ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 97 ]

1.7K 349 38
                                    

خونه ی هونهان برعکس خونه ی ما و کایسو خیلی خیلی به مرکز شهر نزدیک بود و نسبت به کایسو از خونه ی ما فاصله بیشتری داشت...
اینکه این طوری اسم هاشون و بهم گره میزدم واقعا بامزه بود و ناخواسته لبخند به لبم میاورد!
سعی کردم اسم خودم و چانیول و بهم میکس کنم اما یه ترکیب عجیب اما دوست داشتنی رو به وجود میاورد.
چانهیون؟چانبک؟بکچان؟بکیول؟!

چانیول درحالی که نگاهم روی اسمون خراش ها بود یهو جلوی یه ساختمون که من برای دیدن اخرین طبقاتش باید تقریبا بوتمو کف زمین میچسبوندم ایستاد...
از تفکرات عجیب و غریبم درباره ی میکس کردن اسمامون فاصله گرفتم.
ماشین جونگین پشتمون پارک شد و به محض اینکه پیاده شدم چشمای گرد لوهان روی من و چانیول که خونسرد ماشین و قفل میکرد قرار گرفت.
چان درحالی که دنیل و گرفته بود چند قدم به سمت جلو برداشت و یکم که جلو تر رفتیم برگشت و با تعجب به هیونگ های مبهوتم خیره شد...

_ بیاید دیگه...

حرفش باعث شد لوهان نسبت به بقیه زود تر خودش و بهش برسونه...
چان کلید ماشین و به نگهبانی که جلوی در بود داد و اون مرد بعد از اینکه بهش تعظیم کرد سمت ماشین رفت..
جونگین هیونگ هم همین کارو کرد و وارد لابی ساختمون شدیم.
مردی که مسئول رفت و امدا بود با دیدنمون ایستاد و چان کارتی که دستش بود و بهش نشون داد و چند کلمه باهاش حرف زد و سهون و لوهان و بهش نشون داد...
همه سوار اسناسور مخصوصی شدیم که چانیول با کارت توی دستش درش و باز کرده بود...
اینجا حتی اسانسور خصوصی هم داشت...
با چهره ی خنثی بهش فکر کردم!
وقتی توی اسناسور ایستادیم تقریبا ۴ دقیقه طول کشید تا به مقصد برسیم و چشمام به خاطر خیره شدن به چراغ قرمز شمارش طبقه ها درد گرفته بود...
اسناسور توی طبقه ایی ایستاد که اگه اشتباه نکنم اخرین طبقه ی برج بود..!
وقتی پام و از اسناسور بیرون گذاشتم به سالن خالی و فوق العاده ایی که توی شیشه محسور شده بود خیره شدم .
به محض حرکت چانیول سمت تنها دری که توی اون طبقه بود همه درحالی که چشمامون بیشتر از این قابلیت گرد شدن نداشت پشت سرش راه افتادیم .
در توسط کارتی که چان به سهون داده بود باز شد و لوهان از کنار سهونی که جلوی در خشک شده بود وارد خونه شد ...
لبخندی از کنجکاوی دوستم زدم و کنار چانیول قرار گرفتم ...
با دیدن صورت جمع شده ی دنیل و اینکه چند دقیقه ی قبل درحال گشتن برای شیر بوده لبخند زدم...
قبل از اینکه پسرم صداش و مهمون گوشامون کنه از چانیول گرفتمش و داخل رفتم..
کوچولوم بعد از گذشت تقریبا 1 ماه از به دنیا اومدنش هنوز هم نتونسته بود غریزه ی خودش و فراموش کنه و درحالی که فکر میکرد کسی که بغلش کرده قابلیت شیر دهی داره روی بدنش دنبال غذا میگشت.

_ هیسس ددی اینجاس ...

به محض دیدن ناارومی پسرم گفتم و جلو تر رفتم تا زود تر اشپزخونه رو پیدا کنم و براش شیر درست کنم .
به محض ورود به خونه روشنایی که به وضوح از سالن اصلی بیشتر بود چشمم و زد...
میتونستم از پنجره های زیاد اتاق نشیمن بفهمم که احتمالا طبقه ی اخر بودن این خونه برای پنت هوس بودنشه و خب یه حیاط خلوتی که چندان هم کوچیک نبود درست پشت شیشه ها بود ...

I Love YouTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon