ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 53 ]

2.1K 343 3
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

[ CHANYEOL POV ]

حاضرین توی خونه و علل خصوص اشپزخونه ام شامل من ، جکسون ، دوتا پسر که احتمالا دوست پسرای سهون و جونگین بودن میشد .
لبام و دور نی توی ماگ حلقه کردم و با صدا شروع کردم به مکیدنش ...
یکم بابت بکهیون استرس داشتم اما خب اونا برادراش بودن و اگه یکم به وضعشون دقت میکردم مطمئن میشدم براش ارزش قائلن ...
با کمتر شدن حجم مایع توی اون لوله اخمی کردم و با شدت بیشتری مکیدم اما با ضربه ی به شدت محکمی که به ساق پام وارد شد ناخوداگاه لب هام و از اون جسم دور کردم و فاک بلندی گفتم و باعث شدم دوتا پسری که رو به روم نشسته بودن با ترس توی جاشون بپرن...

_ اهههه فاککککک چته لعنتی ؟

با صدای بلندی به جکسون توپیدم و اون با اخم روش و ازم برگردوند ...
هووووف بلندی گفتم و این بار کمرم و به پشت ی صندلی تکیه دادم و کوچیک سال ترین افراد جمعممون و زیر نظر گرفتم ...
همراهای هیونگ های بک دور ترین صندلی های میز غذا خوری رو نسبت بهم ، برای نشستن انتخاب کرده بودن ...
سر هر دوتاشون پایین بود اما زیر لب باهم حرف میزدن و هیچ جوره حاضر نبودن تا کمی از اون حالت بیرون بیان ...
لب هام و فاصله دادم و جوری که صدام بهشون برسه گفتم

_ شما دوستای بکهیونید ؟

با مخاطب قرار گرفته شدنشون توسط من سرشون و معذب بالا گرفتن و بعد از نگاهی که به هم انداختن پسر کوچیک جثه تر که چشم هاش به شدت شبیه به اهو بود اره ی ارومی زمزمه کرد...
لب هام و برای پرسیدن اسمشون باز کردم اما قبل از بیرون اومدن صدام چهره ی پر از نگرانی جونگین بزرگترین هیونگ بک جلوی چشم هام قرار گرفت...
با دیدن وضعیتش ناخواسته بلند شدم و با چشمای گرد شده بهش خیره شدم...
قطره های عرق روی پیشونیش دیده میشد و جوری هل کرده بود که باعث میشد دست و پام و گم کنم...
ناخواسته سمت داروهایی لعنتی که امروز صبح ازش استفاده کرده بودم شیرجه زدم...
قبل از اینکه از اشپزخونه بیرون برم با صدای بلندی خطاب به مینهو که با بهت به نفس نفس زدن جونگین خیره شده بود گفتم

_ یه لیوان اب بیار ، سریع !!!

وقتی به راهروی منتهی به اتاقمون رسیدم و در و به شدت باز کردم .
با وحشت به چهره ی عرق کرده ی بک و چشم های جمع شده و هق هق های برادرش نگاه کردم...
درحالی که به بکهیون نگاه میکردم از کنارش رد شدم سمت تخت رفتم...
دلم میخواست بغلش کنم و روی تخت قرارش بدم اما مطمئنا برای هردوشون خوب نبود که بهشون فشار بیاد ...
بالشتی که روی تخت قرار داشت و برداشتم و به سرعت سمتش برگشتم که با چشمای نیمه بازش بهم نگاه میکرد ...
بالشت و زیر سرش گذاشتم و ناله ی ضعیفش و که با کلمات اسم من همراه بود به گوشم رسید ...
با رسیدن مینهو لیوان و اب و توی دستم فشار دادم. ..
همه جلوی در اتاقمون بودن و با بهت به وضعیت بکهیون نگاه میکردن...
با دیدن سر بکهیون که سمت خودم چرخیده بود و انگشت هاش که ضعیف زانوم و فشار میداد به چشم هاش خیره شدم‌...
سرش و به شکمم نزدیک کرد و درحالی که از درد و خجالت سرخ شده بود سعی کرد سرش و توی شکمم مخفی کنه ...
دلم برای کیوتیش ضعف رفت اما با عصبانیت لب گزیدم و با صدای بلندی خطاب به سهون گفتم

_ برید بیرون...

بی توجه به حرفی که زدم به نگرانی های بی موردش ادامه داد و من نمیتونستم با وجود چهره ی معذب و دردمند بکهیون کاری بکنم...
هر ثانیه برابر بود با درد بیشتر برای بکهیون و واقعا نمیدونستم پسرمون چرا این قدر بهش فشار میاره ...!
با وجود اینکه بکهیون محکم دستم و گرفته بود و عمیق نفس میکشید بلند شدم و بازوی سهون و گرفتم و سمت در کشوندم .
همشون و بیرون کردم !
سمت بکهیون برگشتم و اینکه از شدت درد عرق زده بود باعث میشد دلم به حالش بسوزه ...
دستم و سریع بین موهام بردم و کنارش نشستم...
چهره اش نسبت به دردی که صبح کشیده بود قرمزتر شده بود و این نشونه ی خوبی نبود...

_ چ...چان اههه د..درد داره یه ... یه اییییییی کاری بکن ...

با گریه این حرفا رو گفت و سعی کرد بلند شه ...
درحالی که چشمهام نمناک شده بودن کمکش کردم حالت نیمه نشسته ایی به خودش بگیره و خودمم سریع پشت قرار گرفتم ...
مقدار زیادی از اون ژل بی رنگ و سرد و توی دستم ریختم و با دست ازادم سر بکهیون و به شونه ام چسبوندم و بوسه ایی به گونه ی قرمز و نرمش زدم

_ اروم باش..

با اخم شروع کردم به اغشته کردن لگنش با اون کرم و خب اینکه حتی لمس بدنش هم باعث تشدید شدن دردش میشد باعث میشد احساس کنم قلبم درد گرفته..
نفس هام صدا دار شده بود و از درد کشیدن همسرم به هیچ وجه راضی نبودم.

_ بک خوب میشه ، یکم .... یکم دیگه خوب میشه من ... من خوبش میکنم عزیز دلم...
اروم باش ، لطفا اروم باش عزیزم...
عمیق نفس بکش ...
من امروز تکلیف این وضعیت کوفتی رو روشن میکنم

درحالی که روی گونه اش بوسه های پروانه ایی میزاشتم تا حواسش و پرت کنم گفتم و جملات اخرم و نا خواسته با عصبانیت به زبون میاوردم و مطمئن بودم حتما بهش عمل میکنم !
اون اما شلوارم و توی مشتش گرفته بود و چشم هاش از اشک پر و خالی میشد..
حتما بعد از خوب شدن حالش برای دکتر کیم زنگ میزدم و طبیعی بودن یا نبودن این حالات و میپرسیدم...
اگه قرار بود روزی حداقل ۲ بار این درد و تحمل کنه که تا چند ماه دیگه چیزی ازش نمیموند !!!
تقریبا 10 دقیقه ی بعد دیگه خبری از لرزشش زیر دستام نبود من اروم زمزمه کردم.

_خوبی عزیزم ؟ بهتر شد ؟؟؟

درحالی که توی بغلم اروم گرفته بود و من پهلوهاش و نوازش میکردم گفتم و اون سرش و بالا و پایین کرد ..

_ مطمئنی ؟

_ ا...اره یول!

چشمام و از لحن کمی دردمند و لکنت دارش محکم بستم ...
تازگیا فهمیده بودم هر از گاهی بدون لکنت حرف میزنه ، این موضوع
خوشحالم میکرد اما مجبور بودم نسبت بهش واکنشی نشون ندم...

هر بار که بدون لکنت کلملتی رو به زبون میاورد در حد مرگ خوشحال میشدم ...
واکنش هام توی خلوتم درست مثل پدری بود که بچه اش برای اولین بار تونسته حرف بزنه ...
همون قدر شیرین اما تموم اون شیرینی برای من ته مزه ی تلخی داشت...
اون از اولشم خوب حرف میزد و من با کارهام باعث این ناتوانی شده بودم ...
چونه ام و روی شونه اش گذاشتم و به اون حجم دوست داشتنی نگاه کردم...
دستم همچنان زیر شکم بکهیون قرار داشت و اون قسمت و نوازش میکرد اما...
از امروز صبح که این درد وحشتناک برای بکهیون اتفاق افتاده بود یکم نسبت به اون جنین که از خودم هم بود دل سرد شده بودم ...
اون هفت ماهش بود و اتفاقات این چنینی داشت پدرش و از پا در میاورد...
با حس انگشتای ظریف اما کشیده ی بکهیون روی دست متحرکم ، حرکت دستمو متوقف کردم و به صداش گوش دادم...

_ خسته شدم ... از درد کشیدن خسته شدم

بعد از گفتن کلماتی که حس شدیدا بدی بهم تحمیل میکردن نشست و خودش و سمت جلو کشید

_ به نظرم بیا وقتی خیلی خسته شدیم بخندیم...
خستگی که مارو ول نمیکنه پس بیا ما پوست کلفت شیم و جلوش سر خم نکنیم...

با چشمای بسته درحالی که سرم و به در تکیه داده بودم گفتم و صدای ارومش توی گوشم پیچید

_ با اینکه مطمئنم شبیه اسکلا میشیم اما تا حدودی موافقم ...

هومی گفتم و بهش نگاه کردم که سعی داشت بلند بشه  ...
بلند شدم و دست و کمرش و گرفتم
با شنیدن صدای اوق زدن با تعجب بهش نگاه کردم که جلوی دهنش و گرفته بود و چهره اش مچاله شده بود.

_ از بوی این ژله متنفرم !

نمی دونستم چه جوابی باید بدم پس فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم و سمت تخت بردمش ...
روی تخت نشست و من هم بین پاهاش نشستم .
دستم و روی شکمش گذاشتم و همین طور سرم و روی پاهاش قرار دادم...
کناره ها و حتی جلوی شکمش و لمس میکردم و از اینکه حس میکردم اون توپ کوچولو درحال تکون خوردنه لبخند میزدم ...
البته لبخندم زود جمع شد چون یه درد کوفتی توی قلبم پیچید و باعث درهم شدن اخم شد ...

_ صحبت ب... با هیونگ هام ت ...تقریبا خوب پیش رفت ، البته از نظر خودم ...

بکهیون درحالی که حس میکردم با تردید دستش و توی موهام گذاشته به یکی  از سوالات توی ذهنم جواب داد...

_ خوبه عزیزم  

سرم و از روی پاش برداشتم و با لبخند گفتم
چشمام از شدت خستگی روی هم میرفتن اما خب بدنم باید متوجه ی این میشد که باید هوشیار باشه...
به خاطر اتفاق چند دقیقه پیش تپش قلب داشتم و نفس هام هم به این واسطه سریع شده بود.
قرصای لعنتیم.

_ اره اما ، اما هنوز نسبت بهشون د...دلسردم ..
نمی دونم دارم سخت میگیرم یا نه و فکر م..میکنم این حقمه که یکم
برای خودم ارزش قائل شم...

_درسته ... باید سخت بگیریم..

با لحن شلی بدون اینکه متوجه ی حرفم بشم گفتم و صدای خنده اش و شنیدم...

_ تو خسته ایی مگه نه ؟!

سرم و اروم تکون دادم و بینیم و به شکمش مالیدم...

_ اگه امروز کمتر غر میزدی الان همچین وضعیتی نداشتی !

_ یاااا

ضعیف گفتم و اروم خندیدیم ...

_ من گشنمه چان...
تهیونگ داره اون تو دم و دستگاهم و میجوئه ...

اروم لب زدم

_ پسر خودمه دیگه...

بلند شدم و دستش و گرفتم...
با دردی که توی قلبم پیچید اخم هام دوباره توی هم رفت و بکهیون با کنجکاوی بهم نگاه کرد ...

_ بیا بریم بیرون ببینیم قراره ادامه ی امروزمون و چیکار کنیم...

_ باشه اما بزار لباسم و عوض کنم...

باشه ای گفتم و رو  تخت نشستم...
به اون که پشت بهم روبه روی دراور ایستاده بود نگاه کردم و لبام و جلو دادم...
به در سرویس بهداشتی خیره شدم و دلم میخواست به اون سمت برم و قرصم و بخورم...
با در اوردن هودی رنگ روشنش چشمام گرد شد و زیر چشمی به بدن سفیدش که بهم پشت کرده بود خیره شدم ...
یه هودی سیاه که به شدت هم بهش میومد از دراور در اورد و درحالی که داشتم به شونه های لخت و ظریفش و البته کمر باریکش نگاه میکردم پوشیدش...
بعد از اون نوبت شلوارش بود که اون بدون اینکه براش مهم باشه من توی اتاقم این کارو و انجام داد !
هودیش تا زیر باسنش و میپوشوند و وقتی اون روز توی فروشگاه انتخابش کرد تعجب کردم که چرا لباسی که چند برابر سایز اصلی خودشه رو انتخاب کرده...
وقتی دلیل این کار و پرسیدم گفته این مدل هودیا باعث میشه شکمش کمتر معلوم شه و اون مثل دیگران به نظر بیاد ...
همون اولش از اینکه اون نسبت به پسرمون حس تنفر داشته میترسیدم اما اون هربار ثابت میکرد که عاشقشه...
وقتی اون حرف و شنیدم کمی تعجب کردم و البته نگران شدم ولی بعد فهمیدم همسر من یه پسره و طبیعتا سختشه در مقابل هم جنسای خودش به شکل دیگه ایی باشه...
به هر حال اون تازه اول جونیش بود .
اروم بلند شدم و نگاهم و از پاهای سفید و لاغرش برداشتم...
اون چاق نشده بود و فکر هم نمی کنم در اینده بشه و این موضوع بهم نشون میداد هرچی که می خوره فقط و فقط شکم کوچولوی پسرمون و سیر میکنه...
جثه ی تهیونگ و گردی که ما ازش میدیدم به طرز قابل توجه ایی هر هفته بزرگ تر میشد و این موضوع شاید دلیل دردهای وحشتناک و یهوییش بود!!!
سمتش رفتم و پشتش قرار گرفتم ...
لب هام و بعد از کنار زدن هودیش روی شونه اش گذاشتم و اون یکه خورد و سرش و سمتم خم کرد ...

_چ...چانیول...

_جانم...

بعد از برداشتن لب هام از روی شونه اش گفتم و با دستم موهاش و حالت دادم

_ اوممم د...دلم پ ... پیتزا میخواد ...

_چشم عزیزم...

با مهربونی گفتم و دست ظریفش و به کمک دست هام بالا اوردم و سر انگشت اشاره اش و بوسیدم...
ازش فاصله گرفتم و سمت اتاق لباسم رفتم .
وقتی واردش شدم اولین کاری که کردم این بود که سمت یخچال کوچیک گوشه ی اتاق برم و یه اب معدنی از توش بردارم ...
یکم فکر کردم و بعد سمت ساک کوچیکی که توی یکی از کمد دیواریا بود رفتم ..
بازش کردم و قوطی قرصم و بیرون اوردم...
یه دونه ازش و توی دهنم گذاشتم و درحالی که سر بطری رو باز میکردم به ایینه ی جلوم خیره شدم...
ساک و جایی که بود گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم ...
بکهیون روی تخت نشسته بود و دستش و روی شکمش میکشید .‌‌
سمتش رفتم و دستش و گرفتم ، سرش و بالا اورد و بهم خیره شد و دستش و اروم جمع کرد و من با قرار دادن دستم پشت کمرش اون و به سمت اتاق نشیمن راهنمایی کردم ...
وقتی وارد سالن شدیم نگاه همه رومون زوم شد...
مینیانگ شخص جدیدی بود که به جمعمون اضافه شده بود...
  از روی صندلی پایه بندی که روش نشسته بود بلند شد و بهم نزدیک شد...

_ وسایلی که گفتید و توی اتاق انتهای سالن گذاشتیم..

_ چ..چرا اونجا ؟ م...مگه قرار نبود اتاق ک ..کنار خودمون ...

بک اروم روبه مینیانگ گفت و اون پسر دائما مضطرب از مخاطب قرار داده شدن توسط همسرم لب هاش و گاز گرفت...

_ قراره اون اتاق و رنگ کنن..
برای همین گفتم فعلا وسیله ها رو توی اون اتاق بزارن...

بک اروم سر تکون داد و ساکت شد...
اما خب موضوع اینکه ما قراره قبل از اینکه پسرمون زیاد اینجا بمونه بریم باعث میشد فکر کنم چرا  باید اتاق و رنگ بزنن ...
به بکهیون کمک کردم روی مبل بشینه و کنارش نشستم..
به چه یون که همراه مینیانگ اومده بود گفتم از مهمونا مذیرایی کنه چون خدمه چند روزی بود که مرخص شده بودن...
در اصل وظیفه ی چه یون پذیرایی از مهمونای من نبود اما به هر حال اون اینجا بود تا کمکمون کنه ...

_خب کار دیگه ایی باما دارید ؟

رو به ۲ پسر رو به روم گفتم که با نگاهشون بکهیون و اسکن میکردن...

_با شماهام ؟!

با صدای بلند تر ی گفتم و نگاهشون و به جون خریدم

_ خب ... ما .. یعنی بک قراره اینجا زندگی کنه ...؟

با گفته شدن این حرف ابرو هام و بالا انداختم و به بکهیونی که شوکه به جلو خیره شده بود نگاه کردم...
یعنی چی ؟
نکنه میخواستن ازم بگیرنش ؟!
نه ‌..
اونا حق نداشتن چیزی که برای منه رو ازم بگیرن ...!

_ درسته و چی شده که  به ذهنتون رسیده قرار نیست توی خونه ی من زندگی کنه  ؟

ناخواسته با حرص گفتم و بکهیون دستم و اروم فشار داد و باعث شد چند لحظه بهش خیره بشم.
سهون سرش و پایین انداخت و جونگین که از همون اول شنونده بود به حرف اومد

_ پس تکلیف ما چی میشه ؟
ما خانواده اشیم و حق داریم اون و ببینیم اما همه چی به این خونه محدود می شه...

میخواستم بگم مفهوم اصلی خانواده از نظرت چیه ؟! اما با یه نگاه به چشم های خسته اش میتونستم بفهمم پسر روبه روم ته خطه...
تقصیر اون نبود که همچین اتفاقایی افتاد و زدن این حرف فقط وضعیت و بد تر میکرد...

_ این خونه قرار نیست محدودتون کنه البته فعلا...
تا زمانی که بکهیون اذیت نشه میتونید بیاید و برید چون یه سری مشکلات کوچیکی جلوم قرار گرفته که کم تر از قبل میتونم براش وقت بزارم ‌..
تا زمانی که بک مشکلی با دیدار هاتون نداشته باشه مشکلی ندارم...

حرف های اخرم و درحالی به زبون اوردم که نگاهم روی مینهو بود!
میخواستم با نگاهم بهش بفهمونم قضیه ی جانگ کوک به اندازه ی کافی جدی هست و باید حواسمون و همه جوره جمع کنیم ...

_ اوممم منظورت چیه که فعلا رفت و امدامون به این خونه محدود نمیشه ؟

با حرفی که پر از استرس از لب های اون پسر چشم اهویی بیرون اومد سرم و سمت بک کج کردم و لب باز کردم...

_اسمش چیه ؟؟؟

_ کی ؟؟

اون هم اروم بهم جواب داد و من با چشمم بهش اشاره زدم .

_ اوه خب اون اسمش لوهانه..

سر تکون دادم و سمت پسری که تازه اسمش و فهمیدم برگشتم...

_ ما قراره بعد از...

یه لحظه تا نوک زبونم اومد که بگم بعد از به دنیا اومدن بچمون اینجاییم اما زود حرفم و تغییر دادم ...
اگه باهوش بودن میفهمیدن منظورم چیه...

_ بعد از اینکه کارامون اینجا تموم شد بریم امریکا..
البته قرار نیست بعدش برگردیم ...!

چهره های شوکه اشون نشون از حرف ناگهانیم میداد ...
جونگین سمت مینهو خم شد و لب زد درسته و اون هم به تکون دادن سرش اکتفا کرد ...
چه یون بعد از اینکه رو ی میز بین کاناپه ها رو پر از خوراکی کرد برای من و مینهو سر تکون داد و جمعمون و ترک کرد....
به پشتی کاناپه تکیه دادم و گذاشتم چشمای حریص بک غذاهای روی میز و بگرده...
وقتی نگاه گرسنه اش و دیدم با یاد اوری اینکه توی اتاق گفته هوس پیتزا کرده گوشیم و از توی جیبم در اوردم....
در حالی که دنبال شماره ی یه فست فودی خوب می گشتم گفتم

_ شام هستید میخوام غذا سفارش بدم ؟!

وقتی هیچ صدایی نشنیدم سرم و بالا گرفتم و اخم کردم
چهار نفری که روی کاناپه های جلوم نشسته بودن نگاهی بهم انداختن و چیزی نگفتن ...
به ساعت نگاه کردم و خب خوب نبود این وقت شب بدون غذا اجازه بدم برن..
بلند شدم و همزمان با بلند شدنم دستم و روی اسکرین گوشیم حرکت دادم

[ BAEKHYUN POV ]

بعد از رفتن چانیول  روی زمین نشستم و موز و از بین میوه هایی که جلوم بود برداشتم ..
لگنم هنوز درد میکرد و سرمای ژله ایی که چانیول روی بدنم پخش کرده بود هنوز هم احساس میشد...
درحالی که داشتم پوست زرد رنگش و جدا میکردم نگاهی به چهره ی شوکه ی ادمای توی خونه امون انداختم و بعد از قرار دادن مقدار زیادی موز توی دهنم به زور لبخند زدم...
جونگین نگاهش و معطوف چهره ام کرده بود اما من به سیر کردن شکم خودم و صد البته پسرم مشغول بودم !
با دهن پر بفرماییدی گفتم و یه میوه ی دیگه برداشتم ...
با شنیدن سرفه ی معذبی نگاهم و از موز توی دستم به سهون و جونگینی دادم که کنار پام زانو زده بودن...
سمتشون چرخیدم و با دستم کمی هودیم و از بدنم فاصله دادم ...
دهنم به خاطر میوه پر بود اما این دلیلی بر تاییدی یا رد کردن حرف هاشون نمیشد...

_  تو ... هیچ مخالفتی با حرف هاش نداری...

سرم و مصرانه به دو طرف تکون دادم و به چشم ناامید سهون بعد از همچین جوابی چشم دوختم ...

_ اوم راستی شما وضعتون چه طوره ... توی همون رستوران کار میکنید ؟؟؟

وقتی مواد توی دهنم و قورت دادم گفتم و هر دوشون سرشون و  بی حس تکون دادن...
لب هام و اویزون کردم و یکم فکر کردم...

_ ا...اون یعنی پدر.... پدرتون چی شد ؟؟؟

نگاهم به اخم های توهم مینهو دادم و با تردید پرسیدم...

_ دلت میخواد چی بشه ؟؟؟

با شنیدن لحن عصبی جونگین نگاهم و به دست هام دادم و هیچی زمزمه کردم...
مطمئنا رفتار اونا با پدرشون نباید برام مهم میبود !!!
با اومدن چان اون هم با دستای پر چرخی به چشمم دادم و با انزجار به قرص های توی دستش خیره شدم...
بی توجه به هیونگ هام جلوم زانو زد و دست های حاوی قرص و لیوانش و جلو اورد..
یه نگاه به قرص ها و یه نگاه به چشم های مصممش انداختم و چشمام و روی هم فشار دادم...
طعم بدی که اون قرص ها میداد و حل شدن سریعشون با نوشیدنی که همراهشون می خوردم باعث میشد رفلکس معده بگیرم اما با این حال وقتی اصرار چانیول و دیدم قرص ها رو توی دهنم گذاشتم و با جمع کردن صورتم بهش نشون دادم باید لیوان و جلو بیاره...
این بار بر خلاف قبل ترشی کمی از اون نوشیدنی باعث شد چشم هام و باز کنم و به محتوای لیوان که حاوی اب انار بود خیره بشم...
تا اخر اون نوشیدنی خنک و خوردم و اههه ایی که تهش کشیدم با افرین اروم چانیول همراه بود...
تو فرصتی که اون رفت تا لیوان رو توی سینک بزار به لوهان و کیونگسو علامت دادم تا بلند شن و همراهم بیان...

_ اوممم کاری داری بکهیون ؟؟؟

نگاهم و به اون دوتا دادم که معذب کنارم راه میرفتن...
مطمئنا اگه برمیگشتیم مدرسه و همچین برخوردی رو میدیدم از ته دل می خندیدم اما دوری نسبتا طولانی مدتمون باعث شده بود حس عمیق و صمیمیمون کمی کم رنگ تر بشه...
در جواب لوهان لب خندی زدم و به حرف اومدم

_ نه ... خب راستش ما تازه صبح اومدیم اینجا ...
الان کاری نداریم گفتم بیایم یکم اینجا رو بگردیم...

با دیدن لبخند اطمینان بخش کیونگسو لبخندی هم روی لب های من به وجود اومد و باعث شد با کنجکاوی بیشتری به حرف هام ادمه بدم...

_ اومممم فکر میکنم اینجا راهروی اتاق شخصی خودمون باشه...

به راهروی تقریبا 4 متری پیش روم و 3 دری که توش قرار داشت نگاه کردم و گفتم...
اولین دری که توی اون راه رو قرار داشت دقیقا دری بود که چند مین پیش من و برادرام و بعد از اون من و چانیول توش حضور داشتیم...
در بعدی توسط لوهان باز شد و ما به اتاق خالی اما پر ارامشش خیره شدیم ...
تراس بزرگی که کمی دور تر از در اتاق قرار داشت و پنجره ی بزرگش که باعث میشد نور خورشید توی اتاق بی افته واقعا حس خوبی رو به ادم هایی  که وارد اتاق میشدن میداد...
البته الان شب بود ولی خب مطمئن بودم اینجا مثل امروز صبح قشنگه ..
درهای دیگه ایی که انگاری متشکل از سرویس های مجزا بودن بهمون نشون میداد این اتاق مثل اتاق من و چانیول مجهزه...
با باز کردن دری که درست روبه روی این اتاق قرار داشت من تونستم خرید هامون و ببینم...

_ واووو بک اینا عالین ...

کیونگسو گفت و من با لبخند تاییدش کردم ...
دستم و روی وسایلی که همراهام با عشق و علاقه انتخاب کردن کشیدم و خندیدم ..
پسرم با شرایط و بابای خاصش مطمئنا برای همه عزیز بود !!!

_ این خیلی کیوته

با شنیدن صدای لوهان سمتش برگشتم و به چشم های حلالی شده و گونه های برجسته اش خیره شدم...
سمتش قدم برداشتم و به جلد لباسی که توی دستش بود خیره شدم...
هومم ارومی گفتم و دستم و روی صورت کوچولویی که عکسش به عنوان مدل روی کاور لباس بود کشیدم ...
پسر من هم مطمئنن خوشگل تر و کیوت تر از این کوچولوی دوست داشتنی بود که عکسش به عنوان مدل روی کاور لباس زده بود !!
روی زمین که خیلی حرفه ایی پارکت کاری شده بود نشستم و به لباس ها و وسایل بهداشتی توی دستم نگاه میکردم...
با قرار گرفتن دستی روی زانوم نگاهم و به چشم های کشیده ی لوهان دادم...

_ اووم بک من میتونم یه چیزی ازت بپرسم ؟؟؟

اضطراب و معذب بودن لحن حرف زدنش وادارم میکرد لبخند بزنم و مانع اون حس بد توی وجودش شم اما با این حال نگران جواب دادن
به اون سوال احتمالی بودم...
سر تکون دادم و به کیونگسویی که اون هم همراه یه عروسک خرسی کرم قهوه ایی سمتمون میومد خیره شدم

_ اوممم میدونی اخه خب برای ما یکم عجیبه که تو با اون پسره که به گفته ی خودت اون همه بالا سرت اورده این قدر راحت برخورد میکنی و با این اتفاق منظورم بچه ایی که توی شکمته مشکلی نداری ...
بک ما دوستتیم و تو و زندگیت برامون مهمی...

لبخندم جمع شد و با خجالت سرم و پایین انداختم و شاید همین حرکت دلیل محکمی برای لوهان شد تا حرف هاش و این طوری تموم کنه ...

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now