ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 43 ]

2.2K 395 7
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

_ از خونه امون پرت میشن بیرون ...
بعد از شاید ۵ سال تو اون روزی که فرار کردی اولین ارزوم و بعد از ۵ سال کردم ...
ارزو کردم ای کاش میتونستیم از یه جای دیگه شروع کنیم و یه جای دیگه هم و میدیدیم ...
نشد ... هر دومون میدونیم که نمیشه به عقب برگشت و زمان و تغییر داد ....
اصلا شاید اگه تویه یه موقعیت دیگه هم و میدیدم من نمیتونستم به دستت بیارم

با تعجب به لحن عوض شدن صداش سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم ...

_ اگه برگردیم عقب ... دوباره میدزدمت ... دوباره اما این بار مثل یه
ادم با احساس میکنمت ....

با اخم بهش خیره شدم و دستام و با ضرب روی سینه اش گذاشتم و هلش دادم عقب ..
معلوم بود که داره شوخی میکنه اما اخم کردم و با حرص گفتم

_ بیخود میکنی ... بیشع...

این بار اون دستش و روی لب هام گذاشتم و اخم بامزه ای کرد ...

_ وقتی من نمی تونم فحش بدم .. تو هم نمی تونی !!!

سرم و تکون دادم دستاش و از روی لب هام جدا کردم .

_ ناراحت شدی ؟؟؟

سرش و تا جایی که میتونست خم کرده بود و سعی داشت با وجود موهام که روی چشمم ریخته شده بود به چشمم نگاه کنه ...

_ هوووم ؟؟

_ مثلا ا..اگه ناراحت شم میخوای چیکار کنی ؟؟؟؟

با حرص بهش توپیدم ...

_ م..من ش..شوخی ک..کردم ی...یکم ...

_ یکم ؟؟؟؟

دندونام و روی هم فشار دادم و با حرص گفتم ...

_ خو گفتم با احساس دیگه نگفتم که دوباره مثل وحش... هاعععععع به جونت میفتم !!!

میخواست بگه وحشی اما با دیدن خیره خیره نگاه کردنم چند ثانیه با لب های باز شده نگاهم کرد .

_ خوبه خودتم میدونی چیز بودی ... !!!

زمزمه مانند گفتم ..
خواستم از کنارش رد شم که اون با دستاش که عجیب توی این هوای سرد داغ بودن چونه ام و گرفت و لحظه ی بعد لب هاش و روی لب هام حس کردم .
بینیم و ابرو هام با حس انزجار یهویی که برای این حرکت بهم دست داد چین افتاد و سرم و خم کردم .
از بوسه اش ب..بدمم نمیومد اما اینکه یهویی این کار و میکرد باعث میشد حس عجیب و غربی داشته باشم و قلبم بیشتر از قبل به تپش بی افته .

_ از این ک..کارات خوشم نمیاد !!!

با اخم گفتم و اروم از دیوار فاصله گرفتم و بی توجه به اون شروع کردم به قدم زدن ....
شاید چند ثانیه بعد دوباره دستش و توی دستم حس کردم و از این که اون گرما رو دوباره حس میکنم لبخند زدم ...

_ فردا میریم خرید 

_ هووم ؟؟؟

_ تا وقتی اون ی..یعنی تهیونگ به دنیا بیاد تو کره میمونیم
بعدشم یه بلیط یک طرفه به امریکا میگیریم ...
اتاق اون و همه چیز که بخوای فکرش و بکنی تو اون خونه برای تو و پسرم اماده اس و میمونه وضعیت این خونه ...
فردا میریم خرید تا وقتی پسرمون به دنیا اومد بتونه این مدت و بدون نیاز باشه...
برای خودتم باید حسابی خرید کنیم !!!

اون با لبخند گفت و منم لبخند ملایمی زدم ...
همه چیز داشت درست میشد ... البته امیدوارم ..
تقریبا 15 مین از وقتی که باهم حرف زدیم گذشته بود و هیچ کدوممون سعی نکردیم تا دوباره بحثی رو پیش بکشیم ...
خسته شده بودم و اسمونی که سیاهیش به شدت تو ذوق میزد بهم نشون میداد از زمانی که خونه رو ترک کردیم خیلی گذشته اما چانیول همچنان همراهم قدم میزد و خودمم تعجب کرده بودم که چرا خسته نمیشم

_ میگم ...

سرم و کج کردم و بهش نگاه کردم .

_ هیونگات امروز اومدن شرکتم ... میخواستن ببیننت

با اولین کلمه ای که گفت حرکت پاهام متوقف شد و نگاهم با بهت و شاید هم ترس به چشمای مطمئنش گره خورد .

_ م..من ...

با دیدن وحشت و حالت گیجم اروم گفت

_ بهشون گفتم نه 
بهشون گفتم زمانی که سرشون با زندگی خودشون گرم بود چه بلایی سرت اوردم ..
ا..البته م..منم ب..بهتر از ا..اونا نیستم اما ا..از طرف تو بهشون گفتم حق ندارن ببیننت ولی ...
ولی خیلی اصرار کردن که میخوان ببیننت …
یکیشون که بهش میخورد کوچیک تر باشه با خواهش و اون یکی با عصبانیت و دست به یقه شد تا بزارم ببیننت !!!
بهشون گفتم بهت میگم و اگه قبول کردی قرار ملاقات میزاریم ...

خوب میدونستم حالتای کدوم هیونگم و میگه ..
صد درصد اونی که خواهش میکرد سهون هیونگم بود و اون یکی جونگین ...

_ م...من نمی خوام ببینمشون ..
الان نه ...

در حالی که دودل بودم گفتم ...
ما ی...یعنی اگه اسم من و هیونگام و بشه گذاشت ما ، 100 % دیگه مثل قبل نبودیم !!!
ما دیگه هم خون نبودیم ...
اوناهم ....
اصلا اونا از اولش هم میدونستن ...
تمام کارایی که برام انجام دادن یه لحظه اومد جلوی چشمام و اونا...
با اینکه میدونستن من از پدرشون نیستم بازم مواظبم بودن ... کمکم میکردن .... بغلم میکردن و . ..
یعنی همه ی کارهاشون فیک بود ؟؟؟
همه اش ترحم بود ؟
فکر نکنم ..!
حتما پشت هر محبتشون کلی احساس بد و حس تمسخر بود ...
اما نمیشه ...
اون کارا زیادی واقعی بود .
هوووفی گفتم و با تار شدن یهویی چشمام به بازوی چانیول چنگ انداختم ...

_ حالت خوبه ؟؟؟

با صدای پس رفته ایی اره ایی گفتم و اون گفت چند متر جلوتر میتونیم بشینیم 
روی نیمکت چوبی/فلزی سردی که جلومون بود نشستم و چانیول جلوم روی زانو هاش نشست ...
با تعجب نگاهش کردم و سر تکون دادم اما اون با لحن جدی بهم گفت تمام حواسم و جمع کنم و به حرف هاش گوش کنم .

_ نمیدونم حق دخالت دارم یا نه ...
اما به عنوان کسی که ازت بزرگتره و خواه ناخواه چیزای بیشتری رو
تجربه کرده بهت پیشنهاد میکنم بزاری بیان و ببیننت ...
یه دلیل ... یه چیز قانع کننده .... یه حرف منطقی ...
حتما یه دلیل منطقی و قانع کننده وجود داره که اونا دنبالت نیومدن بکهیونا...
بهشون یه فرصت بده ... همون طور که به من احمق دادی !!!
میدونم چه حسی داری ...
حس اینکه کسی نبوده موقعی که بهش نیاز داری پشتت و گرم کنه....
حس اینکه تو بد ترین زمان پشتت و خالی کرده باشن ... تکیه گاه ضعیفت و از بین بردن ..
حس اینکه جلوی یه ادم بی رحم هیچ کسی رو نداشته باشی تا ازت دفاع کنه ..
باور کن من حتی بیشتر از خودت درکت میکنم و میفهممت ...
بهشون یه فرصت بده ... اصلا فقط برو و دلایلشون و گوش کن .
منم همراهت میام ... هر جاش که حالت بد شد و خواستی که نشنوی بهم بگو ... از اونجا و ادماش دورت میکنم ...
حواست باشه که هیچ وقت از زندگیمون ما توی این سن ... توی این ماه ... تو این روز و تو این مکان قرار نمیگیریم ....
هیچوقت خاطره ی یه چانیول 29 ساله و بکهیون 19 ساله که یه پسر کوچولوی 6 ماهه دارن تو این ساعت توی ذهنت دوباره درست نمیشه و از بین نمیره ...
مثل کارایی که من با زندگیت کردم ..
دیگران با زندگیم کردن ...
اما نمیخوام برای تو این چیزا تکرار شه ...
نمیخوام بزارم دیگه اتفاقای قبل برات تکرار شه !!!
نمیزارم چیزای عذاب اور تو زندگیمون دوباره اتفاق بیفته ...
مطمئن باش ...

ادامه دارد 🥀

I Love YouWhere stories live. Discover now