اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بعد از روشن کردن سیگارم و پک زدن بهش با اخم گفتم و اون فقط لباش و گاز گرفت و بعد صدای قدم های تندش بود که توی اتاق میپیچید ...
پک دیگه ایی به سیگارم زدم و به هیونگ های بکهیون خیره شدم .
چه راحت و با اعتماد به نفس سینه سپر کرده بودن و اومده بودن سراغم ...
پسری که قد بلند تری داشت و نسبت به پسر دیگری سفید پوست تر بود سمتم اومد.
البته اون قدر رنگ پوستاشون تفاوت نداشت که بگم این سفید تره یا اون کمی برنزه تره اما ...
تنها و اسون ترین راه شناسایی اونا فعلا همین بود .
با صدای بلندی به خون سردیم نگاه کرد و گفت :
_ بکهیون کجاس ؟؟؟
_ لازم نمیدونم بگم همسرم کجاس ؟؟؟
در ضمن چه نسبتی باهاش دارید که میگید کجاس ؟؟؟
با تعجب ، نیشخند و ابروی بالا داده گفتم و سرخ شدن صورت هر دوتاشون باعث شد با افتخار نیشخند بزنم
نمیدونم چرا اما میخواستم ازشون انتقام بگیرم .
انتقام اینکه خبری از بکهیون نگرفتن و سراغش نیومدن تا حداقل از دست ازار های من نجات پیدا کنه ...
_ همسرت ؟؟؟
اوه خدای من تو همونی نبودی که دزدیدیش ؟؟؟
چه طور رضایت داد با فردی به رذلی مثل تو ازدواج کنه ؟؟؟
چه بلایی سرش اوردی عوضی ؟؟؟
ما برادراشیم !!!
پسر دیگه ی توی اتاق با حرص گفت و من در جوابش نیشخند با صدایی زدم
_ وقتی برادرای به درد نخورش که شما دوتا باشین سرشون و مثل کبک توی برف فرو کردن و اون و فراموش کرده بودن ، ما باهم ازدواج کردیم .
میتونستم قفل شدن فک هردوشون و به خاطر این حرف ببینم اما ادامه دادم ..
_ دلم نمیخواد بکهیون دیداری با شما داشته باشه و فکر نمیکنم خودشم دلش بخواد ببینتتون
_ اونش دیگه به تو مربوط نیس عوضی فقط بگو کجاس !
با حرص اخم کردم .
اونا توی منطقه ی من بودن و به خودم بی احترامی میکردن به چه جراتی ؟
_ تا زنگ نزدم حراست جمعتون کنه گورتون و گم کنید ..
پسری که نسبت به پسر دیگه ی توی اتاق پوست تیره تری داشت ( جونگین ) سمتم اومد و قبل از اینکه فرصت کنم بلند شم جلوم قرار گرفت و یقه ام و گرفت.
_ ببین عوضیییییی مهم نیس تو چی می خوای یا اون چی میگه من باید ببینمش ...
بایددد ، میفهمی ؟؟؟
اون اگه چیزی حالیش بود که با توی لعنتی ازدواج نمیکرد !!!
پک عمیقی که چند ثانیه پیش گرفته بودم و توی ریه هام حبس کرده بودم اما با جلو اومدنش توی صورتش فوتش کردم و با خشونت دستش و از روی یقه ام به عقب پرت کردم و با اخم بهش نگاه کردم ._ بایدی وجود نداره اوکی ؟
این تو نیستی که بهم بگی چیکار کنم یا نکنم !
اگه میفهمید چیشد که ازدواج کردیم و چه گه هایی که نخوردم زنده ام نمیزاشتن ...
سرم و اروم تکون دادم اما فکر نکنم اونا بتونن تشخیص بدن برای موافقت بوده یا مخالفت ..!
ملاقات اونا با بکهیون که مشکلی ایجاد نمی کرد ، میکرد ؟؟؟
اما اگه ازم میگرفتنش چی ؟؟
نه .. اونا نه توانش و داشتن و نه اجازه اش ..!
_ م..ما کاری باهاش نداریم ، ف...فقط میخوایم ببینیمش
پسر قد بلند تر ( سهون ) گفت و با دیدن مکثم توی فکر کردن گفت و باعث شد دلم با دیدن چهره اش به رحم بیاد .
_ خیلی خب ، فردا بهتون زنگ میزنم و بهتون اطلاع میدم کی میتونید اون و ببینید .
_ ن..نمیشه امروز ب...
همون پسر گفت و خیلی سریع با مخالفت من روبه رو شد
پسری که چند مین پیش یقه ام و گرفته بود جلو اومد و بعد از گرفتن روان نویس روی میز شماره اش و روی استیکر نوشت و بدون هیچ حرفی بر گشت و از اتاق خارج شد .
پسر دیگه هم ممنونی زیر لب گفت و با قیافه ی پنجری از اتاق بیرون رفت .
با احساس سوزش توی انگشتم سرم و پایین بردم و با دیدن خاکستر سیگار که انگشتم و میسوزوند شتی زیر لب گفتم و توی جا سیگاری رهاش کردم .
[ BAEKHYUN POV ]
با دیدن تصوری که جلوی چشمم تشکیل شد حس کردم دوباره تو عمق بدبختیام فرو رفتم .
نفسم مقطع شده بود و بزور میتونستم هوا رو رد و بدل کنم .
بغض بزرگی توی گلوم تشکیل شده بود که سعی کردم با مشت زدن توی سینه ام از بین ببرمش .
احساس میکردم تمام تنم خیسه و اون خیسی مثل فولاد ذوب شده روی تمام بدنم ریخته شده و اجازه ی حرکتی رو بهم نمیده ...
به همون اندازه داغ و سخت ..
با چشم هام میدیدم که چه طور اون تیغ تیز به دست هام نزدیک میشه و دلم می خواست جلوش و بگیرم اما نمیشد .
چه طور میتونستم با وجود دستم که جلوی شکمم بود و اون بر امدگی رو میدیدم خودکشی کنم ؟؟؟
من اگه میتونستم مرگ خودم و رقم بزنم حق نداشتم توی زندگی یه موجود زنده ی دیگه دخالتش بدم پس ...
پس چه غلطی کردمو؟
م...من چند لحظه قبل داشتم با اون حرف میزدم اما حالا ...
چه طور میتونستم جون موجود توی شکمم و بگیرم ؟؟؟
دستم و اون فلز تیز و براق به مچ دستم نزدیک میشد اما من با درد و جیغ فریاد میزدم تا این اتفاق نیافته ...
جلوی چشمم تار شد و خیسی و داغی بدنم بیشتر ...
نفس عمیقی کشیدم و از گرفتگی گلوم سرفه ی دردناکی کردم.
با حالت تهوعی که بهم دست داد اوقی زدم و با ریخته شدن مقدار خونه غلیظی از مچ دستم وحشت زده به اون بریدگی عمیق نگاه کردم ..
توی فکرم همش دنبال این بودم که بفهمم کی وارد حمام شدم و دارم همچین بلایی سر خودم میارم و چرا حمامی که امروز بعد از ظهر داخلش رفته بودم با این حمام فرق میکرد اما هیچی ...
انگار ذهنم تو یه قسمت محدود شده بود و نه میتونستم به اینده فکر کنم و نه به گذشته ...
صحنه های خود کشی چند ماه پیش جلوی چشمم عقب جلو میشد و صدای فریاد و گریه هام تو گوشم میپیچید..
همین لحظه که انگار بدنم تنها دقدقه اش اسیب رسوندن به خودش بود صدای گریه ی بچه ایی توی فضای سر بسته ی حمام پیچید
_ ن..نه
با گریه گفتم اما به محض حرکت چیزی توی شکمم ساکت شدم تا پسر کوچولوم بیشتر از قبل صدای گریه هام و وضع متشنج و نشنوه …و احساس نکنه
درحالی که گوشم و گرفته بودم فریاد زدم و با دستام گوشام و پیچوندم .
_ ا..اوه خدای من ، خ..خواهش میکنم بس کن
چ..چانیول !!!
چ...چانیول خ..خواهش میکنم
با بی قراری به اطرافم نگاه میکردم و با گریه صداش میزدم اما به محض تاریک شدن اطرافم دوباره وحشت زده صداش کردم
_ چ..چانیول کمکم کن
[ CHANYEOL POV ]
در خونه رو باز کردم و کتم و روی مبل پرت کردم ...
به خونه ام که تو تاریکی مطلق فرو رفته بود نگاه کردم و اخم کردم .
_ بکهیون
صداش زدم و با خستگی شونه ام و فشار دادم...
با اخم به چراغ های خاموش شده خیره شدم و دوباره صداش زدم ...
_ بک
یکم فکر کردم ..
چرا جوابم و نمیداد ...
یه لحظه احساس کردم یه چیزی توی دلم لرزیده و با فکر به چیزی احساس کردم اون قدر ترسیدم که زانوم اماده ی خم شدنه اما با کمک گرفتن دیوار صاف ایستادم
_ ب..بکهیون
تو اشپز خونه رفتم و چراغ اونجا رو هم روشن کردم .
سرم و به دو طرف چرخوندم و اطراف و نگاه کردم اما نبود...
بکهیون نبود ...
بکهیونم نبود ....
امکان نداشت توی اشپزخونه باشه و صدام و نشنیده باشه !
به غذا های اماده شده روی گاز خیره شدم و اخم کردم ...
با دو خودم و به اتاق خوابمون رسوندم و محکم در و باز کردم ...
موجود کوچیک و لرزونی پشت به من روی تخت دراز کشیده بود و ...
هوففففففففف ...
یه لحظه فکر کردم اتفاقی براش افتاده اما حالا ...
احساس کردم هر چی ترسی که بهم تو این چند لحظه وارد شد از بدنم
بیرون رفت ....
سمتش قدم برداشتم و با روشن نکردن چراغ سعی کردم نزارم بد خواب شه ...
لبخند ارومی زدم ، چه لذت شیرینی داشت با خستگی پات و توی خونه ات بزاری و همسرت و این طوری ببینی....
با نزدیک تر شدن بهش میتونستم صدای نفس های تندش و ناله های ضعیفش و بشنوم …
اخم هام دوباره توی هم رفتن ...
چه اتفاقی افتاده بود ؟؟؟
داشت کابوس میدید ؟؟ ؟
لبخندم از صورتم پاک شد و نگرانی توش به وجود اومد ...
_ آ...آهههه چ..چانیول .... ن..نه ، خ..خواهش م..میکنم ن..نجاتم ب..بده
با اخم جلو رفتم و به موهای خیسش نگاه کردم و صدای ضعیف و لرزونش و شنیدم که صدام میزد .
صورتش عرق کرده بود و لب هاش از حالت معمولیش رنگ پریده تر بود
_ ب..بک ؟؟؟
همین طور که دستم و روی صورتش میکشیدم صداش زدم ...
_ بکهیون عزیزم ؟؟؟
اروم روی تخت نشستم و به لرزش دست هاش نگاه کردم .
با دستم موهاش و کنار زدم و اخمام با لمس پوست صورتش تو هم رفت
چرا این قدر داغ بود ؟؟
_ بکهیون عزیزم ؟؟؟
بیدار شو
اروم گفتم و سرش و روی پام گذاشتم و گونه هاش و نوازش کردم...
[ BAEKHYUN POV ]
صدای گریه ی بچه بیشتر از قبل شد و اون قدر از ته دل و گوش خراش بود که برای صدای بلندش دستم و روی گوشم گذاشتم و فریاد کشیدم
_ ن...نه .... خ...خواهش م...میکنم
ب..بس کن
با صدای بلند گفتم و پاهام و تو شکمم جمع کردم
با ریزش خون از روی بریدگی عمیق توی دستم بغض توی گلوم بزرگ
تر میکرد و نفسم و میگرفت ..
م..من که نمی خواستم بمیرم !!!
چ..چرا داشتم میمیردم ؟؟
چرا الان داشتم میمردم ؟؟؟
_ چ..چانیول...
اولین کسی که به ذهنم رسید و برای نجات پیدا کردن صدا زدم .
_ جانم بک
چرا داشتم چانیول و صدا میزدم ؟؟؟؟
یعنی این قدر بی کس شده بودم که برای نجات ، از کسی که بهم اسیب زد کمک میگرفتم ؟؟
اون جوابم و داد یا اشتباه کردم ؟
اوه خدا من چرا یادم رفته بود ...
من هیچ کسی رو توی این دنیا نداشتم ...
نه مادری ...
نه پدری !!!!
نیشخندی زدم من حتی خودمم نداشتم ...
صداش ( چانیول ) توی حمام پیچید اما من نمی تونستم ببینمش اشک هام بیشتر ریختن و با حس درد توی پهلوم اروم به سمت راست خم شدم
_ د..درد میکنه !!!
با دیدن خونی که از زیر پام داشت روون میشد ضربان قلبم بالا رفت و با بهت به اون خون نگاه کردم .
چرا برگشته بودم به عقب ؟؟؟؟
قرار بود دوباره این قدر زجر بکشم ؟؟؟
قرار بود کسی که برای به اینجا رسیدنش تا مرگ پیش رفتم و از دست بدم ؟؟؟
نینی کوچولوم که تازه اسم دار شده بود ...
قرار بود به این زودی تنهام بزاره ؟؟؟
چانیول اگه بچمون چیزیش میشد از خونه اش مینداختم بیرون ؟؟؟
باید پیش کی میرفتم ؟؟؟
اصلا باید کجا میرفتم ؟؟!!
زندگی نداشته ام چی میشد ؟؟؟
م..من که تازه داشتم امیدوار میشدم ..
با سوالاتی که توی ذهنم ردیف شد دستم و بالا اوردم و روی شقیقه ام گذاشتم .
_ م...من ن..نمیخوام ب...به ع...عقب ب...برگردم
ضعیف گفتم و نفس نفس زدم ...
احساس میکردم دیوارای حمام داره بهم نزدیک میشه و نفس کشیدن و برام سخت میکنه .
دستم و مشت کردم و خواستم بلند شم اما بدنم سر و همچنین سست بود و وضعیتم و عذاب اور تر میکرد...
چیزی روی پیشونیم قرار گرفت و با حس دماش میتونستم حس کنم
بدنم رفته رفته داره از حالت داغیش خارج میشه ...
خواستم دستم و روی سرم بگیرم اما نمیشد ...
انگار جونی تو تنم نمونده بود که بخوام دستم و توی این فاصله کوتاه حرکت بدم ...
صدای گریه ایی که چند مین پیش از بین رفته بود دوباره تو حمام
پیچید و باعث شد اشک هام دوباره رونه ی گونه هام شن ...
اون بچه چرا داشت گریه میکرد ؟
پاهام و بیشتر تو شکمم جمع کردم و به شکمم نگاه کردم
پسر من که هنوز توی شکمم بود ...
اون هنوز اینجا بود ...
من میتونستم اون رو توی بدنم حسش کنم ...
پس این صدای گریه از کی بود ؟؟؟
ما که اینجا بچه نداشتیم ؟؟
اون بچه چرا داشت گریه میکرد ؟؟
چرا ساکت نمیشد؟؟؟؟
چرا این قدر بد و دردناک گریه میکرد؟؟؟
چرا با شنیدن گریه اش بغض کرده بودم ؟؟؟
چرا قلبم ضعیف میزد ؟؟
با صدای جیغی که تو حمام پیچید سرم و تو دستام گرفتم و بیشتر جمع شدم و سرم و روی پام گذاشتم
_ د..ددی خ...خواهش م..میکنم ، ن...نه ن...نیارش ج...جلو
صدای جیغ اون بچه توی حمام پیچید و بعدش با گریه و التماس گفت
_ ا....اپا ک..کمکم ک...کن
د...ددی ب...بیدار شو!
_ خ...خواهش میکنم تمومش کن
به اون بچه گفتم با وجود اینکه میدونستم کسی توی حمام نیس !!!
با حس اینکه کسی بغلم کرده سرم و از روی زانوم برداشتم و با چشمای جمع شده به اطرافم نگاه کردم ....
چه اتفاقی کوفتی داشت می افتاد ؟؟؟؟
کسی که توی حمام نبود پس چرا حس میکردم بین بازوهای کسی فشرده میشم ؟؟؟
چرا بدنم اون خیسی قبل و نداشت ؟؟؟
با تصویری که یهو جلوی چشمم به وجود اومد لب هام از هم فاصله
گرفت و با گریه به سرامیک های سفید جلوم که صفحه ی صافی
برای تصویر های توی ذهنم رو تشکیل داده بود ، نگاه کردم .
بچه ی کوچیکی که بهش میخورد تازه راه رفتن و یاد گرفته باشه میله ی اهنی رو سفت گرفته بود و از ترس میلرزید...
جسم کوچیکش هر چند ثانیه برای سکسکه ایی که میکرد تکون های کوچیکی می خرد و بدنش حالت ویبره داشت ...
میتونستم بفهمم که اون بچه پسره ....
از قیافه کیوت و خیلی خیلی خوشگلش مشخص بود ...
اما ...
اون کی بود ؟؟؟
چرا داشتم یه خواب بی معنی و مزخرف میدیدم ؟؟
چرا با اینکه میدونستم این یه خواب لعنتیه بازم ازش وحشت میکردم ؟
صورت گرد و کیوتش از شدت گریه قرمز و خیس بود و به شدت
میلرزید !!!
خانواده ی این بچه کجا بودن ؟؟؟؟
این پسر بچه برای چی داشت این طور اشک میریخت ؟؟؟
اون بچه کی بود ؟؟؟؟
حرف های بی سر و تهش بهم نشون میداد اون بچه حتی تازه حرف زدن و یاد گرفته و این جور که حرف مبزد باعث میشد قلبم بشکنه ...
دستم و با وجود فاصله ی زیادم با اون بچه سمتش دراز کردم و اما با ضربه ایی که توی پهلوم خورد وحشت زده خودم و جمع کردم و تازه
بود که متوجه شدم دستام و نمیتونم تکون بدم.
به اون بچه نگاه کردم و به دیدن نگاه لرزونش درست سمت مخالف خودش نگاهم و به اون سمت دادم و ...
با چشم های گرد به اون مرد نشسته روی ویلچر دادم ، نگاهم به حیوون خشن زیر پاش گره خرد …
چهره اش خیلی اشنا بود اما به خاطر نمیاوردمش ...
اون حیوون با دیدن من چندین بار پارس کرد و باعث شد خاطره هایی که تازگی ها کم تر به ذهنم میومدن دوباره واضح بشن ...
اون حیوون با دیدن من شروع کرد به پارس کردن و واکنش من تنها با دیدنش ریزش اشک هام بود !!!
خیلی خوب دیدم که اون حیوون داشت سمت اون بچه میرفت اما...
یه نفر اون پپیرمرد که روی ویلچر بود و روی زمین پرت کرد ..
مرد هیکیلی که روی گونه اش جای زخم بود و با حرص به مرد مسن زیر پاش خیره شده بود
وحشت زده به خودم تکون دادم اما با شنیدن صدای شلیک گلوله چشمام و بستم و خودم و توی شکمم جمع کردم تا اسیبی به پسر کوچولوی خودم وارد نشه ...
با حس اینکه یه چیز خیس داره روی صورتم کشیده میشه وحشت زده چشمام و باز کردم و با چند بار پلک زدن چهره ی چانیول جلوی چشمم واضح شد .
_ م...من ....
سعی کردم بشینم اما بدنم میلرزید و دستای چانیول که دورم حلقه شده بودن این اجازه رو بهم نمیداد .
لب هام و تکون دادم و تازه بود که فهمیدم چه قدر گلوم خشکه و میسوزه
_ کابوس دیدی عزیزم
درحالی که فاصله صورتامون میلی متری بود گفت اما چهره ام بابت بوی سیگاری که میداد توی هم رفته بود .
_ م...من خ..خواب بودم ؟؟؟؟
با التماس به چانیول گفتم و نمیدونستم چرا منتظر بودم حرفم و تایید کنه ...
خودم و از بغلش بیرون کشیدم …
_ ا..اره عزیزم ، چی دیدی که اون قدر لرزیدی ؟؟؟
سرم و به دو طرف تکون دادم و خواستم بلند شم که با دردی که توی پهلوم پیچید چهرم از درد جمع شد .
_ اخ ....
_ چ..چیشد ؟؟؟؟ ح...حالت خوبه ؟؟؟
سرم و اروم تکون دادم و خواستم بلند شم که درد زیادی رو توی کناره های لگنم احساس کردم .
تازگی ها کمر و لگنم وحشتناک درد میگرفت و راه رفتن و برام عذاب اور میکرد !!!
بچه سنگین شده بود و کمرم هم بیشتر اوقات درد میکرد جوری که دلم میخواست یکی بیاد و بهش مشت بزنه ...
با تکون محکمی که از سمت دیگه ی شکمم احساس کردم اروم خودم و سمت شکمم جمع کردم و به چانیولی که با چشمای گرد به من نگاه میکرد
نگاه کردم .
چرا هم زمان دو طرف شکمم درد گرفت ؟؟؟؟
پسرم داشت توی شکمم چیکار میکرد اخه ؟؟؟
_ ساعت چ..چنده ؟؟؟
_ ه..هاااااا ؟؟؟؟
با تعجب در حالی که به شکمم نگاه میکرد پرسید و باعث شد پوکر نگاش کنم
دوباره سوالم و اینبار با جدیت تکرار کردم و اون گفت ساعت 1 شبه!!!
چشمام به خاطر حرفی که زد گرد شد ...
چند ساعت خوابیده بودم ؟
وقتی خوابیدم خورشید داشت غروب میکرد الان تنها ۳ ساعت به طلوعش مونده بود .!
با ترس به اطرافم نگاه کردم و شاید برای اولین بار از اینکه اتاق تا این اندازه تاریکه و چراغی جزء چراغ خواب روشن نیست عصبی شدم ...
اما با در اغوش گرفته شدن بدنم نگاهم به لباس سفید چانیول محدود شد ...
_ داشتی خواب میدی بک لازم نیست که این قدر بلرزی ...
نگران نباش هرچی که بود تموم شد ...
چنگی به لباسش زدم و خوب نشستم تا فشاری به بچه وارد نشه چون اکثر مواقعی که خودم و سمت شکمم جمع میکردم ، بدن بچه خیلی جمع میشد و جسمش خیلی پایین میومد و من سرش و تو ناحیه ی زیر شکمم احساس میکردم ...
این موضوع شدیدا باعث نگرانیم میشد ...
زن نبودم که برای پایین بودن زیاد از حد جنینم نگران باشم اما ...
خب من احساس میکنم اون ( بچه ) در همچین مواقعی احساس خفگی میکنه و با ناامیدی به خودش تکون های ارومی میده تا بدنش این طور فشرده نشه !!!
با اینکه نمی خواستم ؛ خودم و برای کمتر کردن لرزش بدنم به سینه ی سفت چانیول فشار میدادم و اون در مقابل دستش و روی کمرم میکشید و به طرز معجزه اسایی ارومم میکرد .
_ من ت..توی حمام بودم .... یه ب...بچه گ..گریه م..میکرد و م...من
با صدای لرزونی در حالی که بازوش و گرفته بودم گفتم و اون ...
_ چیزی نیست بکهیون ... نباید بترسی ... من اینجام ... کابوس
دیدی بک کابوس دیدی عزیزم !!!
از بغلش با زحمت بیرون اومدم که با دیدن صورتش و لبش پوکر نگاهش کردم
دو طرف لبش به سمت پایین اومده بود و ..
فقط میتونم بگم یه علامت ؟ بزرگ بابت احساسات نهفته اش توی ذهنم به وجود اومد ...
به در حمام نگاه کردم و با تصور دوباره شنیدن اون جیغا لرزه ای زدم و
با صدای لرزونی گفتم :
_ م..میشه بریم بیرون ؟؟؟ خواهش میکنم ؟؟؟؟
باید یکم هوا میخوردم !!!
باید یکم حال و هوام عوض میشد !!!
نمی تونستم الان توی این خونه بمونم !!!
همون طور که انتظار داشتم با تعجب گفت
_ الان ؟؟؟؟
تعجب و بهت حتی توی صداش هم مشخص بود برای همین اروم سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم .
_ نیای خ...خودم میرم !
با دست راستم اروم هودی گشادی که پوشیده بودم و از شکمم فاصله دادم و با زحمت جلوش ایستادم .
اخم کرد و با جیدت به چشمام خیره شد ...
_ کجا بریم اخه ؟
_ ه..هرجا غیر ا..از اینجا ...
_ خیلی خب هر چی تو بگی !!!ادامه دارد 🥀
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...