ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 14 ]

4.6K 656 39
                                    


[ WERITER POV ]

بعد از قطع کردن گوشیش اون و توی دست ازادش فشار داد و درحالی که با دست دیگه اش عصاش و فشار میداد به شونه های افتاده ی پسرش خیره شد ..
بر حسب اتفاق اون و توی حیاط بیمارستانی که نیمی از سهامش به خانواده ی خودشون تعلق داشت دیده بودتش…
سمت میز قدم برداشت و حرف های چانیول و مرور کرد ...
اون پسر هیچ علاقه ایی به تصاحب کردن شرکتی که لین یه عمر براش زحمت کشیده بود و نداشت و این موضوع حتی باعث نمیشد تعجب کنه ‌.‌
پسرش...!
پسری که یه عمر تمام با نادونی بهش اسیب زده بود و به خاطر نفرتش از گذشته و برادر خودش زندگیش و سخت کرده بود..!
چانیول حاضر به قبول کردن مسئولیت حکومت کردن به باندی که توی جهان رقیبی نداشت نشون نمیداد و لین باید از همون اول میفهمید وقتی پسرش داره راهش و ادامه میده و باندی با نام PCY   که مخفف اسم خودش هم بود میزنه قصد نداره در اینده به باند پدرش سری بزنه و بعد از اون رهبریش کنه‌..
با این وجود اون حاضر نبود اجازه بده بعد از پدرش رئیاست اون باند و کسی غیر از خودش برعهده بگیره ...
پسرش توی زندگیش سربلند شده  بود و اون قدر به دارایی هاش اضافه کرده بود که لین افسوس خورد ...
دست پسرش اون قدر سبک بود که به هر چیزی که دست میزد طلا میشد و وقتی چند ماه پیش تصمیم گرفت پولاش و خرج شغل جدیدی کنه تعجب کرد ..
اما پولای پسرش در ارزچند هفته اون قدر زیاد شد که موفق شد یه زمین خیلی بزرگ توی امریکا براش بخره ...
لین هیچ وقت تصور نمیکرد عمارتی بزرگ تر از عمارت خودش باشه اما پسرش رکوردش و بدون چشم داشتی شکونده بود و دستور ساخت عمارت بزرگی رو داده بود ...
البته اون هیچ جوره نتونست به عمارت درحال ساخت پسرش نفوذ پیدا کنه اون قدر امنیت اون منطقه زیاد بود که تنها واکنشی که تونست نشون بده تلخ خندیدن بود .
مطمئنا پسرش برعکس الان کسی رو نداشت که بخواد ازش حفاظت کنه و تنها دلیل بالا بودن امنیت اون خونه ارامش اعصابش بود...
لین میدونست که چانیول با همچین کاری قصد داره تاوان زندگی تباه شده شدن زندگی خودش و مادرش و ازش بگیره و زندگی رو براش سیاه کنه اما...
اما چانیول نمیدونست که زندگی خودش زمانی که هانا ضربان قلبش و از دست داد از بین رفته ...
اون تبدیل شده بود به یه مرده ی متحرک و این حقیقت اون قدر عمیق و زننده بود که لین چاره ایی جزء پذیرفتنش نداشت ...
زمانی که جلوی پسر ۷ سالش و تنها یادگار دختری که عاشقش بود ادم میکشت و به حال بدش بی توجه بود هیچ فکر نمیکرد قراره اینده این قدر سخت و وحشتناک باشه...
تا زمانی که هانا زنده بود اجازه نمیداد گندای لین به داخل خونه نفوذ پیدا کنه و پسرش بویی از ذات بد پدرش ببره اما از وقتی که مرد قتل های لین با شدت بیشتری توی خونه اتفاق می افتاد ...
هیچ وقت اولین روزی که چانیول تونسته بود بفهمه پدرش چه کارایی انجام میده رو از یاد نبرد و واکنش اون شبش اون قدر تند و غیر قابل پیش بینی بود که لین ترسید .‌‌
از ابراز علاقه کردن و نگران شدن برای پسری که خودش یه عمر پسش زده بود ترسید و از اون به بعد شروع کرد به دور کردن چانیول از خودش...

I Love YouWhere stories live. Discover now