ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 110 ]

1K 234 11
                                    

گوشی رو بعد از قطع کردن تماسش روی تخت انداخت و بعد از اون روی تخت نشست‌..
ربع ساعت قبل و صرف این کرده بود که پدرش و به خاطر بی حواسی خودش سرزنش کنه...
با دادن اخطار های پیاپی که حق نداره اجازه بده حتی دوست دخترای خیالیش بخوان به ژله ی عزیزش خیره بشن چه برسه به اینکه بخوان بخورنش جدیت خودشو بهش نشون داد..
مینهو قول داده بود فردا اون ظرف و صحیح و سالم براش بیاره و بک با شنیدن این حرف راضی به پایان دادن تماسش شد...
دنیل و اروم پایین اورد و با لبخند خسته ایی به صورت مظلوم و تپلش خیره شد...

_ بیبی کوچولو...

اروم گفت و بعد اون و جلوی خودش روی سطح تخت قرار داد...
دستش و به پاهای کیوت پسرش رسوند و بعد از بالا اوردن پاهاش انگشتای کوچولو و بامزه اش و بوسید...
توی تخت جا به جا شد و پخش شدن درد شونه اش باعث شد روی تخت به شکم بخوابه..
درست زیر پاهای دنیل....
این چند روز به قدری سرش به خاطر درس خوندن و حمل کردن دنیل پایین بود که همش توی پشت گردن و شونه هاش احساس کوفتگی میکرد‌‌‌..
با شنیدن خر خر ضعیفی از خیره شدن به ناخونای خوشگل انگشتای پسرش دست برداشت و سرش و بالا اورد...
با دیدن برفی که از در اتاق وارد شده بود و با دیدنش خرخر ریزی کرد و سمتش قدم برداشت لبخندی زد و دستش و روی سطح تخت حرکت داد...

_ بیا اینجا برفی...

امیدوار بود چانیول باهاش کره ایی حرف زده باشه و اون بعضی از دستورات کره ایی رو بلد باشه اما به هرحال اگه بلدم نبود بکهیون حالا به درجه ایی رسیده بود که نصف و نیمه حداقلش با برفی حرف بزنه!
قبل از اینکه بار دیگه به خودش زحمت حرف زدن بده اون روی تخت اومده بود و شق و رق بهش نگاه میکرد...
بکهیون همیشه گربه ها رو به سگا ترجیح میداد!
نه اینکه پاپیا رو دوست نداشته باشه نه...
فقط میزان علاقه اش به گربه ها فقط کمی بیشتر از پاپی ها بود..
پاپیا موجودات بامزه ایی بودن اما خب به هرحال روحیه ی حیون دوستانه اش بهش اجازه نمیداد اون حیونکی رو با اون وضعش تا بالای تخت بیاره و حتی لمسش نکنه...
دستش و روی سرش حرکت داد و خم شدن سر برفی به سمتش باعث شد دستش عقب تر بره و بعد از طی کردن مسیر گردن و بعد کمرش چندتا ضربه اونجا بزنه‌...
سرش و با صدای عجیبی که دنیل قبل گریه از خودش در میادورد به سمت پسرش چرخوند و دیدن اون نیم وجبی که با چشمای فندوقیش که بکهیون جدیدا به شدت حس میکرد شبیه چانیوله بهش خیره شده لبخند زد...
دستش و روی شکم دنیل و دست و پاهاش حرکت داد و به صورت نازش خیره شد...
انگشتشو و به لپ دنیل رسوند و به پوست نرمش سیخونک زد...
دست و پای ضعیفی که دنیل زد و بعد کش اومدن لب هاش؟!
اره...
به هرحال یه لبخند عادی توی چشم های بک نبود یعنی..
اصلا نمیشد ازش این برداشت و کرد که اون موچی فسقلی درحالی که داره بهش نگاه میکنه با اون لثه های بی دندونش لبخند زده!
به هرحال حالت شوکه ی بکهیون خیلی زود با یه لبخند ذوق زده تعویض شد...
بک معصومانه احتمالا میداد این اولین لبخند کیوت پسرش باشه و از اونجایی که تقریبا تموم روز و پیشش بود امکان نداشت اون بچه به غیر از عر زدن و چشمای وات د فاکیش که بک و به شدت یاد دوست عزیزش کیونگ مینداخت بخواد بخنده... درحالی که دنیل بار قبل یه همچین قیافه ی کج و کوله ایی رو به چانیول نشون داده بود!

I Love YouWhere stories live. Discover now