ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 119 ]

1K 261 78
                                    


[ CHANYEOL POV ]

با پیچیدن عطر گس و لذت بخش قهوه پلک های بهم چسبیده امو از هم فاصله دادم و در سکوت به سقف خیره شدم..
فقط چند ثانیه زمان برد تا افکارم و سر و سامون بدم و اروم سرمو سمت راست بچرخونم.
مینهو جلوی دستگاه قهوه ساز ایستاده بود و دست یه کمر منتظر اماده شدن قهوه ایی بود که عطر خوبش بینیم و قلقلک میداد.

با احساس کردن سنگینی نگاهم سرشو سمتم چرخوند اما من چند ثانیه پیش متوجه ی بکهیون شده بودم که در سکوت غذا میخورد برای همین با بازو بسته کردن چشم هاش ازش خواستم ساکت باشه تا غذا خوردن بکهیون تموم بشه.
نمیدونم چرا اما احساس میکردم وقتی بکهیون بفهمه بیدار شدم قراره دست از غذا بکشه و حسابی سوال پیچم کنه.

قیافه ی ترسونش جلوی چشمم بود و قلبم بی رحمانه به خاطر اینکه حداقل براش مهمم و نگرانم شده تند میکوبید!

توی تایمی که اون روی کاناپه نشسته بود و اروم غذا میخورد بهش خیره شده بودم و از ارامش توی نگاهش لذت میبردم...!

بک هر چند ثانیه یکبار نگاهشو سمتم برمیگردوند و من قبلش سریع چشمامو میبستم تا نفهمه بیدارم.
چند دقیقه بعد وقتی بک چاپستیکشو توی ظرفش گذاشت و با خمیازه سرشو سمتم چرخوند تلاشی برای مخفی کردن بیدار بودنم نکردم...

دهن کوچیکش که برای خمیازه باز شده بود با دیدن چشمای بازم بسته شد و اون ضعیف اسمم و صدا زد و از جاش بلند شد.

_ چ...چانیول...

توی تموم مدتی که به سمتم قدم برمیداشت به چشمای لرزونش نگاه میکردم و این طوری دیدنش باعث میشد احساس کرختی توی بدنم کنم...
جوری بهم خیره شده بود که بهم احساس ارزشمند بودن میداد و نمیدونستم تا این اندازه برای همسر کوچولوم مهمم که این طور با نگرانی نگام کنه...
بک جلو اومد و منی که هنوز توی هنگ نگاهش بودم و از چاله در اورد و توی چاه انداخت...
انگشتامونو توی هم قفل کرد و با لحن ضعیفی گفت...

_ خوبی؟!

با لبخند سری تکون دادمو از جام بلند شدم...
هنوز از شوک قفل شدن انگشت هامون که خودش بهم رسونده بودتشون در نیومده بودم و امیدوارم که چهره ام تعجبو نشون نده...
نمیخواستم این لحظه ی به یاد موندنی رو با قیافه ی مضحک شده ام خراب کنم...!

سمتش چرخیدم و پاهام و از تخت اویزون کردم و بک حالا بین پاهام قرار گرفته بود...
نمیتونستم درک کنم اما احساس شرمندگی میکردم وقتی به این فکر میکردم که بکهیون اون طوری دیده بودتم.
چشماش نشون میداد حسابی نگرانم شده اما وقتی چند ثانیه نگام کرد و من با صدایی که حتی از بک گرفته تر بود گفتم...

_ خوبم...

جلو اومد و سرش و روی سینه ام گذاشت...
دستام که انگار مثل خودم خشک شده بودن خیلی سریع راهشونو پیدا کردن و بک و سفت در اغوش کشیدن...
حداقل اونا مثل مغزم پشت سرهم ویندوز نمیپروندن!

I Love YouWhere stories live. Discover now