اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
[ BAEKHYUN POV ]
_ از نظر من عشق جنسیت نمیشناسه و خیلی قویه
البته من خب تاحدودی قضیه ی تو و رئیس رو میدونم و اینم میدونم برات سخت بوده تحمل اتفاقاتی که افتاده اما خب افتاده دیگه ..
چه میشه کرد ، به نظرت میتونی برگردی عقب و درستش کنی ؟؟؟
اون اروم گفت و من درحالی که عمیقا توی فکر بودم به نشونه ی نه سر تکون دادم...
ده مینی میشد که داشتیم درمورد عشق و این جور چیزا حرف میزدیم و اون استدلال های محکمی برای حرف هاش بهم میزد .
_من عاشق یه دختر شده بودم ..
اروم گفت و دستاش روی زانوهاش مشت شدن ..
با چشمای گرد بهش نگاه کردم اما بعد از چند ثانیه حالت چشمام نرمال شد ...
من گی بودم ، البته با وجود تجاوز های چانیول که حس لذتی نمیکردم یعنی ....
اگه میخواستمم نمیتونستم بکنم ولی خب ...
_ اوممم ... هیچی دیگه اولین عشقم اون بود و حتی الان هست...
ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم اما ..
خندید و من خیره به چشمای گریونش پلک زدم
_ اون ازدواج کرد و ..
خودش نخواستا !!!
اون نخواست که با اون پسره ازدواج کنه اما خانواده اش مجبورش کردن
اما من ه..هنوز دوسش دارم ولی مهم اینه که اون الان برای یکی دیگه شده !!!
چه ریون اوپا میدونه ، اون خیلی زود گرایش جنسیم و فهمید و خیلیم کمکم کرد ....
با بغض گفت و من بدون اینکه بتونم خودم و کنترل کنم بلند شدم و سمتش رفتم
کنارش نشستم و اروم بغلش کردم و اون خیلی سریع سرش و روی شونه ام گذاشت و هق ارومی زد ...
_ اهی...روم باش ...
خودت تازه بهم گفتی که نمیتونی چیزیو تو گذشته تغییر بدی پس بهتره از قلبت بنداز...
_ نمیشه بکهیون ... نمیتونم
ا...اون ... من دوسش دارم ... اصلا چه طور میشه کسی و که در حد خدا میپرستی رو از قلبت بیرون کنی ؟؟؟
بدون اینکه بهم فرصت تموم کردن حرفم و بده گفت...
_ پس بهش فکر نکن ...
این بیشتر اعصابت و خورد میکنه و دلت و میشکونه
اروم گفتم
_حرفای چه ریون اوپا رو میزنی !!!
راستی میتونم بکهیون صدات کنم دیگه ؟؟ اوکیی ؟؟
_ اره
با لبخند گفتم و ازش فاصله گرفتم
خیلی زود خیسی روی صورتش و پاک کرد کرد و بلند شد
_ من برم یه چیز بیارم بخوریم
سرم و تکون دادم و منتظر شدم ....
خوراکی هایی که دفعه ی اول اورده بود تموم شد و اون اینبار با یه ظرف دیگه بر گشته بود و اونم درحالی به نصف حجم اول خودش رسیده بود که ما داشتیم درمورد موضوعات جالبی و معرفی کردن
خودمون فکر میکردیم و حرف میزدیم ..
وسط حرف هامون بود که صدای زنگ اف اف بلند شد..
چه یون زود در و باز کرد و با گفتن اینکه ممکنه برادرش باشه و اومده تا دارو هایی که امروز دکتر نوشته بود و بیاره ، سمت اشپزخونه رفت تا سری سوم خوراکی هایی که توی یخچال و کابینتا بود و بیاره …
به ساعت نگاه کردم و لبم اویزون شد اما با شنیدن صدای پایی که طبیعتا نه برای یه مرد بود و نه برای چه ریون سرم و بالا گرفتم ...
با دیدن یه دختر جون که وارد خونه شده با تعجب پلک زدم .
قدش بلند بود و موهای لخت و قهوه اییش تا کمرش میرسیدن و یه لباس ساده اما به شدت جذب پوشیده بود ...
نمیدونم چرا اما اخم هام توهم رفت و حس ترس لعنتی از همون لحظه شروع به ازار دادنم کرد ...
اون نزدیک و نزدیک تر میشد و من خیره به نیشخند ترسناکش اروم پلک میزدم …
[ CHANYEOL POV ]
حتی شنیدن صداش عصبانیم میکرد چه برسه به دیدن قیافه ی لعنتیش !!!
انگار ...
انگاری که گذشته داشت تکرار میشد و چه زمان خوبی که این اتفاق به ذهنم خطور کرد ...
من الان تقریبا تو قوی ترین حالت خودم بودم و الان ... من الان میتونستم دفاع کنم ...
از خودم ... از بک .... از پسرم و مهم تر از همه ، از زندگیم !!!
بک روی مبل جمع شد و با اخم تندی به هرزه ی افتاده روی شیشه ها خیره شد ...
وقتی از سلامت بک مطمئن شدم خواستم سمت رز برم که با دیدن جای رژ روی گردن بک اخم تندی کردم و با عصبانیت سمتش قدم برداشتم ...
خیلی خوب میدونستم که اون دختر مثل مادرش خودش و به این و اون میماله و بلده چه طور مثل هرزه ها رفتار کنه ...
روی قسمتی از پارکت که خورده شیشه نداشت زانو زدم و بعد از کشیدن موهاش اون و سمت خودم کشیدم ...
جیغی زد و بین خورده شیشه ها و خون خودش تقلا کرد و با حس درد بیشتر ساکن بهم خیره شد ...
_ درد میکنه ؟؟؟
اروم گفتم و اون سری تکون داد و موهاش و شل تر گرفتم
_ واقعا درد میکنه ؟؟؟
_ اره اوپا ...
اون با گریه گفت و اشک هاش روی گونه هاش ریخت…
نداشتن هیچ حسی به خواهر ناتنیم کمی درد ناک بود اما با این وجود ازار و اذیت های اون و دخالت های مادرش توی زندگیم باعث میشد حسی بهشون نداشته باشم هیچ حسی !!
چه بده که بعضی موقع ها حتی به خانواده ام هم حس نداشته باشم و ببرم از همه چیز ، حتی نفس کشیدن ... ..
من که خسته شده بودم از این جور ادما پس اونا چرا بس نمیکردن ؟؟؟؟
حتی از دیدن این جنس ادما کهیر میزدم و بدیش هم این بود از وقتی یادم میاد و میتونستم راست و درست و از هم تشخیص بدم تا الان که 30 سالمه بیشتر از هر چیزی این طور ادما رو کنار خودم داشتم!!!
از همه ی کسایی که جلوم ادعای عاقلی میکردن اما در مجموع هیچی نبودن متنفرم !!
وقتی میبری برات فرقی نمیکنه که داری کی و اذیت میکنی یا حتی خودت داری اذیت میشی ...
برات فرقی نمیکنه که ادمی که ازت رنجونده میشه همونی بوده که یه روزی واقعا دوسش داشتی ...
اون لحظه مهم خودتی و این خیلی خیلی سخته که حتی خودت نمی دونی برای خوشحالی خودت کاری کنی !!!
در طول این چند سالی که زندگی کردم با ادمای زیادی اشنا شدم و به این پی برده بودم که اگه کسی میخواد بره ... نمیاد خداحافظی نمیکنه که کسی ازش خواهش کنه که بمونه ...
میره ... بی سرو صدا ... بی هیچ حرفی اما ...
اما چرا همیشه نباید یکی باشه تا لحظه ی رفتن ادم و پای بند موندن کنه ؟؟؟
چرا دقیقه ی نود یکی پیدا نمیشه و به ادم دلیل برای زندگی نمیده ؟
موندنی که شاید دردناک باشه ...
شاید عذاب اور باشه اما ...
اما مگه چه قدر ممکنه طول بکشه ؟؟؟
اگه یکی باشه که بهت هدف و دلیل بده این سخت نیست ، حتی عذاب اور هم نیست.
قبول دارم گاهی اوقات خیلی سخت میگذره !!!
خیلیم سخت میگذره و خواب ؟؟؟
هههههه این بار حتی خواب هم نمیتونه ادم و گول بزنه تا یکم اروم شه …
خواب ها پر مین از کابوس از دست دادن کسی یا چیزی که حتی درکی ازش نداری ...!
این جوریه که توی یه بازده ی زمانی نه توی بیداری ارامش داری و نه توی خواب اما اگه یکی باشه ... یا یه هدف خوب باشه که ...
بتونه مارو و پایبند موندن و تحمل کردن کنه ....
امتحانش ضرری نداره که ... داره ؟؟؟
حداقل که من این طور فکر نمیکنم !
بعد از مادرم هیج کس نبود تا همچین حسی رو بهم منتقل کنه تا زمانی که بکهیون وارد زندگیم شد .
با خنده ی کجی که بیشتر در قالب نیشخند بود بود بهش خیره شدم و بعد از ول کردن موهاش به شونه هاش فشار اوردم و اون و روی زمین خوابوندم
توجه ای به فرو رفتن شیشه ها توی کمرش نکردم ، چون اصلا مهم نبود !
این هرزه ی لعنتی حق نداشت به بکهیون نزدیک بشه ..
_ چ..چانیول ب..بس کن
با صدای بک برگشتم سمتش و چهره ی مضطربش درست روبه روم قرار گرفت ...
دستش و کنار بدنش مشت کرده بود و با ترس بهم خیره شده بود...
چندتا سوال تمام تمرکزم و ازم گرفته بودن !
چرا الان که وضع زندگیم خوب شده بود سرو کله اشون پیدا شده بود ؟
چرا زمانی که داشتم رنگ ارامش و میدیدم اعلام حضور کرده بودن ؟
چرا الانی که میخواستم همسرم و از همه ی خطرات دور کنم دورمون پیدا شده بودن ؟
چرا حالا اومده بودن ، در حالی که من بابت فرار جانگ کوک از جایی
که زندانیش کرده بودم عصبی و کلافه بودم ؟
_ چرا اینجایی رز ؟
با حرص پرسیدم
_ م.. من ...
م..مامان گفت ب... بیام ...
میخواست از جواب دادن طفره بره اما به خاطر فشاری که انگشت هام به شونه اش وارد میکرد مجبور شد حرف بزنه ...
_ چرا اون هرزه گفت تن لشت و بیاری خونه ی من ؟ کی رات داد تو ؟
_ ا...اون گ ..گفت ب.. بابا حالش ب ... بده ، اون .. اون گفت حواسش بهت هست!
رز با گریه این حرف هارو میزد ولی من میتونستم اتیش توی چشم هاش و برای خراب کردن زندگی و اینده ام ببینم...
میدونستم از روی حرف هاش بفهمم اون اصلا درکی از حال پدرمون نداره و هرچی مادرش تحویلش داده رو داره بهم میگه...
این بار چنگ محکم تری به موهاش زدم و همزمان که بلند میشدم همراه خودم میکشوندمش ...
جیغ میکشید و تقلا می کرد ولی بی فایده بود چون من حتی به خط های که به خاطر ناخون هاش روی دستم به وجود اومده بود بی توجه شده بودم .
خیلی وقت بود نسبت به درد های لحظه ایی و کوچیکی که تجربه میکردم بی حس شده بودم!
وقتی داشتم راه میرفتم به چه یون مبهوت گفتم زنگ بزنه مینام و چه ریون بیان تا رز و از خونه ام ببرن بیرون ...
بیشتر از این نمیتونستم حضورش و تحمل کنم…
دستم و شستم و به چه یون که مشغول پاک کردن زمین بود خیره شدم
چند بار دستم و بین موهام کشیدم و سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق خودم و اروم کردم ..
به بکهیون که هنوز تو حالت قبل بود و یه جورای کارای چه یون و دنبال میکرد نگاه کردم
پلک هام با عصبانیت باز و بسته شد..
اون تو این دوران نباید استرس و هیچ چیز لعنت شده ایی رو تحمل میکرد اما حالا ...
انگار زندگیمون روی محور استرس و بدبختی میچرخید و هر از گاهی درجه اش بالا و پایین میشد .
از اشپزخونه بیرون رفتم و سمتش قدم برداشتم .
_ بلند شو هیونی ....
با حرفم سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد و من با گرفتن دستش اون و سمت اتاق مشترکمون بردم ...
_ چه یون به بچه ها بگو به حرف های امروزم فکر کنن
قبل اینکه در اتاق خوابمون و ببندم گفتم و در و بستم داشتم سمت حمام می رفتم که صدای بک و شنیدم
_ ک ..کجا میری ؟
همون طور که داشتم پ یراهنم و از تنم در میاوردم جواب دادم حمام ...
_اوه من میخوام ب...برم
بر گشتم سمتش …
فقط به چشم هام نگاه میکرد و لپ هاش به خاطر بالا تنه ی لختم حاله ی قرمز رنگی داشت ..
این و از طفره رفتن نگاهش روی بدنم متوجه شده بودم.
شونه ای بالا انداختم و برگشتم تا دوباره برم که صدای جیغش بالا رفت ..
_ یا با توئم ... هویییییی من می خوام برم ...
تا الان چون چه یون بودش نمیتونستم ... اه ... مگه با تو نیستم ؟
همین طور که پشت سرم داد و بیداد میکرد همراهم تا جلوی حمام اومد و به خاطر اروم راه رفتنش که کاملا طبیعی بود منم نامحسوس قدم هام و اروم میکردم تا بهم برسه
وقتی بهم رسید خیلی سریع سمتش برگشتم و بعد از با احتیاط دست و کمرش و گرفتم و با کمی زور داخل حمام بردمش ..
وقتی در و بستم و برگشتم سمتش چشماش در استانه ی جر خوردن بود ...
لبخند زدم و به این فکر کردم بعد از یه روز پر تشنج تنها وجود اونه که میتونه ارومم کنه ...
چند بار با اون چشماش که اندازه ی تخم شتر مرغ شده بود از بالا تا پایین بر اندازم کرد و بعد از زدن نیشخند یه وری که با چشمای معصومش در تضاد بود گفت
_ من گفتم میخوام تنها حمام کنم ، تو چرا اومدی تو .
نمیتونی یه نیم ساعت صبر کنی ؟ هااا ؟
منم در جوابش نیشخند زدم و گفتم
_ حرص نخور هیونی
شیرت خشک میشه هانی اون وقت ته ته امون شیر نداره که یااااا اییییدردم ...
وسط حرف زدن بودم که برای کشیده شدن گوشم وقتی حواسم به در اوردن شلوارم بود ؛ صدای فریاد معترض و دردناکم بالا رفت ...
به خاطر کمتر کشیده شدن گوشم سرم و خم کردم و یکی از دستام و روی شونه اش و اون یکی دستم و روی دستش گذاشتم...
_ ب... بک .... درد میگیره ...
_ چی وز وز کردی ؟؟ هااااااان ؟؟؟
کنار گوشم جیغ کشید و من فکر میکردم که حتما نمی تونم تا ۱ ماه بعد چیزی رو درست بشنوم ...
_ غلط کردم ... ول کن الان همین قدر جذابیتمم میپره .... یااا ول کن
دیگه خیلی کوچیکه بکشش بزرگ ترش کن ...
توی چشمم از درد گوشم اشک جمع شده بود ولی خب می ارزید به چند مین راحت بودن اون باهام ...
شوخی کردنش و حس قوی اروم بودن با منی که بد کرده بودم با خودش و زندگیش ...
وقتی گوشم و ول کرد اون قسمت از شدت درد گرم شده بود و من میتونستم از توی ایینه ببینم حسابی قرمز رنگ شده دست سردش و دوباره روی گوشم حس کردم اما این بار به حالت نوازش ...
با تعجب بهش نگاه کردم و اون با گفتم یه ببخشید و متاسفم سرش و انداخت پایین و میخواست از در بیرون بره که ...
_کجا ؟
با تعجب گفتم
ناخواسته با لب جلو داده شده پرسیدم ...
نگاهش یه لحظه به لب هام افتاد و بعد یهو چشماش گرد شد و نگاهش و از لب هام به چشمام داد و معذب لبخند زد ...
این حرکتش یعنی داشت بهم واکنش نشون میداد ؟
اونم داشت بهم حس پیدا میکرد مگه نه ؟
شوکه به تفکرات مزخرف و رفتار های عجیبش فکر کردم.
_ ... خب من میرم ، ه...هر وقت ک ...کارت تموم شد ، ح...حمام میکنم .
_نمیشه باهم حمام کنیم ؟
لکنتش نسبت به دفعات قبل خیلی خیلی کم تر شده بود اما هنوز هم همراهش بود مخصوصا که فکر میکنم بعد از اتفاق امروز بیشتر شده !
_ چ...چی ؟
اروم سمتش خم شدم و همزمان که پهلوش و داشتم لبام و روی لب هاش گذاشتم و اروم بوسیدمش.
_دلم می خواد بغلت کنم و باهات حرف بزنم بک ...
اگه اتفاقات صبح و فاکتور بگیریم من امروز ، روز نا ارومی داشتم ...
حرفام و کنار گردنش گفتم و در اخر بوسه ای به موهاش زدم سرش و با کمی مکث تکون داد و من با لبخند ازش جدا شدم و رفتم توی حمام تا اب وان و اماده کنم ...
وقتی اب وان پر شد توش نشستم ..
چشمام و بستم تا یکم به ذهنم استراحت بدم اما با شنیدن صدای ریخته شدن اب چشمم و باز کردم و بکهیون و دیدم که داره اون سمت وان دونفره امون با احتیاط و البته خجالت میشینه .
حس کردم خجالت زده اس چون دست ها و بازو های لاغرش و جلوی خودش گرفته بود و مثلا با این کار قصد مخفی کردن بدن برهنه ی خودش و داشت .
به حالت نشسته در اومدم و بعد از جلو کشیدن خودم دستش و گرفتم و اروم سمت خودم کشیدمش ...
وقتی بین پاهام نشست و چونه ام رو ی شونه اش قرار گرفت یه تکون معذب بین بازوهام خورد و من در مقابل بازو هام و محکم تر دورش حلقه کردم ...
_ اوممم ، بوی خوب میدی ... چرا میخواستی بیای حمام ؟
_ د ... دلم میخواست حمام کنم ، واقعا بوی عرق نمیدم ؟ منم امروز روز پر استرسی رو تجربه کردم ...
تازه بوی مواد ضدعفونی کننده ی دکتر کیمم میدم !
_اره ...
اروم درحال ی که به شونه اش نگاه میکردم گفتم و بعد لب هام و توی دهنم بردم ...
_ چی اره ؟
یهویی برگشت سمتم و با دیدن فاصله ی کم صورتامون علاوه بر اینکه تیله هاش دوباره گرد شد سریع به حالت قبلی در اومد ...
خندیدم و بعد از قرار دادن چونه ام رو ی شونه اش شروع کردم به حرف زدن.
_ در جواب سوالت ، اره امروز روز مزخرفی بود …
کلی اتفاق افتاد که اتفاقات گذشته جلوی چشمام رد شد
بک چرا میگن گذشته ی ادم مهم نیست و این فقط حال و اینده اس که مهمه ؟ مگه حال و اینده ی الان ما یه روز تبدیل به گذشته امون نمیشه ؟
پس چرا کلی اتفاق برامون می افته و ما جلوش و نمیگیریم تا تبدیل به گذشته ی تلخمون نشه ؟
این بار برگشت سمتم و به چشمای غم زده ام نگاه کرد ...
_ درسته ... ح ..حرفات م.. منطقیه اما اگه بخوای الانت و هم با فکر به گذشته هدر بدی ، اینده اتم و ...وقف گ ...گذشته میشه!!!
نمی دونم چرا اینارو دارم بهت م ...میگم ش.. شاید چون د.. دلم م..می خواد اروم شی ... ی..یا اینکه ح..حرفا ی امروزم ب..به چه یون د ...درست از اب در بیاد ...
_درسته ولی هیچ وقت ، یاد ادم نمیره که چی بوده و چی شده !
از کجا به کجا رسیده
چیو و دوست داشته و حالا به چی علافه مند شده !
اینا هیچ وقت از یاد نمیرن…
_ چیشده ؟
با تعجب گفت و من یکم فکر کردم ...
دلم میخواست بگم که جانگ کوک فرار کرده ...
میخواستم بگم که چند تا از محافظ هارو در حد مرگ زده که مینام با دیدنشون فکر کرده مردن ...
اما ... من بهش گفته بودم جانگ کوک چیکارا کرده !
اون لعنتی مطمئنن دنبال انتقام بود و من خودم و بابت کوتاهی که بیشتر از ۵ ماه پیش انجام دادم لعنت میکردم !
در نتیجه باید دهنم بسته می موند تا از این جای لعنتی بریم ...
اون نباید از همچین فردی میترسید چون خب من و کنار خودش داشت ...
_ هیچی
دوباره به حالت قبل قرار گرفتیم اما این بار به جای با حسرت نگاه کردن به شونه ی سفیدش لب هام و سبک روی شونه اش قرار دادم ...
وقتی دستم با وجود پسرمون اسون دور تنش پی چید توی بغلم لرزید ، شونه هاش و جمع کرد اما این باعث نشد لب هام و از روی شونه اش بردارم .
بوسه هام و به شکل پروانه ایی از شونه اش به گردنش رسوندم و همون لحظه صداش بلند شد
_ چ..چانیول ؟!
_ جانم ؟
اروم گفتم و بعد از اینکه یه مارک خیلی خیلی کوچولو و کم رنگ روی گردنش درست کردم سرم و عقب بردم و این بار لب هام و روی لپ سفیدش گذاشتم و محکم بوسیدمش ...
چند بار پشت سرهم و به صورت پروانه ایی روی جای جای لپش بوسه کاشتم و همزمان باهاش زمزمه میکردم ...
_ دوستت دارم ... دوستت دارم .... دوستت دارم ... دوستت دارم ...
د.. دوستت دارم. .. دوستت د .. دارم ... م ...من دوست دارم ... من
خیلی خیلی دوستت دارم بکهیون!!!
نفهمیدم کی بغض کردم و حتی بین اعترافم چند بار توپق زدم ...
اما یه بغض شیرینی بود ...
اگه هم نبود من ازش یه ته مزه های شیرینی حس می کردم .
دوستت دارم ؟؟؟
این کلمه ایی نبود که ادمایی مثل من به گند کشیده بودنشون؟؟؟
پس چرا بیشتر از همیشه این حس و توی خودم احساس میکردم ؟!
_ ب .باشه یول ... ف ..فهمیدم!!
اون بعد از چند دقیقه وقتی از اون حالت شوکه خارج شد با لحن اروم و خجالت زده ایی گفت و لحنش مثل راضی کردن بچه های کوچیک بود وقتی یه چیز غیر ممکن می خواستن !!!
اون قدر از حرفش احساس درد کردم که تمام شیرینی چند لحظه قبل به طور کامل فراموش شد ...
توی بغلم چرخید و دستش و دور سرم حلقه کرد و من درحالی که حواسم بود فشاری به شکمش وارد نکنم سرم و توی گردنش فرو کردم .
انگار بچه شده بودم ...
این من نبودم که باید الان بغلش میکردم و بین بازوهام فشارش میدادم ؟؟؟
پس چرا جاهامون عوض شده بود ؟؟؟
اون قدر به خاطر کارش هیجان زده بودم که هد و اندازه نداشت ..
_گر یه نکن چانیول ... گریه نکن تهیونگ ص ...صدات و میشنوه ها!!!
اون با لحن مثال تحدید واری گفت و من اروم خندیدم ...
سرم وچند مین بعد از بین بازوهای ظریفش بیرون اوردم و پیشونیم و به پیشونیش تکیه دادم ...
دلم میخواست بهش بگم با اسم پسرمون حال نمیکنم و اسمی مثل تهیونگ اصلا به اون فسقلی نمیاد..
شیر اب وان و باز کردم و گذاشتم اب نیمه گرم از حفره ی کنارش بیرون بره و اب گرم از سمت دیگه توی وان جریان پیدا کنه ...
_خیلی خوشحالم که دیگه مثل قبل نیستم !!!
اروم گفتم و به چشمای پاپی شکلش نگاه کردم
_ منم خوشحالم که اون طوری ن.. نیستی
خندیدم و لبم و روی لبش قرار دادم و چند لحظه همون طور نگه داشتم ...
اون بهم اعتماد کرده بود ، پس نباید به هیچ وجه جواب عکسی به این اعتماد میدادم!
شروع به بوسیدن لب هاش کردم و از گرمایی که هم اطرافمون بود و
هم بین لب هامون غرق لذت شدم ...
لب پایینش و بین لبام کشیدم و شروع کردم به مکیدنش علاقه ی زیادی که بهش داشتم اونقدر غیر قابل تحمل و ترسناک بود که گاهی اوقات خودمم گیج می شدم ...
کنارش بودن اون قدر شیرین بود که ، که باعث میشد کمتر به گذشته فکر کنم!!!
و این شیرینی زیادی برای منی که زندگیم دور محور تلخی میچرخید وحشت اور بود .
لب هاش بی حرکت بود و من همش تصور میکردم اگه قرار باشه اون من و ببوسه چه حسی بهم دست میده ...
اون قدر غرق لذت بوسه امون شده بودم که حتی نفهمیدم اون کی دستش و بین موهام گذاشت و خودش و بهم نزدیک تر کرد ...
کاری که شاید یکی از محالات زندگیمون بود!
دستم و پشت کمرش نگه داشته بودم و سعی می کردم اروم ببوسمش تا حس نکنه نفس کم اورده ...
حس اینکه توی بغلم اروم گرفته بود و لباش بین لبام بود و در همین هین دستش بین موهام قرار داشت و بهشون چنگ میزد این قدر رویایی بود که انگار اصلا توی دنیا زندگی نمی کردم ...
اره توی دنیا زندگی نمی کردم چون ...
چون اگه دنیا ، دنیا بود و من همون پارک چانیول بودم الان این قدر خوشحال نبودم!!!!
با حس اینکه اب توی وان داره سرازیرمیشه شیر اب و درحالی که بکهیون و میبوسیدم بستم و لب هام و رو ی لبهای همسرم حرکت دادم ...
بکهیون برای من و بود و کسی نمیتونست اون و ازم بگیره!!!
تنها کار خوبم از گذشته ایی که باهم داشتیم همین بود !!!
ازدواجمون یا تحمیل ازدواجمون به بک …
اروم از لباش دل کندم و لب هام و به گوشش نزدیک کردم نرمه ی گوشش و مکیدم و پشت سر هم به کناره های گوشش بوسه زدم ...
شایدم نبود..
من میتونستم با محبت اون و وابسته ی خودم کنم و بعد جوری ازش درخواست کنم تا همه چی به شکل دیگه ایی تموم بشه ...
صدای نفس نفس هاش و بوسه های من توی حمام میپیچید و اینکه تقلایی برای دوری نمیکرد یعنی بهم اعتماد داشت و داشت لذت میبرد مگه نه ؟؟؟
حس میکردم نسبت به اون خیلی حساس تر شدم چون خب چند ماهی میشد هیچ رابطه ایی نداشتم اما بازم نباید اجازه ی هیچ کاری رو به خودم میدادم !
لبام و از گردن به ترقوه هاش کشوندم و اروم اون قسمت رو مکیدم...
سرش و پایین انداخته بود و فاصله ی بین لب هاش صدای نفس های عمیقی که میکشید و بهم نشون میداد!!!
بر گردوندمش و دوباره کمرش و به سینه و شکمم تکیه دادم ...
نمی خواستم زیاد پیش برم فقط ...
فقط حس میکردم باید لذت نصفه نیمه ایی که به بدنش وارد کردم و کامل کنم ...
دستم و این بار درحالی که از پشت بغلش کردم روی شکمش گذاشتم و همزمان که داشتم گردنش و میبوسیدم دستم و پایین تر بردم ...
دستم و روی کشت لباس زیرش گذاشتم اون بعد اینکه لرز ارومی توی بغلم کرد با دست دیگه اش ساعدم و گرفت ...
بی توجه بهش عضو نیمه تحریک شده اش و توی دستم گرفتم و از نیم رخ به چهره ی درهمش خیره شدم ....
لب هام و روی رگ نبض دار گردنش گذاشتم و اروم صداش زدم
_ هیون..
شروع به حرکت دادن دستم دادم و اون با کارم اخم کرد و ساعدم و بیشتر بین انگشت هاش فشار داد ...
فشار دستش روی ساعدم جوری نبود که کارم و متوقف کنه و فکر هم نمی کردم خودش هم موافق این موضوع باشه .
موهاش و کنار زدم و سرش و عقب کشیدم تا به شونه ام تکیه کنه
لباش و گاز گرفت و سعی میکرد ناله هاش و ساکت کنه اما متوجه بودم که چه طور به دستم و عضو بامزه اش خیره شده..
چند ثانیه بعد لب هاش از هم فاصله گرفت و زود سرش و سمت گردنم کج کرد
لب هام و بین لب های بازش قراردادم و همونطور که با دستم بدنش لمس میکردم سرعت دستم و بیشتر کردم .
توی بغلم میلرزید و ناله های ارومی میکرد اما به هر حال برای روانی کردن من کافی بود .
_اهه ... اومم ... یول ... چ ..چان
نمیزاشت ناله هاش ازاد بشه و لب هام و گاز میگرفت ..
شکم بامزه اش که به خاطر خیس بودن برق میزد به قدرت کیوت بود که دلم میخواست با تموم وجودم لمسش کنم...
دست ازادم و از دور کمرش بالا تر اوردم و کف دستم و روی شکم نرم و برامده اش کشیدم تا لمسش کنم.
اخم کردم و یکم سرم و عقب کشیدم و بعد از ازاد کردن لب هام به چهره ی درحال لذتش خیره شدم
گونه هاش گل انداخته بود و لب های گلبه ایش از هم فاصله گرفته بود
چشماش بسته بود و بیشتر از هر زمانی شبیه فرشته ها شده بود!!!
_جونم
با شنیدن نفس نفس هاش و لرزش بدنش اروم زمزما کردم ...
دستش و روی رون پام گذاشت و اروم خودش و بالا کشید ...
_ من ... من ن.. نمی خوام آه ...
لبم و روی شقیقه اش گذاشتم و محکم بوسیدمش
_نترس عزیز دلم ... قرار نیس کاری کنیم
فقط قراره کمکت کنم از این حالت در بیای و لذت ببری ...
سرش و اروم تکون داد و باعث شد چهره اش از دیدم خارج شه و نگاهم رو ی ترقوه هاش بی افته...
دستم و روی عضوش میکشیدم و لرزش بدنش درحالی که اون توی بغلم بود اون قدر برام شیرین بود که دلم میخواست براش جون بدم ...
سرعت دستم و بیشتر کردم و لب هام و نزدیک ترقوه اش بردم و هنوز لمسش نکرده بودم که با حس قرار گرفتن یه ماهیچه ی گرم و خیس روی گردنم اخم کردم ...
با مکیده شدن قسمتی از گردنم دندونم و توی لب هام فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم ...
داشت مارکم میکرد ؟؟؟
واییییی خدا چه قدر شیرین و لذت بخش بود!!!
یعنی باید باور میکردم این بکهیونه که داره مارکم میکنه ؟
با هر حرکت دستم شدت مکیدنش و بیشتر میکرد و لذت فوق العاده ایی بهم میداد ...
مثل گربه های کوچولو قسمتی از پوست گردنم که بین لباش بود و لیس میزد و من از داغی زبونش روی گردنم لبم و محکم روی هم فشار میدادم!!!
با دستم موهاش و حالت میدادم و سرش و به گردنم فشار میدادم...
چند دقیقه بعد شدت حرکات دستم و بیشتر کردم و اون علنا زیر گوشم بلند نفس نفس میزد و نمیتونست جلوی ناله هاش و بگیره...
همون طور که حواسم بود بهش اسیب نزنم سرعت حرکاتم و بیشتر کردم و اون با ناله ی بلندی خالی شد و لرز عجیب اما شیرینی بین بازوهام کرد ...
لب هام و روی شقیقه اش گذاشتم و بوسیدمش...
بین بازوهام فشارش دادم تا جلوی لرزیدن پس از ارگاسمش و بگیرم ...
ارضا شدنش هم جدای از اینکه هات و سکسی بود کیوت بود و نمی تونستم درک کنم چرا خیلی قبل تر بهش دقت نکرده بودم!
یکم که گذشت حس کردم اروم شده و برای همین شامپوی هلویی کنار وان قرار داشت و برداشتم و یکمیش و روی موهاش ریختم و شروع کردم به شستن موهاش ....
با کمک خودش بدنش و شستیم و وقتی حس کردم درد شدید پایین تنم داره خیلی دردناک میشه کمکش کردم از وان بیرون بیاد و دوش بگیره ...
بعد از دوش گرفتنش تنپوش تنش کردم و اون از حمام بیرون رفت ...
سخت بود اینکه طوری خودم و بپوشوندم تا عضو تحریک شده ام و نبینه ...
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم ..
دستم و روی شکمم گذاشتم اما بعد از سی ثانیه اروم انگشتام و به کش لباس زیرم نزدیک کردم و ...ادامه دارد 🥀
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...