوق اتاقمه و یه سری پوشه که قبل از فروختنش باید چکشون کنم ..
_ درسته ..
مینیانگ درحالی که کنارم و سمت لپ تاپ خم شده بود گفت و چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت
_ پس تا تموم شدن ماه میتونیم بریم ؟
_اره ، فقط به طرف ایمیل بزن بگو ما اماده ی مصاحبه اییم و زود تر برای قرار داد بیاد ...
خودم برای بستن قرارداد میرم فقط قبلش بهش بگو شرایطمون چیه !
_ باشه هیونگ ...
بلند شدم و کمر مینیانگ هم به محض بلند شدن من و رد شدن از کنارش صاف شد و لپ تاپ و خاموش کرد و همراهم از اتاق بیرون اومد ...
مینیانگ به محض اینکه از کنار نشیمن رد شدم سمت مارک رفت و کنارش نشست و شروع کرد به حرف زدن ...
به سهون و جونگین و مینهو نگاه کردم و توی اشپزخونه رفتم و یا ندیدن بک و دنیل و لوهان و کیونگسو حدس میزدم اونا توی یکی از اتاقا باشن...
اجومایی که قبلا برای پختن غذا تمیز کردن خونه میومد این بار توسط مینهو احضار شده بود و از پدر بک بابت همچین چیزی ممنون بودم ...
البته چند نفر دیگه هم بودن از کارایی که میکردن مشخص بود برای پذیرایی یه شبه توسط مینهو استخدام شدن .
به هر حال سرمون شلوغ تر شده بود و همون زمان کمی که میتونستیم برای تمیز کردن خونه انجام بدیم الان ازمون گرفته شده بود و به شخصه علاوه بر نداشتن وقت دلم نمیخواست وقت باقی مونده ام و برای تمیز کردن خونه ی به این بزرگی هدر بدم ...
ماگ خودم و از قهوه پر کردم و همون طور که به اپن تکیه میدادم به لب هام نزدیکش کردم ...
به محض اینکه بوی خوب قهوه توی بینیم پیچید حس کردم قسمت بزرگی از خستگی این چند مدته از بدنم بیرون رفته ...
به اجوما که درحال درست کردن غذا بود نگاه کردم و همون طور که به جلو قدم برمیداشتم ماگم و روی میز گذاشتم و بعد از برداشت سر یکی از ظرف ها و برخورد بخار به صورتم چشم هام و بستم...
حتی یادم نمیومد کی با ارامش و مثل ادم غذا خوردم و خوشحال بودم میتونم یه غذای خونگی اونم توی خونه ام و کنار اعضای خانواده ام
بخورم !
ماگ به دست از اشپزخونه بیرون اومدم و روی نزدیک ترین کاناپه نشستم و بعد از برداشتن کنترلی که روی میز بود تلویزیون و روشن کردم تا حداقل حواسم و گرم یه چیزی کنم ...
_ کی قراره بریم ؟
با شنیدن صدای مینهو نگاهم و از تلویزیون جدا کردم و همون طور که ماگ و از لب هام دور میکردم سرم و سمتش چرخوندم ...
۲۳ روز از به دنیا اومدن پسر کوچولومون گذشته بود ...
توجه ی سهون و جونگین بهمون جلب شده بود و من میتونستم نگاه های عجیبشون و احساس کنم .!
_ نمیدونم ، احتمالا تا دو هفته ی دیگه ...
به خودم یاداوری کردم قبل رفتن باید دنیل و برای واکسن زدن ببریم پیش دکتر.
_ یعنی دیگه نمیاین ؟؟
با پیچیدن صدای سهون توی گوشم سرم و سمتش چرخوندم و همون طور که ارنجام و به زانوم تکیه میدادم به چشمای گردش خیره شدم و گفتم
_ نه برای چی بیایم؟؟؟
ما اینجا کاری نداریم !
خونسرد گفتم و زیر نظر گرفتمش ...
میخواستم ببینم از رفتمون تا چه اندازه ناراحت میشن ...
سهون نگاه لرزونش و به جونگین داد و اون مرد فقط سرش و پایین انداخت و دست هاش و مشت کرد ...
نگاه لرزون سهون سمت مینهو چرخید و من با اخم به کاناپه تکیه دادم و بهش خیره شدم ..
_ قراره کجا برین ؟
یکم بعد جونگین با لحن ارومی ازم پرسید و منم اروم جواب دادم
_ امریکا
اون سر تکون داد و چیزی نگفت ...
با بلند شدن جونگین و دیدن اینکه گوشیش و کنار گوشش گذاشته و بعد از علامت دادن به سهون داره میره بیرون سرم و سمت مینهو چرخوندم ..
سنگینی نگاهش و از چند دقیقه پیش احساس میکردم و دلم میخواست بفهمم دلیل خیره شدنش چیه ؟!
_ توی تصمیمت جدی هستی دیگه ؟؟؟
با شنیدن حرفش ابروم و بالا انداختم و تقریبا شوکه گفتم
_ یعنی چی که جدی هستی ؟ یادت رفته دارم همه چی رو میفروشم و نمیخوام حتی گذرم به اینجا بی افته ؟!
مینهو با نگاهی که حدس میزدم شرمندگیش و نشون میده سرش و پایین انداخت و به دست هاش خیره شد و من فقط نفسم و عصبی به بیرون
فوت کردم ..
_ میدونی که بکهیون به اونا خیلی وابسته اس و تو وقتی بری اونجا سرت از همیشه شلوغ تر میشه دیگه ؟؟؟
به تکون دادن سرم اکتفا کردم و از قهوه ام مزه کردم ..
حرفش عین حقیقت بود ...
از این به بعد باید بیشتر کنار خانواده ام میبودم اما اونجا مثل اینجا نبود که بتونم مدت زیادی رو توی خونه باشم ...
شرکتی که اونجا داشتم همین الانش هم نیاز بهم داشت و من خیلی وقت بود که مسئولیتش و به یکی از افراد مورد اعتماد مینهو سپرده بودم و
دورادور زیر نظرش داشتم ..
به هر حال نمیشد که اینجا بمونیم پس هیونگ های بک باید خودشون و برای دور شدن از دونسنگشون اماده میکردن و اگه فقط یکم عکس العملشون برام شیرین بود راه و براشون هموار میکردم که با ما
بیان ...
ادامه دارد 🥀
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...