ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 36 ]

4K 586 14
                                    

نمی دونم چه قدر گذشت اما وقتی لب هام و از شکمش فاصله دادم پوست بعضی قسمت هایی از شکمش قرمز و براق شده بود و نفس نفس میزد .
حتی اون وسطا به گریه افتاده بودم و با تمام وجود اشک میریختم و هق میزدم !!!
م..من چیکار کردم ؟؟
چ..چه بلایی سر خودم و زندگیم اوردم ؟؟؟
احساس میکردم اب دهانم از شدت گریه های ی که کردم غلیظ شده و تپش قلبم بالا رفته ...
دستم و روی رون پاش مشت کردم و نفس عمیقی از بوی بدنش کشیدم ...
لبم و روی هم فشار دادم و اجازه دادم اشک هام جلوی فردی که همسرم بود اما ازم متنفر بود بریزن ...
از پایین به چشم های خمارش نگاه کردم و در حالی که دستم کمر برهنه اش و نگه داشت شروع به حرف زدن کردم.

_ م..من و به عنوان همسرت بپذیر ...
میدونم اون سند لعنتی که اسممون و به دوش میکشن چیزی غیر از این نمیگن اما دلم میخواد با قلبت من و بپذیری د...در حالی که میدونم حق ندارم همچین چیزی رو ازت بخوام ولی
خواهش میکنم بزار همسرت و پدر پ...پسرمون باشم !!!

چشم هاش پر از اشک شده بود و در حالی که لب زیریش و جلو داده بود بهم نگاه میکرد .

_ م..من قول میدم ... ق..قول میدم ه...همیشه ه...همراهت باشم
و ا..اذیتت نکنم
ف..فقط ب...برای من ب..باش و ت...ترکم نکن ...
باور کن دیگه حتی نمیزارم گریه کنی !!!

سرش پایین بود و من جزء اشک های مروارید شکلش و لرزش بدنش چیزی نمیدیدم .
چونه اش و گرفتم و سرش و بالا کشوندم بالافاصله روی زانوهام ایستادم و لب هام و روی لب های مرطوبش کبوندم
ناله ی رضایت بخشی کردم و با شستم روی گونه اش کشیدم و اشک هاش و پاک کردم .
با اینکه دلم میخواست بوسه رو عمیق تر کنم نمی خواستم بترسونمش و به خاطر همین با یه مک ارومی که به دو لبش زدم ...
زود سرم و عقب کشیدم .
از روی زمین بلند شدم و بعد از بوسیدن سرش روی صندلی کناریش
نشستم .

_ صبحانه ات و بخور 

[ Baek Hyun Pov ]

نمی دونستم انتخاب درستی کردم یا نه اما ...
من کسی رو نداشتم ، نه پدری .... نه مادری ....
نه کسی که براش مهم باشم پس چرا نباید بهش یه فرصت میدادم ؟؟؟
من که همه ی فرصت هام و از دست داده بودم پس ....
اگه فرصتی بهش نمیدادم باید از این به بعد کجا زندگی میکردم ؟؟؟
میتونستم کار کنم و یه سقفی روی سر خودم داشته باشم اما این بچه که همبن طور کوچویک نمیموند !
من بدون هیچ پول و سرمایه ایی چه طوری باید نیاز هاش و براورده میکردم ؟
اصلا ادمی مثل اون اجازه میداد پسرم و همراه خودم ببرم ؟؟؟
میتونستم دوباره فرار کنم ؟؟؟
این اخری رو مطمئنم دیگه نمی تونم انجام بدم !!!
خنده ی از روی بیچارگی کردم و سرم و پایین انداختم .
احساس میکردم اون عوض شده ، و خب م..من ن...نیاز به پشتیبان داشتم اگه قبول نمی کردم ق..قرار بود چیکار کنم ؟؟؟
م..من نیاز به سر پناه و امنیت داشتم نه برای خود لعنتیم !
برای تضمین کردن اینده ی پسرم و اگه بهش یه فرصت نمیدادم اون برای چی باید من و پیش خودش نگه میداشت ؟؟
حرف های امروزش مهر مالکیت به قلب حساس شده ام بابت حرف های قبلیش زد و باعث شد به خودم بگم " تو که همه چیزت و از دست دادی حداقل کاری کن بچت همه چی داشته باشه "
لب زیریم و گاز گرفتم و بهش که در حال جمع کردن میز بود نگاه کردم ...
با نزدیک شدنش به خودم همیشه تپش قلب میگرفتم البته نه برای علاقه و عشق و چیز هایی که معمولا باید الان تو روند زندگیم رخ بده بلکه برای ترس وحشتناکی که ازش داشتم .
بلند شدم و سمت نشیمن رفتم ...
نمی تونستم اسون در مورد خواسته ش فکر کنم الان یه بکهیون بدبخت و تنها نبودم من ...
من پسرم و داشتم که باید ازش مراقبت میکردم !!!
حتی اگه یه ادم ضعیف و ترسو بودم باید عوض میشدم ...
باید قوی میشدم ... باید پشتیبان محکمی برای پسرم میشدم …
از من گذشته بود ولی اون لایق بهترین هاست !
با نشستن چانیول درست کنارم به افکارم خاطمه دادم و به دست هام نگاه کردم.
از دیشب ، موضوعی قسمت کمی از فکرم و به خودش اختصاص داده بوده و من روی اینکه این سوال و ازش بپرسم دودل بودم .
دلم طاقت نیاورد و همون طور که سرم پایین بود ازش پرسیدم

I Love YouWhere stories live. Discover now