ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 58 ]

2K 323 6
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️


اواسط زمستون بود و خب هوا اون قدر هم روشن و افتابی نبود که برای توی اب رفتن مناسب باشه ...!
به لوهان و کیونگسو که تا کمر توی اب فرو رفته بودن نگاه کردم و با دیدنشون حس کردم بدنم در حال لرزشه ...
هوا اون قدرام سرد نبود که بخوام با دیدنشون بلرزم اما سوز سردی که داشت باعث میشد حتی از فکر به خیس شدن بدنم بلرزم ..
بلند شدم و همون طور که از حس فرو رفتن شن بین انگشت های پام لذت می بردم به چان گفتم ...

_ ب.. بلند شو !

با بلند شدن چان و قرار گرفتن دستم بین دستش ناخواسته لبخند زدم ..
انگشت هاش اون قدر بلند بود و دستم اون قدر در مقابل دستش کوچیک بود که به راحتی کل دستم و بلعیده بود ...!
به قدم هام سرعت دارم و به این فکر کردم توی تیشرت سفید رنگ و شلوار جین جذبی که پوشیده بود واقعا جذاب شده  ...
چانیول سمت پدرم که یکم اون طرف تر نشسته بود برگشت و با صدای رسایی گفت...

_ ما داریم میریم یکم این اطراف دور بزنیم ، کاری پیش اومد بهم زنگ بزن !

وقتی چانیول تایید و از پدرم گرفت برگشت سمتم و بعد از اینکه بهم چشمک زد گفت...

_ بریم حال کنیم ...!

اروم خندیدم و هم پا باهاش قدم برداشتم ...
تپش قلبم با دیدن اینکه چه طور صورتش موقع چشمک زدن جمع میشه و هارامونی فوق العاده ایی با لبخندش نشون میده زیاد شده بود ...
انگشت هام و تکون دادم و اینکه انگشت اشاره اش و روی پشت دستم میکشید باعث میشد قلقلکم بگیره و احساس کنم اماده ام تا کف و خون قاطی کنم ..
اخم کردم...
امروز هورمون هام حتی بیشتر از روز های دیگه قاطی پاتی شده بودن و نمیتونستم درک کنم چی باعث شده تا این اندازه این لحظات برام جذاب باشه !
قدم زدن با پارک چانیول درحالی که دستم بین یه دست گرم مخفی شده بود و یه بچه ی کوچولو توی شکم بود اونم درحالی که افتاب دقیقا وسط اسمون بود باعث میشد حس عجیبی داشته باشم ...
به موج هایی که به شن های جلویی ساحل میکوبیدن نزدیک شدم و در امتداد اون موج های انگاری عصبی راه رفتیم ...
دلم می خواست راه برم و یکم به اطرف نگاه کنم ...
راه رفتن بهم کمک میکرد بیشتر و عمیق تر فکر کنم و یه جورایی از اینکه چانیول کنارم راه میرفت احساس امنیت می کردم ...
یه روزی همین مرد شده بود کسی که همون چندرغاز ( ? ) امنیتم و ازم گرفته و من هیچ وقت فکر نمیکردم قراره حضورش توی اینده ام تا این اندازه پر برنگ بشه !
البته این موضوع معنایی شبیه به فراموشی نداشت ..
اگه اراده می کردم تموم لحظه ها و صحنه هایی که توی کابوسام بودن و توی واقعیت هم جلوی چشم هام میومدن اما خب به هر حال ، الان دستم بین دستای بزرگش بود و تمیدونستم چرا اما ناراضی نبودم..!
انگشت شصتش روی پشت دستم کشیده میشد و وقتی به ویوی رو با روم نگاه میکردم حس عجیبی داشتم ...

_ چانیول ...

اروم و بدون هدف صداش زدم

_ جانم ...

اما خب قلبم با یه تپش بی سابقه ی دیگه کلی شکر به رگ هام تزریق کرد

_ تو چند... یااااا

با اوج گرفتن یه موج بزرگ سمتم خودم و سمت چان کشیدم و اجازه ندادم پام مرطوب تر از اینی که هست بشه ...
چانیول خنده ی کوتاه اما با صدایی کنار گوشم کرد و این بار در حالی که دستش دور شونه ام حلقه شده بود شروع کرد به قدم زدن ...
البته قبلش بهم گفت کیوت و ادامه داد ...

_ خب داشتی میگفتی ...

_ اها م...م یخواستم بپرسم چ...چندسالته ؟!

نیم نگاهی بهم انداخت و اروم لب زد ...

_ فکر میکنم امسال ³⁰ سالم تموم شه ...

چشمای گردم و به چشماش دادم و گفتم

_ اوه واقعا؟؟ چ...چرا فکر می کنی ..مگه م...مطمئن نیستی ؟
میگی فکر میکنم 30 سالمه ، مگه میشه ادم سن خودشم فراموش کنه ؟!

نگاهش و ازم گرفت ..

_اوممم اگه بخوام یه طور دیگه بگم من حس میکنم مثل یه بچه ی چند ماهه ام ...

بر گشت سمتم و وقتی چشمای پر سوالم و دید ادامه داد درحالی که به این فکر میکردم هدفش از گفتن " یه بچه ی چند ماهه " چیه ؟!

_ قبلا هدفم از زندگی فقط و فقط گذروندن زمان بود تا وقتی که بمیرم !
برای همین نمی دونم چه قدر شده و با سوالت یهو به این فکر کردم واقعا چند سالمه ...
بعد فهمیدم تقریبا ²⁹ تا بهار و زمستون و تجربه کردم ...
اما با این وجود حس میکنم فقط چند ماهه دارم طعم زندگی کردن و می چشم و با این وجود هنوزم احساس لذت نمی کنم !
ترس از اینکه کسی بخواد به زندگی کردنم خاتمه بده و نزاره لذت کنارتون بودن و بچشم باعث میشه از این لحظات اون جور که باید لذت نبرم .
من قبلا اصلا این طوری نبودم و از مرگ نمیترسیدم اما حالا میترسم این واقعیت باعث بشه از دستتون بدم !!!

جواب نگاهش و با خیره شدن به شن زیر پام دادم ...
وقتی خودش این قدر نا امید بود چرا احساس میکردم یه طوفان به کلبه ی کوهی و کوچیکم برخورد کرده و داره همون مقدار گرماش و با بی رحمی ازم میگیره ...

_ خب ؟!

تصمیم گرفتم احساس واقعیم و باهاش در میون بزارم و شدیدا کنجکاو بودم در جوابم چی میگه ...

_ و...وقتی تو از اینکه ب...بمیری میترسی پس من ن...نباید امید د...داشته باشم مگه نه ؟

چشماش به محض اینکه برق و اشک و توی چشمم دید گرد شد اما من همون طور که بهش خیره شده بودم ادامه دادم ...

_ تو گ..گفتی  م..میترسی ی...یکی باعث ش...شه ب...بمیری و ن..نتونی ل...لذت ب...بری پ...پس من ن..نباید د..دلم به ه...همین ا...امنیت ل...لعنتی ک...که کنارت احساس میکنم گرم باشه مگه نه !

اولین اشکی که روی گونه ام قل خورد باعث متوقف شدن قدم های هردومون شد ...
دستم و رها کرد و انگشت هام به خاطر سرمای هوا و از دست دادن اون گرمای دوست داشتنی جمع شد ...
هورمون های کوفتیم انگاری قصد داشتن تاثیر مستقیمی روی قده های اشکیم بزارن.
اشک هام و با انگشت هاش پاک کرد و درحالی که گرمای دستش باعث میشد از سرمای گونه ی یخ زده ام کم بشه عمیقا بهم خیره شد ...

_ منظورم این نبود هیونی !
من 30 سالمه و مرگ توی زندگی همه ی ادما نقش ویژه ایی داره ...
من بیشتر از اون چیزی که فکرش و کنی قویم ...!
و مطمئن باش تکیه گاه محکمی برای تو و پسرمون و هرکسی که بخوای میشم اما جلوی مرگ و که نمیشه گرفت ؟!
تو ...  تو...

انگار برای زدن حرفش تردید داشت برای همین بعد از خیس کردن لبام با زبونم گفتم ...

_ بگو ..

_ با سنم مشکلی نداری ؟!

اروم پلک زدم و سرم و عقب کشیدم ...
به پاهام که دونه های بسیار زیاد شن روش به چشم میخورد نگاه کردم و فک کردم ...
با سنش مشکل داشتم ؟!
مرد رو به روم وارد دهه ی چهارم زندگیش شده بود درحالی که من حتی وارد دهه ی سوم نشده بودم !
اما با این وجود هرچه قدر که فکر میکردم بابت سنش مشکل نداشتم ...!
من حتی قبلا هم ملاک هام مربوط به سن و قیافه و دارایی نبود ...
الان تقریبا سه تا از چیز هایی که ملاکم نبود وجود پسر رو به روم و تشکیل میداد ...
زیبایی و دارایی و سن اما خب...
به نظرم فکر کردن راه خوبی برای نشون دادن احساساتم نیست مگه نه ؟!
بهتره حرف بزنم ..!

_ م..من تا به حال به ا..این فکر نکردم که س..سنت یه دقدقه برام باشه ..
راستش من از اولشم سن و قیافه و حتی پول برام مهم نبود ...
م..من ..

بینی جمع شده ام و به حالت اول برگردوندم و با لبخند گفتم...

_ من هیچ وقت م..محبت یه پدر و احساس نکردم !

قبل از این احساس میکردم استرس دارم اما حتی حرف های کمتر شده از لکنتم هم نشون میداد ریلکسم ...

_ برام مهم ن..نیس چند سالته تا ز..زمانی که یه سری چیزا توی ذهنم باشه و توی خطر ق..قرار نگیرن ...!

میدونستم کنجکاو شده که اون چیزایی که توی ذهنمه چیه اما چیزی درموردشون نگفتم ...
نمیخواستم به خاطر محبت و عشق گدایی کنم !

_ قبل ا..از تو مثل هر ادم دیگه ایی به ا..ازدواج و فردی که ق..قراره بقیه ی زندگیم و باهاش بگذرونم فکر کردم ...
اما قیافه و پول برام مهم نبود ...!
حتی سنم برام م...مهم نبود چون همیشه دلم م...میخواست توجه ی یه ادم ب...بزرگسال و داشته باشم ...
مثل بچه ها برای اینکه یکی از اونا ب...بهم توجه کنه و تشویقم کنه خ...خوشحال میشم و نمیدونم چرا ...

اشک هام خیلی ناخواسته و ناارادی توی چشم هام تشکیل شدن و به اسونی روی گونه ام ریختن ...

_ ت..تا زمانی که اون ب...با تنفر بهم خ..خیره نشه و دوسم د..داشته باشه..
ت..تا زمانی که کتکم ن..نزنه و ب..براش با ا..ارزش باشم...
ت..تا زمانی که ب..بهم محبت کنه ...
م..من خوبم ...
م...مهم نیس س..سن اون چه قدر باشه ی..یا حتی پ..پول داشته باشه یا نه !
و..وقتی میتونه توی مسیر درستی ه..هدایتم کنه و عاقلانه ت..تصمیم بگیره م..من باهاش مشکلی ندارم ...
ت..تا زمانی که بهم علاقه داشته باشیم ح..حتی حضور پر رنگ فقر هم ب..برام  م..مهم نیس ...
م..من میتونم ت..تحملش کنم !
ب..با سن تو هم م..مشکل ندارم یول ...!
م...ما ازدواج کردیم ...
و ...
و ...

تلخ خندیدم و هارامونی اشک و خنده بیشتر از اون چیزی که فکرش و میکردم دردناک بود ...

_ ب..بچه داریم ...
ب..به نظرت حتی اگه با س..سنت مشکل داشته باشم هم ... م..میتونم کاری کنم ؟!
م...من نمیخوام بچمون م..مثل خودمون ب...بدون پدر و ت..تکیه گاه بزرگ شه ...!
نمیخوام د..درد توجه ی یه بزرگسال و د..درحالی ت..تجربه کنه ک..که تا به حال ا..از پدرش ر...روی خوش ندیده ...

فرو رفتن توی اغوش گرمش باعث شد هق هق هام اوج بگیره و به پایین لباسش چنگ بزنم ...
انگاری اون قدر بهش دلیل داده بودم که نزاره ادامه بدم ..!
دستش روی کمر و موهام بود و احساس امنیت میکردم ...
کافشنی مشکی رنگی که روی هودی قرمزم پوشیده بودم باعث میشد توی این سرما بدنم نه از سرما بلکه از درد بلرزه ...!

_ ب..برام م..مهم ن..نیس...
ا..از من گ...گذشته ن..نمیخوام ب...بچم ا..این طوری ب...بشه !
ن..نمیخوام ب..به عقب ب...برگردم ...

توی بازوهاش این حرف ها رو با اشک زمزمه کردم و دستی که بیا سینه هامون جا مونده بود سینه اش و فشار دادم ...
سرم و به دو طرف تکون دادم و درحالی که هق میزدم التماسش کردم که نزاره بچم به سرنوشتمون دچار بشه ...!
سرم و از شونه اش فاصله داد و عمیقا به چشم هام نگاه کرد ‌..
دلم به خاطر احساس امنیت و محبت چشم هاش ضعف رفت اما به خیره نگا کردنمون ادامه دادم ...

_ تا زمان مرگم دوستت دارم میمونم هیونا ...
تا زمان مرگم نمیزارم احساس تنهایی کنی ...!
هر جور که تو بخوای ... هرجور که دل کوچولوت بخواد میشم...
نمیزارم دلت هوس تشویق و توجه ی یه ادم بزرگسال و بخواد ...
من نمیزارم اسیب ببینی...
نمیزارم درد بکشید ...
ن..نمیخوام ...
تو خیلی خوبی و نیازی به اینکه یکی دیگه بخواد تشویقت کنه نداری...

اشکی که توی چشمش حلقه زد شوکه ام کرد ...

_ ن..نمیخوام این رابطه ی کوفتی رو بهت تحمیل کنم اما اره ...
ما بچه داریم بکهیونا ...
باید قبل از اینکه به خودمون فکر کنیم به اون فکر کنیم اما فقط من...
من به جای هر 3 تامون فکر میکنم...
تو بچگی کن ...
تو پادشاهی کن ...!
من بهت خدمت میکنم ...
هر زمانی که اراده کنی ...
هر زمانی که عشقت بکشه میشم همونی که تو میخوای ...
نمیتونم ماهیت خودم و تغییر بدم اما هرچی که تو بخوای میشم بکهیون ...
با اینکه سخته ...
با اینکه درد داره ...

اشکش که روی گونه ام چکید ستون فقراتم لرزید و قلبم مچاله شد ...
دیدن اشک کسی که چند وقتی میشد توی قلبم لقب قوی ترین مرد زندیگم و گرفته بود سخت بود ...

_ من هر زمانی که بخوای عقب میکشم !
تموم ثروتم و به اسمت میزنم تا احساس سختی نکنی و از زندگیت میرم بیرون..
نمیزارم بچمون نبود پدر و احساس کنه و هرکسی که بخوای و برات میارم تا با ارمش زندگی کنی ...
مهم نیس این باعث میشه قلبم بسوزه...
هرکاری میکنم تا این ۱۹ سال تباه شده ی زندگیت و جبران کنی ..!
برای من گذشته تا بخوام جبران کنم اما تو ..
هرجوری که بخوای رفتار میکنم ...
بخوای حتی یه جایگزین میارم‌..
برام سخته ... بعد از این و هم باید با عذاب و درد بگذرونم اما ...

یه اشک دیگه روی گونه ام چکید و به خودم اومدم.
سرم و به معنای نه تکون دادم و دوباره بغلش کردم ...
درحالی که قفسه ی سینه اش زیر سرم به شدت بالا و پایین میشد دستم و دور کمرش حلقه کردم و با لحن دلگرم کننده ایی گفتم ...

_ نمیخوام ...
ت..تو .. تو کافی چانیول ...!
شاید برای بعضیا زیادی باشی یا برای بعضیا کم ‌..
اما برای م..من تو کافی ...
ح...حتی بیشتر از کافی..!
م..من فقط ن..نمیخوام که پ...پسرمون این چیزا ر..رو تجربه کنه ...

مطمئن بودم لذت گفتن پسرمون از پسرم خیلی خیلی بیشتره اما حیف که این لحظه رو برای هردومون تلخ کرده بودم...

_ م..من نمیخوام که تو جایگزین بیاری ...
نمیخوام عوض ب..بشی ...!
من ح..حتی اگه الان بخوام م..میتونم ازت جدا شم اما ...
میبینی که نخواستم ...
ش..شاید علاقه ایی ... ع..علاقه ایی این وسط نباشه اما ت..تا الان حاضر نشدم عقب بکشم پس اینجوری نکن ، باشه ؟!

با لبخند گفتم و وقتی سر تکون داد لبخندم عمیق تر شد ...
علاقه ایی این وسط نباشه ؟
پس چرا برام مهم بود ؟
چرا وابسته اش شده بودم ؟
دستم و بالا اوردم و درحالی که از نگاه کردن توی چشم هاش طفره میرفتم اشک هاش و پاک کردم و ازش فاصله گرفتم...
به جای پاهامون روی شن نگاه کردم و اروم گفتم

_ بریم ؟

_ بریم !

درحالی که دوباره دستم بین دستش گم شده بود گفت و قدم برداشتم ...
احساس میکردم بعد از حرفایی که بینمون رد و بدل شده بهم نزدیک تر شدیم !


یکم دیگه قدم زدیم اما راه رفتن روی شن اونم با پای برهنه زیادی برام سخت شده بود و باعث درد زانوم شده بود ...
با وجود اینکه دمپایی هام توی دست خالی چان بود دلم نمیخواست فعلا چیزی بپوشم اما برای راه رفتن نفس کم اورده بودم.

_ م..م یشه بشینیم ...

نگاه چان خیلی سریع سمتم اومد و بعد از زیر نظر گرفتن حالت چهره ام و البته عمیق نگاه کردن توی چشم هام اره ی سریعی گفت .
با گرفتن کمرم سمت نیمکتی که یکم جلوتر و توی محوطه ی پارک ساحلی که کنار دریا بود رفتیم ...
روی نمیکت نشستم و به محض نشستن پام و بالا اوردم و چند بار به سمت بالا و پایین تکون دادم تا شنا از بین انگشتام بیان بیرون ..

_ چیزی می خوری از اونجا بگیرم ؟

چان در حالی که کفش سفید رنگ خودش و می پوشید و دمپایی هام و کنار پام میزاشت گفت و من به جایی که با انگشت اشاره اش نشون میداد نگاه کردم ..

_ برام فرقی ن..نمیکنه ...
اما ...

به ذرت هایی که توسط مرد پیری روی ذغال های داغ قرار میگرفت خیره شدم و لبم و گاز گرفتم ...

_ میشه ؟

درحالی که به لبم زبون میزدم گفتم و از پایین به چانیول خیره شدم ..

_ اره عزیزم ...

با مهربونی درحالی که ادامه ی نگاهم و گرفته بود گفت و موهام و بهم ریخت اما لحظه ی بعد کلا هودیم و بالا اورده بود و روی سرم کشیده بود .
قبل از اینکه بره با تردید نگاهم کرد و با لبخند گفتم ...

_ من حالم خوبه چان ... فقط زانو هام یکم درد گرفته که گفتم بشینیم !

یه حسی بهم میگفت که اون نگرانه حالم بد شده باشه و برای همین سعی کردم با گفتن این حرف نگرانیش و بر طرف کنم ..

_ اه باشه ...

در حالی که گردنش و می خاروند با لحن معذب و چشمایی که کمی کوچیک تر از حالت عادی بودن گفت و بهم پشت کرد...
بعد از رفتنش دستام و روی زانوهام گذاشتم و زانو هام و ماساژ دادم و با باد یهویی که وزید موهام و از جلوی چشم هام کنار زدم ...
هودی قرمز رنگ و شلوار جین تنگ و دمپایی های انگشتی که با هودیم هم رنگ بودن باعث میشد از اینکه کنار چانیول قدم میزنم معذب نباشم و سینه ام و به خاطر تیپ زمستونم جلو بدم...
اما خب هنوز بهار نشده بود و نمیدونستم دلیل اینکه این دمپایی رو همراه خودم به ججو اوردم چیه ..
یکم منتظر موندم و به دختر و پسرایی که هر از گاهی از جلوم رد میشدن یا از منظره ی دریا برای عکس هاشون استفاده میکردن گرفتم و به ادمایی که توی اب بودن نگاه کردم ...
دلم میخواست این طور دست و پا زدن و سوار تیوپ شدن و در کنارشون تجربه کنم اما خب سرمای هوا اینکه برام خطر داره جلوی دنباله دار شدن این خواسته رو میگرفت ...!
دیدنشون بهم فهموند ادمای دیگه ایی به غیر از دوستای خل و چل من تصمیم به اب تنی کردن توی دریا گرفته بودن

_ بکهیون

چند دقیقه بعد با شنیدن صدای چانیول در حالی که دستام و روی قسمت نشیمن نیمکت ستون کرده بودم سمتش برگشتم...
با لبخند نزدیکم شد و کنارم نشست و چیزایی که خریده بود و بینمون گذاشت ...
اول از همه ذرت و گرفتم و بدون توجه به چانیول گازی بهش زدم ..
کمتر از 5 دقیقه بعد ذرت و تموم کرده بودم و چانیول به صورت کثیف شده دم میخندید ...
دور دهنم دونه های ذرت جامونده بود و یکمم سیاه شده بود ...
با دیدن اینکه گوشیش و در میاره ابروم و بالا انداختم اما وقتی فهمیدم وارد دوربین شده با اعتراض صداش زدم ...

_ یا چانیول...

دستم و توی جیب کافشنم گذاشتم تا دستمال بردارم اما اون یهو دستم و گرفت و جوری صدام زد که قلبم لرزید..

_ هیونی ...

سرم و سمتش چرخوندم اما به گوشیش که توی دستش بود و روی حالت سلفی بود دهنم باز موند ...
اونم از فرصت استفاده کرد و یه عکس از خودم و خودش گرفت درحالی که قیافه ی من شبیه عقب مونده ها شده بود و از چشمای خودش فقط دوتا خط به جا مونده بود ...

_ یااا حداقل بزار صورتم و تمیز کنم ...

با لب های بغ کرده گفتم و به محض شنیدن تاییدش دستمالی در اوردم و دهنم و پاک کردم ...
عکس بعدی بهتر بود البته اگه لبخند مستطیلی کثیفم و فاکتور بگیریم ...!
با اخم به دندون هام که ذرت بینشون گیر کرده بود خیره شدم و ترجیح دادم لبخندم و جمع کنم اما چانیول انگشت شصتش و روی اسکرین گذاشت و اون عکس جوری گرفته شد که من و شبیه ادمای سکته ایی میکرد .
بعد از خوردن ذرت دنبال یه چیزی بودم که با خوردنش حس خوبی پیدا کنم درچه 90 درصد چیزایی که چانیول خرید به جزء دوکبوکی هایی که هنوز ام ازشون بخار میومد باعث میشد حس خوبی داشته باشم اما فعال حوصله ی خوردنشون و نداشتم ...
با دیدن چیزی که حس میکردم خوردنش میتونه حس خوبی رو توی این موقعیت بهم بده لبخند ملیحی زدم ...
یکی از ماگ های نسبتا داخ کافه میکس و برداشتم و سر نی که توش قرار داشت و باز کردم و بعد بین لبام قرار دادم ...
خوردن یه نوشیدنی گرم توی هوایی که به نظرم نسبتا سرد بود خیلی حس خوبی بود مخصوصا اینکه منظره ی جلوت واقعا ستودنی باشه..!
یکم همون اطراف گشتیم و با وجود اصرار چانیول برای امتحان بازی هایی که شامل شکستن لیوان یا پرت کردن قالب های شمع با توپ ، پرت کردن توپ بسکتبال توی سبدش و حتی نشونه گیری دارت برای بردن عروسک میشد سمتشون رفتیم و بازیشون کردیم ...
از ظهر گذشته بود و تصمیم گرفتیم با بقیه ی بچه ها هماهنگ کنیم تا بریم رستوران و یه غذای دریایی بخوریم ...
کمرم و به کاپوت ماشین چانیول فشار دادم و انگشت های پام و توی دمپایی جمع کردم ..
چان رفته بود اب بخره تا باهاش پاهای شنیم و بشوریم و من گفتم منتظرش میمونم...
گوشیم و بیرون اوردم و به عکسی که پس زمینش بود خیره شدم ...
از دکتر کیم فیلم سونو و عکس و گرفته بودم و با اسکرین گرفتن از بهترین لحظه اش که جثه ی کوچولو و دوست داشتنی پسر کیوتم و نشون میداد اون و پس زمینم گذاشتم ...

_ هی خوشگله...

نمیدونم چرا اما احساس کردم مخاطب این حرف خودمم ..
سرم و بالا بردم و با تعجب به پسر رو به روم خیره شدم ...
به بدن لخت تقریبا ۵ تا پسری که رو به روم بودن خیره شدم و وسایل شنایی که دستشون بود و حتی لباساشون نشون میداد رفته بودن شنا...
اخم هام به خاطر اینکه این چند وقت بیشتر از همه از پسرا تیکه میشنیدم توی هم رفت ...
اخه واقعت این قدر ضایع بود که شبیه دخترام ؟!

_ اوه پاپی کوچولو عصبی شده ...!

پسر برنزه ایی که کنار اون پسره بود این حرف و زد و قصد داشتم ماشین و دور بزنم که صدای یکی دیگشون و شنیدم ...

_ هی ..
بهتره بریم ..
ماشینی که کنارش ایستاده احتمالا برای خودشه مدل بالائه ..
بریم نباید دردسر بشه ...

اون پسر انگار تمایلی به حضور و شنیدن تیکه های مزخرف دوست هاش نداشت اما دوتای دیگه این طور فکر نمیکردن ...
گوشیم و توی جیبم گذاشتم و به خاطر کنار رفتن کافشنم اونا متوجه ی شکم برامده ام شدن...
مصلما اگه پالتو میپوشیدم شکمم مشخص نبود اما این کافشن با وجود اینکه برام بزرگ بود شکمم و نمیپوشوند ...
نگاهشون فریاد میزد که انتظار نداشتن همچین وضعیتی داشته باشم درحالی که من به این فکر میکردم هدفشون از این کارا چیه ...

_ اون بارداره ؟!

اون پسر برنزه از بغلیش پرسید و اون درحالی که انگاری پنچر شده بود سر تکون داد ...
با دیدن چانیول که نزدیکم میشد لبخند زدم و نگاهم و به اون سمت منحرف کردم...
با قدم های بلند درحالی که اون پسرا رو زیر نظر گرفته بود بهم خیره شد و بعد از اینکه کنارم ایستاد اخم غلیظی کرد و پرسید ..

_ چیزی شده ؟!

به اون پسرا نگاه کرد که با دیدن چانیول جا خورده بودن ..
چان از لحاظ جسمی خیلی خیلی ازشون قوی تر بود و مشخص بود که ترسیدن لب باز کنم و چان دهنشون و سرویس کنه ....

_ نه ..
بریم ؟ گرسنمه !

اروم گفتم و بازوش و گرفتم ...
مشکوک سر تکون داد و نگاهش و به چشم هام داد ...
سمت در کمک راننده رفتیم و بعد از باز کردن در درحالی که به اخم چانیول خیره شده بودم نشستم ...
پاهام بیرون ماشین بود  و چانیول خم شد و بعد از باز کردن بطری های اب پاهام و باهاش شست ...
درحالی که از سردی اب انگشتام و جمع کرده بودم بهش چشم دوختم و اون با دیدن کارم با لحن دلنشین و با این وجود ناراضی گفت ...

_ به اون مرده گفتم اب سرد نده اما اب هاش توی یخچال بودن و خب...
ببخشید سردت شد ...

_ اشکالی نداره ...

با لبخند گفتم و دمپایی هام و پوشیدم و پام و توی ماشین گذاشتم ...
چان دستاش و با اب شست و ماشین و دور زد ...
صندلی نرم ماشین باعث میشد کمرم به خاطر طولانی بودن مدت پیاده رویمون ریلکس کنه و وقتی که چان سوار شد سرم و به اون سمت چرخوندم ...
ماشین و روشن کرد اما خیلی سریع به ضبط ماشین وصل شدم و اهنگی که به تازگیا دانلود کرده بودم و پلی کردم .
( اهنگ پارت و از اول پلی کنید ^^ )
فارق از معنای فوق العاده ی اهنگ صدای مرد و زنی که با هم میخوندن ترکیب فوق العاده ایی به وجود اورده بود و ثانیه به ثانیه اش باعث میشد احساس خوبی داشته باشم ...
چانیول از پارکینگ دریا بیرون اومد و درحالی که دستش و روی پام میزاشت   رون پام و میفشرد با لبخند یه تیکه از اهنگ و درحالی که به چشم هام نگاه میکرد لب زد ...

_ تو واقعا تو سرنوشت منی ؟
تو کسی هستی که منتظرش بودم ؟  چرا قلبم فرو میریزه ؟

پارتی که خوند دقیقا قسمتی بود که صدای گرم اون پسر برای بار دوم توی ماشین پیچید و تعجب کردم وقتی چانیول از حفظ اون اهنگ و خوند ...
سرم و سمت پنجره چرخوندم و درحالی که از پشت شیشه های دودی به بیرون خیره شده بودم پارت بعدی رو من خوندم ..

_ وقتی چشم هام و میبندم اون چشم هارو میبینم .
قلبم مدام به درد میاد و میخوام فراموش کنم .
اگه این یه رویاست لطفا بزار بیدار بشم !
تو واقعا سرنوشت منی ؟
غرق تو میشم !

ادامه دارد 🥀

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora