ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 93 ]

1.5K 294 43
                                    

تک شاخا اگه تل دارین توصیه میکنم پی دی اف داستان و دانلود کنین چون تموم تصویر های این قسمت با عکس توش قرار گرفته...

🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🥀

با پیچیدن ماشین به سمتی و بعد گذشت مسافت تقریبا 2کیلومتری وارد یه مساحت تقریبا مسکونی شدن .
ساختمون های بلند کم میشدن و جزء چنتا خونه ی ویلایی بزرگی که توی اون مسیر دیدن ساختمون های بلندی به چشم نمیخورد ...
یکم که جلو تر رفتن به یه جور ایست بازرسی رسیدن ...
بعد از اینکه چان ووک یه کارت و به مامورایی که اونجا ایستاده بودن داد اونا اجازه دادن تا عبور کنن و بعد از اون بکهیون شاهد عجیب ترین صحنه ی زندگیش بود .
وجود همچین زمینی در برابر این همه ساختمون اون قدر عجیب بود که بکهیون با تعجب سرش و سمت چانیول چرخوند ...
با نگاه گنگش ازش میخواست تا دلیل حضور توی همچین جایی رو بگه اما قبل از اینکه چیزی بشنوه صدای لوهان باعث شد سرش به اون سمت بچرخه

_ واووو...

بکهیون با تعجب به دیوار بسیار بلندی که انگاری یه زمین و از جایی که توش بودن جدا میکرد خیره شد و بعد به یه در رسیدن .
چندتا محافظ مصلح جلو اومدن و بعد از چک کردن اون کارت گفتن باید توی ماشین و هم چک کنن ..
اونا حتی اسلحه داشتن و این باعث میشد چشمای بکهیون به بزرگ ترین اندازه ایی که میتونست برسه...
نیشخند چانیول حتی از بازتاب صورت جذابش از توی شیشه هم قابل رویت بود و به محض باز شدن در و افتادن نگاه اون دوتا محافظ روی صورت چانیول فک بکهیون یه سقوط ازاد روی زمین رفت...
جثه و حتی چهره ی اون مردها به شدت میترسوندتش اما اونا به محض دیدن چانیول یه تغییر 360 درجه کردن و تا کمر براش خم شدن...
چانیول براشون سر تکون داد و بعد از گفتن اینکه مشخصات یه سری افرادی رو بهشون میرسونه باعث شد ماشین دوباره به حرکت بیاد...
پس اینا افراد خودش بودن اما اینکه اینجا ایستاده بودن یعنی...
یعنی داشتن وارد خونه ی خودشون میشدن؟؟؟
وقتی از در عبور کردن بکهیون یه لحظه از خودش پرسید ایا وارد بهشت شده ؟!
تحمل این درصد از هیجان به شدت براش سخت شده بود و حس میکرد از شدت استرس و ذوق امکان داره که ادرنالین بالا بیاره ..
به محض عبور از مساحت کاملا سنگ فرش شده ایی که از یه باغ به شدت زیبا عبور میکرد بکهیون علاوه بر دیدن درخت های بزرگ و پوشش سبز میتونست چندتا ساختمون و هم ببینه...
با احساس کاهش سرعت ماشین سرش و سمت پنجره چرخوند و دیدن منظره ی جلوش باعث شد ته دلش خالی بشه...
اینجا خونه اشون بود ؟!
یعنی واقعا واقعا قرار بود از این به بعد اینجا زندگی کنه ؟!
نگاهش و روی صورت هیونگ هاش چرخوند…
فکر میکرد داره خواب میبینه و دیدن چهره ی بهت زده ی اونا باعث شد نفس عمیقی بکشه!
واقعی بود...
جوشش اشک و توی چشم هاش احساس میکرد اما نمیدونست چرا...
از ذوق یا اینکه شباهت این خونه به چیزی بوده که همیشه تصور میکرده...!
لب هاش و گاز گرفت و دستش و مشت کرد و اونجا بود که متوجه ی انگشتای چانیول که بین انگشت هاش بود شد ...
این بهترین تصویر و بهترین خونه ایی بود که توی زندگیش دیده بود و یادش نمیومد حتی عکس همچین منظره ایی رو قبلا دیده باشه !!!
نمیتونست چشمش و از ساختمون بگیره اما حس کردن نور خیره کننده و حتی یه سطح ابی رنگی باعث شد نگاهش به پایین تر پیشروی کنه و روی یه حوضچه ی بینهایت بزرگ قرار بگیره ..
لب هاش میلرزید و نمیدونست چی میتونه بگه ..
اصلا مگه باید چیزی میگفت ؟!
نگاهش وقتی ماشین همراه با جاده نیمی از خونه رو چرخید و بعد رو به روی خونه ایستاد حتی عمیق تر شد .
ظاهرا بعد از ایستادن ماشین هم کسی جزء چانیول دلش نمیخواست از ماشین پیاده بشه .
کمتر از 2 دقیقه بعد همشون توی حیاط عمارت خونه ی چانیول بودن و بکهیون با نگاهی که همچنان شوکه بودنش و فریاد میزد به رو به روش خیره شده بود ‌.
قصر ؟ بهشت ؟
بکهیون تا به حال هیچ کدوم از این مکان ها رو ندیده بود اما نگاه کردن به این خونه براش یاداور همچین کلماتی بود .
تصور اینکه قراره توی این خونه زندگی کنه باعث میشد معدش بهم بپیچه و اینکه حتی دلیل این حس و نمیدونست هم براش مهم نبود.
اشکالی نداشت اگه تا این اندازه تعجب کنه و مثل ندیده ها به اون خونه خیره بشه مگه نه ؟
اینکه با دیدن نمای ساختمون تا این اندازه تعجب کرده بود باعث میشد حس کنه همین الانه از کنجکاوی دیدن فضای داخل خونه بمیره ..!
خونه ی به این بزرگی فقط برای زندگی کردن 3 نفر ؟
میتونست لبخند چانیول و از گوشه ی چشم با دیدن واکنش خودش احساس کنه.
قدم های سستش و با هلی که چانیول به کمرش داد به سمت جلو برداشت و نگاهش و از پله های طولانی که از روی زمین به سمت طبقه ی بالا شیب دار شده بود برداشت ‌.
از بین دوتا ستون رد شدن و با همون حالت قبلی به در چوب نمای رو به روش خیره شد ...
با دیدن ادمایی که پشت اون در بودن چند بار پلک زد .
در توسط دوتا مرد باز شد و این بار نگاه بکهیون زوم افرادی شده بود که انگاری بر اساس یه فرم مشخص لباس پوشیده بودن.
فرم سفید و مشکی که شامل یه جلیغه و شلوار مشکی و پیراهن سفید به همراه کفش های براق برای مرد ها و پیراهن بلند مشکی رنگ برای زن ها ..
البته اینا چیزایی بود که تونسته بود زیر نگاه خیره ی اون چندتا ادم تشخیص بده .

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora