ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 12 ]

4.7K 672 8
                                    


وقتی وارد اتاقی که این چند روز توش بود شدیم و روی تخت قرارش دادم اولین کاری که کردم این بود که پیراهنم و از تنم در بیارم و با حرص اتاق و متر کنم ...
امشب به اندازه ی کافی با اعصابم گل یا پوچ بازی کرده بودن و دیگه کشش بیشتر کش دادن این شب کوفتی رو نداشتم ..
دلم میخواست یه دوش اب سرد بگیرم و درحالی که سیستم گرمایشی رو روی کم ترین درجه میزارم لخت بخوابم اما به جای اینکه همچین کاری کنم ترجیح میدادم به بکهیون رسیدگی کنم و این عجیب بود ...!
باید همینجا ولش میکردم تا به خاطر خریت و کوتاهی خودم بمیره اما نه ..
اگه میخواستم بمیره نباید از اول نجاتش میدادم ..!
سمت حمام رفتم و بعد از پر کردن یه ظرف با اب گرم و برداشتن چندتا حوله برگشتم‌ پیشش ...
اولین کاری که کردم این بود که یه حوله رو با اب سرد خیس کنم و روی پیشونیش بزارم تا دمای بدنش کم بشه ..
از این مدل کارها سر در نمیاوردم اما با استفاده از کارهایی که دکتر بک چند شب پیش انجام داده بود فقط تکرارشون میکردم ...
با حوله ایی که با اب نیمه گرم مرطوب شده بود روی زخم های پاهاش کشیدم و چهره ام بعد از تغییر رنگ حوله توی هم رفت ...
نکنه وضعیتش جدی بود و باید دکتر خبر میکردم ؟
البته دکتری که چند شب پیش اورده بودم با وجود تحدید هام گفته بود نمیتونه از بکهیون مراقبت کنه و بهتره یه نفر دیگه رو بیارم .
شیومین بود اما اخرین دفعه با وضع خوبی نفرستاده بودمش و اون هم تحدیدم کرده بود نمیخواد پاش به کثافت کاری هام باز بشه ...
بعد از اینکه پاهای بک و تمیز کردم ظرف اب و حوله های کثیف و توی دستشویی رها کردم و بعد از شستن دست هام با یه ظرف کوچیک تر که از اب سرد پر شده بود وارد اتاق شدم .
خودمم دلیل این چند شخصیت بازی که در میاوردم و نمیدونستم و اینکه چند لحظه پیش بی رحمانه درحال عذاب دادن بکهیون بودم و حالا درحال بانداژ کردن زخم هاش بودم اعصاب خودمم خورد میکرد !
حوله ی روی پیشونیش و توی اب سرد گذاشتم و قبل از اینکه دوباره روی پیشونیش قرارش بدم دستم و روی سرش قرار دادم ...
پیشونیش همچنان گرم بود و لپ هاش هم یکم قرمز شده بود ...
با نگرانی لبام و خیس کردم و حوله ی خیس و روی سرش گذاشتم و با گرفتن یه حوله ی دیگه و خیس کردنش روی صورت و گردنش کشیدمش ...
سرم درد میکرد و صدای جیغش هنوز هم توی گوشم بود ...
با اعصاب خوردی تا تقریبا 40 دقیقه ی بعد به کارم ادامه دادم و وقتی دمای بدنش پایین اومد تصمیم گرفتم برم حمام ...
درحالی که سر درد بی حالم کرده بود دوش اب سرد گرفتم و وقتی از حمام بیرون اومدم ساعت نزدیکای 4 صبح شده بود .!
توی ساعات کمی حس هایی مثل پشیمونی ، شرمندگی ، خشم ، ترس و عصبانیت و تجربه کرده بودم و توی این لحظه به این درجه رسیده بودم که راضی به این شکلی دیدن بکهیون نیستم !
لب هام و روی هم فشار دادم و کنارش دراز کشیدم.
حتی نمیدونستم برای چی بعد از حمام خودم و به اتاقش رسوندم و دلم میخواد که کنارش بخوابم ..!
خسته بودم و کلافه ..
امشب دیدن بکهیون که روی لبه ی بالکن نشسته ترسوندتم و حالا که روی تخت با این وضع میدیدمش حتی بیشتر میترسیدم ...
اون یه پارتنر یه شبه نبود که هر غلطی که دلم میخواد باهاش بکنم و بعد رهاش کنم !
از همون شب اول فهمیدم که بکهیون نیومده که بره ...
من خیلی سرش بلا اوردم و حس میکردم قرار نیست ازش دست بکشم مخصوصا که میخواستم بحث ازدواج و پیش بکشم ...
مصلما یه دعوای درست و حسابی داشتیم و اینم میدونستم که باز هم کسی که بیشترین اسیب رو میدید بکهیون بود...
دستم و حائل چشم هام کردم تا بخوابم اما یکم بعد وقتی دیدم این طوری خوابم نمیگیره سمت بکهیون چرخیدم ...
لب های البالوییش که خشک شده بودن روی هم قرار داشتن و جوری اروم خوابیده بود که بهم ارامش دردناکی رو میداد ...
چشمای خوش حالتش که حالا بسته بودن بهم حس خفگی میدادن و بدون اینکه اجازه بدم این حس ها بیشتر بهم نفوذ کنه سمت خودم کشیدمش و با دستم پشت سرش و نگه داشتم تا سرش روی بازوم عقب نره ...
سرم و توی موهای نرمش فرو کردم و اینکه تا این اندازه بوی موهاش بهم ارامش میداد باعث میشد ذهنم از هر فکری خالی بشه .
سرم و از سرش فاصله دادم و دستم و روی گردنش کشیدم و موهای پشت سرش و توی دستم فشار دادم ...
پیشونیم و به پیشونیش فشار دادم و با حس کردن قطر کم لگن و شکم فرو رفته اش از خودم بابت اسیب زدن به همچین موجود ضعیفی متنفر شم ...
ادامه ی دستم که زیر سرش قرار داشت روی کمرش متوقف شده بود و اونجا بالا و پایین میشد ...
به چشم های بسته و انتهای کشیده ی چشم هاش خیره شدم و سرم و از سرش فاصله دادم ...
با تردید به پیشونی براقش نگاه کردم و لبم و توی دهنم کشیدم ...
عاقبت نتونستم خودم و کنترل کنم و لب هام و به پیشونیش چسبوندم .
نفس عمیقی کشیدم و میدونستم که این اشتباهه اما نمیتونستم جلوش و بگیرم .
مهر پسری که زندگیش و نابود کرده بودم به دلم افتاده بود و من هیچ جوره نمیتونستم رهاش کنم ...!
اون یه پارتنر یه شبه نبود که بعد از نابود کردن بدنش بگم به درک و وضع بد بدنش و به تخمم بگیرم ..
بکهیون شبیه هیچ کس نبود ..!
جوری که بدنش بین بازوهام غرق میشد و نفس های ارومی که میکشید روی چونه ام پخش میشد ...!
این درست نبود ...
من میدونستم که نباید درست باشه اما انگاری برای اولین بار توانایی عقب کشیدن و نداشتم ...
قبل از اینکه حتی بتونم بیشتر فکر کنم چشم هام بسته شد و خوابیدم اما انگاری نا ارومی که وارد روحم شده بود قرار نبود تنهام بزاره ..

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora