ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 120 ]

889 203 26
                                    

با رسیدن به خونه اول از همه راه اتاق خوابمون و در پیش گرفتم.
وارد اتاق لباس شدم و لباسامو برداشتم تا برای رفتن به حمام اماده بشم...
وقتی وارد اتاق شدم با دیدن بکهیون که دنیلو توی دست گرفته بود و سمت تخت میرفت ایستادم...
همین چند دقیقه پیش بهم گفته بود میره دنیلو از خانوم هان بگیره و توصیف چشماش که دلتنگی رو برای همین چند ساعت دوری از پسرمون فریاد میزدن سخت ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.

بهش نگاه کردم که سرشو بین شونه و گردن پسر بیدارمون فرو کرده بود و عمیق نفس میکشید.
باورم نمیشد بک تا این اندازه وابسته ی اون توله کوچولو باشه و یه جورایی حسودیم میشد وقتی نگاشون میکردم.

_ کوچولوی شیرینم...

سرشو از گردن دنیل فاصله داد و با دلتنگی مردمک هاشو برای دیدن جای جای صورتش چرخوند.

_ پسر خوشگلم...

بوسه ایی به لپ دنیل زد و درحالی که لبخند زده به چهارچوب تکیه داده بودم نگاش کردم.
حتی توجه برفی هم به بکهیونی که با دلتنگی دنیلو میبوسید و میبویید جلب شده بود اما بک با فشردن صورتش به صورت پسرمون رفع دلتنگی میکرد...

_ چه جوری تونستم این همه ساعت ازت دور بشم؟!

[ Weriter POV ]

بک بعد از خیره شدن به چشمای پسرش گفت و دستش و روی موهاش کشید...
دلش به شدت برای توله کوچولوش تنگ شده بود و  دیشبُ فراموش نمیکرد که هی از خواب بیدار میشد تا پسرشو چک کنه و با چانیول رو به رو میشد..!
بینیشو روی موهای دنیل کشید و اگه یکم خیشتن داریش و از دست میداد اون کوچولو رو بین بازوهاش له میکرد...!!!

_ امم خب بک من دارم میرم حمام میخوای بیای؟!

بک با شنیدن صدای چان سرشو بالا اورد و با تعجب از حضورش پیش خودش گفت

_ کجا بودی؟!

اروم گفت و چان در مقابل لباسای توی دستشو بالا اورد و به اتاق لباس اشاره زد‌

_ اهوم...
نه خودت برو...

چان بی هیچ حرفی سر تکون داد و سمت در قدم برداشت اما صدای بک باعث شد سرش با تعجب سمتش بچرخه....

_ امم چان...

چانیول با تعجب و ابروهای بالا رفته چند ثانیه نگاش کرد و پلک زد...

_ اگه کاری داشتی...

جملات اول حرفش باعث شد اخم ضعیفی صورت چانو جمع کنه اما بکهیون با دیدن این عکس العمل با لحنی که میشد مضطرب بودنو ازش احساس کرد گفت

_یا حس کردی جاییت درد میکنه صدام کن باشه؟

_ باشه...

چان اروم لب زد و از اتاق بیرون اومد...
نمیدونست باید درمقابل این حرف یا نگرانی بک چه واکنشی نشون بده...
اون توی تموم این مدت تلاشش و کرده بود تا به بکهیون نشون بده میتونه روش حساب باز کنه اما حالا با یه اتفاق لعنتی گند خورده بود توی همه چی...
فکراش حتی تا زمانی که وارد حمام بشه و لباساش و در بیاره ادامه دار شدن...
سرشو چرخوند تا به فضای چوبی و درپوشیده ی حمام خیره بشه...
چند ثانیه از پشت درب شیشه ایی به اون فضای چوبی و ارامش بخش نگاه کرد اما سرشو چرخوند و سمت وان قدم برداشت...
بعد از قرار دادن درپوش وان و تنظیم کردن اب وارد وان شد و سرشو به قسمت پشتی وان تکیه داد...
نفس عمیقی کشید و همون طور که ریلکس کرده بود اجازه داد اب مثل فکراش به سمت بدن و روحش پیشروی کنن...!

I Love YouWhere stories live. Discover now