ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 38 ]

4.3K 643 56
                                    

با شنیدن صدایی که زمزمه ام و قطع کرده بود ساکت شدم و با ترس به عقب بر گشتم ...
با دیدن مینهو رو در حالی که داشت با لبخند نگام میکرد شوکه پلک زدم و لب های نیمه بازم و بستم  .
حرکت پاهام توی اب متوقف شد اون اینجا چی کار میکرد ؟؟؟
اولین سوالی که به ذهنم رسید همین بود..
نگاهم و از چشمای ناخواناش و لبخند عجیبش گرفتم و با شنیدن صدای بمش دوباره نگاهم و به چشمای ابیش دادم ...

_ صدات مثل مینهی قشنگه

معذب پلک زدم و این اولین باری بود که اون پیشم از مادرم حرف مبزد حتی خیلی کوتاه !
پاهام و اروم از توی اب در اوردم و بلند شدم .
هوا با وجود اینکه افتابی بود اما بازم سرد بود چون به هر حال ما توی فصل زمستون بودیم و تعجب نمیکردم اگه توی ایینه بینی و گونه ام و بابتش قرمز ببینم !
درهر صورت فصل زمستون بود و باریدن بارون و وزیدن باد نباید چیز تعجب بر انگیزی بود ، هومم ؟

_ بلند شو بریم داخل ، اینجا سرده !!!

با لبخند گفت و من فقط سر تکون دادم و سمت پله ها قدم برداشتم...
هنوز حضور سرزده اش و درک نمیکردم و لبخند عمیقش فقط معذبم میکرد ..
با گرفته شدن یهویی کمر و بازوم توی جام بالا پریدم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم ...
با لبخندی که یکم جمع شده بود دستش و ازم دور کرد و من فقط مات چند بار پلک زدم تا دلیل کارش و بدونم درچه احساس میکردم جنبه ی کمک داشته !

_ م..من فقط ...

دستش و بین موهای طلاییش فرو کرد و درحالی که این بار اون معذب شده بود ادامه داد ...

_ پات خیسه و نمیخواستم سر بخوری !

سر تکون دادم اما اروم لب زدم

_ خودم میتونم

تقریبا وقتی به اون در رسیدم به نفس نفس افتاده بودم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده .
زانوم درد میکرد اما به اون ارامش و بی خیالی چند لحظه پیش می ارزید !!!
وقتی اون بالا رسیدم تصمیم گرفتم به هر حال یه چیزی بگم

_ .چ..چان م..میدونه که شما اومدید اینجا ؟!

بامکث و پر از تریدید پرسیدم

_اره عزیزم ، خودش گفته که بیام ....
گفت کاراش یکم طول میکشه چون چند وقت نبوده شرکت و دلش نمیخواد که تو خونه تنها باشی ...

فقط تونستم پنهونی چشمام و بچرخونه و بعد دستم و جلو ببرم و پرده رو کنار بزنم .
من قبل از اینکه اون دراز پاش و توی زندگیم بزاره معمولا تنها بودم و راستش از یه دوره ایی به بعد هم ادمی نبودم که بخوام توی اجتماع فعال باشم و با دیگران بگو بخند کنم و تنهایی اذیتم نمیکرد !
البته اگر هم میکرد یاد گرفته بودم باهاش کنار بیام و خودم و سرگرم کنم مثل کاری که تا چند دقیقه ی پیش انجام میدادم .
روی مبل های تو حال نشستم و به محض دیدن باکس های خوراکی روی میز یه پیچش عجیب توی معدم احساس کردم و یه خیز اروم به سمتش برداشتم‌..
با یاداوری اینکه تنها نیستم و اون مرد این باکس ها رو اینجا گذاشته خودم و به خاطر پرخوری و کار عجله اییم لعنت کردم و خیلی زود به حالت شق و رق قبلیم برگشتم .
زیر چشمی درحالی که احساس میکردم هر لحظه ممکنه اب بشم بهش خیره شدم لما با ویدن لبخند عمیق و نگاهی که روی خودم زوم بود نگاهم و به جای دیگه ایی دادم‌...

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora