ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 62 ]

1.9K 314 6
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

به بکهیون که توی تراس اتاق نشسته بود و با دکتر کیم حرف میزد نگاه کردم ...
³ روز از شبی که با ارامش کنار هم خوابیده بودیم گذشته بود اما از فردای اون روز هیچی مثل قبل نبود ، البته برای ما دوتا و تا حدودیی هم مینهو.
البته بکهیون اصرار کرده بود به هیونگ هاش چیزی نگیم تا مسافرتمون خراب نشه و خودش هم خیلی حرفه ایی جلوی اونا ظاهر سازی میکرد ...
دردی که اون روز توی باغ تجربه کرده بود و توی این 3 روز پشت سرهم براش اتفاق می افتاد و معمولا بی حال میشد ...
چیزی بهش کمک نمیکرد جزء اون دمنوشی که مادربزرگ داده بود تا بخوره و بعد از اون هم کلا خواب الود بود و عجیب نبود چون به خاطر درد هاش  خسته میشد ...
چند مین قبل که بک بیدار شده بود گیج میزد و صورتش زرد شده بود بقیه رفته بودن بیرون اما ما مونده بودیم خونه تا یکم حالش بهتر بشه .

[ WERITER POV ]

_ نمی دونم ف...فقط درد داره د..دکتر کیم

_ دلت درد میکنه یا حالت تهوع داری ؟!

_ ن...نمی دونم

_  نمی دونم یعنی چی بکی ؟!

دکتر کیم با لحن مهربونی گفت و بک خودش و برای بی حالی که حتی دست خودش نبود لعنت کرد ...

_ ی..یه جوریم ، حس میکنم عصبیم و تنم درد میکنه ی..یعنی همه جام درد م..میکنه

_ لگنتم درد میکنه بکی ؟

دستش و کنار پهلوهاش گذاشت و جوری که دکتر کیم بشنوه گفت ..

_ ا..اره فکر کنم ...

_ کوچولوت تکون میخوره ؟

یه لحظه با چیزی که دکتر کیم گفت حس کرد روح از بدنش بیرون رفته ...
اون قدر درگیر درد بدنش شده بود که اصلا یادش نمیومد در طول روز حرکتش و احساس کرده یا نه !
درحالی که زانوها لرز برداشته بود بلند شد و جدای از اینکه احساس میکرد حالت تهوع داره سمت در تراس رفت ...
به محض بلند شدن حس کرد یه وزنه ی ¹⁰⁰⁰ کیلویی روی پشتشه و مجبوره حملش کنه ..!!

_ چ..چان ...


به محض رسیدن صداش به گوش چانیول که روی تخت نشسته بود و سرش و پایین انداخته بود شوکه سر بالا اورد و به همسر ضعیفش که رنگش پریده بود خیره شد ...
با اون جوری دیدن بکهیون جوری ترسید و هل کرد که تقریبا خودش و از تخت پایین پرت کرد...
گوشیش از دستش افتاد جوری هل کرده بود که هرکسی توی این لحظه میدیدتش به وضعیت مضحک و خنده دارش مخندید...
خودش و به بک رسوند و دستاش و دور صورتش حلقه کرد ...

_ چ...چی شده ، عزیزم ؟!
چرا رنگ و روت این شکلی شده ؟!

_ ب..برو یه چیز ش...شیرین بیار من کوفت کنم.

بک با حالت زاری گفت و دستش و روی دستای سرد چان گذاشت و با کمک اون سمت تخت رفت و روی تخت نشست ...
چند دقیقه بعد چان با یه لیوان اب انبه و چندتا شیرینی که با خامه کاور شده بودن برگشت و جلوی بک که گوشی به دست نگاهش میکرد زانو زد ...
صدای دکتر کیم از پشت خط میومد و چان با تموم وجودش ممنون اون مرد بود که توی این لحظات بهشون میگفت جیکار کنن و چیکار نکنن ...
راستش دکتر کیم یکی از اولین کسایی بود که چان حس میکرد همیشه بهش مدیون میمونه !!!

_ بک اصلا استرس نداشته باش ، باشه پسرم ؟؟؟
تو خودتم میدونی توله ی پارک چانیول از اولم تنبل بوده و الان استرست به ضرر هردوتاتونه !
میشه گوشی رو بدی به چانیول ؟

_ ب..باشه

بک همچنان مضطرب گفت و گوشی رو به کمک دستای لرزونش به چان رسوند ..

_ ب......بله ؟

چان حتی با وضعیت بد تری نسبت به بک گفت و دکتر کیم شروع کرد به خندیدن

_ هی شماها چتون شده ؟!

_ دکتر کیم ...

چان به زحمت و درحالی که شیرینی خامه ایی از توی ظرف دست چپش برداشته بود و توی دهن بک فرو میکرد گفت و گوشی رو از روی شونه اش به دست چپ خالی شده اش انتقال داد

_ چان خودت که حال الان بک و میبنی ، حس میکنم بهتره برگردین ...
وقت زیاده برای اتفاقی که منتظرشیم ولی خب اینجا باشید بهتره ...
حواست بهش باشه ، اگه درد از لگنش باشه برای اینه که اون بچه نمیدونه توی بدن یه مَرده و برای ادامه دادن به روند طبیعیش داره میفته توی لگنش ..
چان این اتفاق بیفته باید بک و توی اون دنیا ببینی ، فهمیدی ؟
زود حاضرشین بیاین و تحت هیچ شرایطی بک و به غیر از پیش من جایی نبر ...
اگه بفهمن پسره و توی این وضعیته شک نکن میکشنش !!!
عادی رفتار کن ، بک اگه مضطرب باشه و استرس بگیره به ضررتونه ..
تا فردا خودتون و برسونید !

جوری که انگار دکتر کیم جلوشه سر تکون داد و باشه ایی گفت و بلافاصله قطع کرد ...
به وجود اومدن اون کوچولو و اتفاقایی که پشت سرش میومد باعث میشد چان احساس کنه خودشم و بارداره ..
استرس و فشاری که متحمل میشد از تموم ماموریت ها و قرارداد های خطرناکی که داشت بیشتر بود و حرف های دکتر مثل ناقوس مرگ روی مغزش خط مینداخت ...
بکهیون به چان خیره شد و درحالی که اب انبه ی توی دهنش و قورت میداد گفت ...

_ چ..چیشده ؟؟؟

_ هیچی عزیزم ...

به محض دیدن نگاه عجیب بکهیون مطمئن شد حرفش و باور نکرده و خب حقم داشت ...

_فقط داشت درمورد اینکه قراره وقتی به دنیا میاد وضعیت چه طور باشه ... حرف میزد و میگ...

بک یهو وسط حرفاش چشماش و گرد کرد و به چانیول خیره شد و چانیول ساکت شد اما بعد از از بین رفتن اون حالت هنوز 2 ثانیه از حرف زدن چان یهو با لحن هیجان زده ایی گفت

_ تکون خ...خورد اهههههه ...

  ذوق زده لب زد بعد سرش بی حال روی شونه ی چانیولی که برای بغل کردنش پیش قدم شده بود افتاد ...
دستش و روی یه قسمتی از شکمش فشار میداد و چان میدونست درد داره...
سرش و از خودش فاصله داد و توی چشمای پر اشکش خیره شد ...
لب هاش و به لب های خیس و قرمز بک که یکم خامه ای شده بود نزدیک کرد و سبک بوسیدش ...

_ قرار نیس هیچ اتفاقی بی افته کوچولو ، دیدی ؟
این قدر من و خودت و نترسون !

این حرف و درحالی گفت که استرس داشت خفه اش میکرد و پشت بندش لبخند زد ...
نگاه بکهیون برعکس چند دقیقه قبل امیدوار بود اما اثاری از درد داخلش دیده میشد...
عاشق کوچولوی خودش و چانیول بود وگرنه نباید از تکون خوردن و زیاد تر شدن دردش لذت میبرد !
هنوز مدت زیادی از ریتم گرفتن دست چانیول روی کمرش نگذشته بود که احساس کرد محتویات معده اش درحال پیشروی کردن به دهنشه ...
اون قدر استرس داشت که خیلی بیشتر از ظریفیتش خورده بود و حالا طعم شیرینی ها دلش و زده بود ..
از چانیول جدا شد و درحالی که احساس میکرد هر لحظه ممکنه محتوایت دهنش و بالا بیاره به چانیول اشاره زد کنار بره تا بتونه بلند شه ...
قبل از اینکه بلند بشه اوقی از پیچش معدش زد و دردی که توی گلوش پیچید بهش میفهموند این قدر توی این ماه اوق زده که گلوش زخم شده...
به محض اینکه چند قدم باقی مونده تا سرویس بهداشتی توی اتاق و تلو تلو خورد دست همسرش دور کمرش حلقه شد و اون و به روشویی توی سرویس بهداشتی رسوند ...
بکهیون درحالی که دهنش و گرفته بود سرش و به چپ و راست تکون داد و کنار تولت فرنگی زانو زد و سرش و باز کرد ...
چند بار اوق زد و اشک هاش از فشاری که بهش وارد میشد روی گونه هاش میریختن ...

_ برو ب..بیرون ...

به زحمت به چانیولی که با نگرانی بهش خیره شده بود گفت و با دستش زیر شکمش و گرفته بود ...
چانیول مثل همیشه به حرفش توجهی نکرد و بکهیون با اوق دوباره ایی که زد احساس کرد حرکت های پسرش داره باعث پاره شدن پوست شکمش میشه ..!
دستش و روی سطح سفید و تمیز تولت فرنگی قرار داد و بعد از اینکه چند بار اوق زد اب سفید رنگ توی اون دیگه سفید نبود ...!
چشمش و از گندی که بالا اورده بود گرفت و چانیول پیش دستی کرد و سیفون و کشید تا بکهیون بعد از دیدن استفراغش حالش بد نشه .
بدون عکس العمل خاصی صورت بکهیون و با اب شست اما اشک های گرم بک سرمایی که صورتش به خاطر اب ساطع میکردن و از بین میبرد ...
بکهیون توی اون لحظه به این فک کرد چرا چانیول از اینکه توی این موقعیتا ببینه بدش نمیاد و حتی صورتشم میشوره ..!
مطمئنا اگه خودش بود و یه نفر دیگه رو توی این موقعیت میدید کلی حالش بد میشد اما خب چانیول انگاری مشکلی با این قضیه نداشت...
برای اینکه ناهار نخورده بود و معده اش تقریبا از صبح خالی مونده بود به شدت بی حال شده بود و ترجیح داد همونجا روی زمین بشینه ..
اون قدری که اوق زده بود نفس کم اورد و نم اشک هاش هنوز روی صورتش بود ..!
دستش و روی زانویی که توی شکمش جمع کرده بود قرار داد و اجازه داد کمرش به شکم سفت و سینه ی محکم چانیول تکیه کنه ...
چشم هاش و بست و سرش و روی شونه ی چانیول قرار داد ...
اروم نفس میکشید و جون حرف زدن نداشت و چانیول این و به راحتی از لرزش دست هاش میدید ...
دستش و از دو طرف بکهیون رد کرد و روی شکمش قرار داد ...
مثل همیشه حرکت اون موجود کوچولو توی بدن همسرش و احساس کرد و لبخند محوی زد اما به محض لمس دست سرد بکهیون لبخندش جمع شد ...
دست سرد بکهیون که پر از رگ ها و مویرگ های ابی رنگ بود و به خاطر فشاری که بهش وارد میشد به این روز اومده بود و بین دستش گرفت و فشارش داد ...
دیدن پسری مثل بکهیون که این طور بی حال توی بغلش قرار بگیره و انگاری باید یه نفر دیگه مسئولیت نفس کشیدنش و بر عهده بگیره باعث میشد احساس کنه قلبش و توی یه ظرف شیشه ایی گذاشتن و به قصد خوردن کردن و نابودی قلبش پرتش کردن ...
دردش مثل این میموند که تیکه های اون شیشه به دیواره های قلبش برخورد کنه و سوزشی به جا بزاره که ردش غیر قابل ترمیمه ...!
با کج شدن سر بکهیون و شل شدن دستش بین دست هاش وحشت زده به چشمای بسته اش نگاه کرد ..

_ ب..بک .. بکهیون !

چند بار به صورتش ضربه زد اما همسرش از شدت درد و فشار بی هوش شده بود ..
دستش و زیر بدن بکهیون قرار داد و با ترس بلندش کرد و سعی کرد فشاری به شکم یا لگنش وارد نکنه ...!
با اینکه اون ماه ۷ بارداریش و میگذروند وزنش خیلی سبک بود و بلند کردنش برای چانیول اصلا سخت نبود ...!
سر کج شده ی بکهیون روی دست چان باعث میشد دلش بخواد گریه کنه و دست هاش خاطر بی هوشی نه چندان عجیب همسرش به لرز بی افته ...
بعد از قرار دادن بکهیون روی تخت گوشیش و برداشت و به دکتر کیم زنگ زد ...
با شنیدن توضیحات دکتر کیم تصمیم گرفت به اوژانش زنگ بزنه .
بعد از دادن ادرس ویلا گوشیش و قطع کرد و روی پاتختی قرار داد...
تیشرت سفید رنگی که بکهیون پوشیده بود به خاطر حالت هل چانیول وقتی اون و روی تخت میزاشت کمی بالا رفته بود ...
با دیدن قرمزی ملایم پوست کشیده شده ی شکم بکهیون و خط های قرمز رنگ  و نازکی که در حقیقت موی رگ های بدنش بودن دستش برای لمس کردنش دراز شد اما با یاداوری حرف هاش از جا بلند شد و اتاق و ترک کرد ...
به چندتا از خدمه و اشپزی که برای درست کردن شام مونده بودن نگاه کرد و به یکی از خدمه ها گفت بعد از اومدن اورژانس اونا رو به اتاق خودش راهنمایی کنه ...
با یه سینی پر به اتاق برگشت و لیوان اب میوه و اب و روی پاتختی قرار داد
  کمی اب روی دستش خالی کرد و روی صورت بکهیون ریخت ...
قاشقی که اورده بود و توی لیوان اب میوه فرو کرد و قبل از اینکه لیوان و برداره سر بکهیون و روی بالشت صاف کرد و لب های صورتی رنگش و از هم فاصله داد...
به خاطر اینکه بک و به پهلو خوابونده بود تا بچه اذیت نشه نشستن کنارش یکم سخت بود اما به هر شکلی بود دهن بکهیون و با چند قاشق اب میوه طعم دار کرد .
نگاهش با نگرانی روی صورت بی روح و رنگ پریده اش بالا و پایین میشد و اینکه این طور اسیب پذیر میدیتش مساوی با گم شدن نفسش توی ریه هاش میشد ...!
با تکون خورد پلک های بکهیون و بعد نیمه باز شدن چشم هاش لیوان اب میوه رو روی میز قرار داد و سرش و سمتش خم کرد ..

_ خوبی ؟

مضطرب پرسید و دست سرد بکهیون و بین انگشت هاش فشار داد ...
 
_ سرم گیج میره و درد میکنه ...

اون قدر اروم این جمله رو سرهم کرد که چانیول به زحمت تونست بشنوتش...
دستش و به پیشونی بکهیون رسوند و همون طور که موهاش و از روی صورتش کنار میزد گفت...

_ به خاطر ضعف و فشاریه که داری بک...
از صبح هیچی نخوردی..

بکهیون طولانی پلک زد و جواب داد

_ گرسنمه اما نمیتونم چیزی بخورم .. حالم بد میشه ..
خسته شدم از این وضعیت ...

درحالی که با اشک غوطه ور شده توی چشم هاش این حرف و لب میزد دست چانیول و از روی صورتش کنار زد و ساعدش و روی پیشونیش قرار داد...

_ میدونم عزیزم ، یکم تحمل کن ...
تموم میشه !
بهت قول میدم تموم میشه ..
 
چانیول با مهربونی که با شرمندگی مخلوط شده بود گفت و به شکم بر امده ی بکهیون خیره شد ...
با فکری که به ذهنش رسید از جاش بلند شد و سمت کمدی که گوشه ی اتاق بود رفت ...
بعد از باز کردن درش به لوسیون هایی که داشتن خیره شد و یکیشون که مخصوص ترمیم پوست های اسیب دیده با عصاره ی هلو بود و گرفت ...
  وقتی دوباره کنار بکهیون نشست واکنشی ازش دریافت نکرد اما وقتی تیشرتش و بالا تر زد و کمی از لوسیون و روی دستش ریخت بکهیون ساعدش و از روی چشم هاش برداشت و بی حال بهش خیره شد ...
با دیدن اینکه چانیول برای زدن لوسیون به شکمش اماده میشه چشم هاش گرد شد و لبخند محوی زد اما زود لبخندش و جمع کرد...
درسته که خودش هم برای زدن لوسیون امروز فردا میکرد درحالی که هر روز باید ازش استفاده میکرد اما این اولین باری بود که چانیول برای این کار پیش قدم شده بود ..
لبش و از خجالت گاز گرفت اما وقتی به دردی که کشیده بود فکر میکرد ترجیح میداد خجالت و کنار بزاره و با لوسیون بدنش و مرطوب کنه ...
دستش و از قرار گرفتن اون کرم سرد روی بدنش مشت کرد و چشم هاش و بست ...
مالش های دست چانیول که کرم و روی شکمش پخش میکرد باعث میشد بدنش ریلکس بشه و از ارامشی که نصیبش شده بود اروم نفس بکشه ...
مالش های دست چانیول که با احتیاط و دقت تمام سطح برامده و با این وجود کوچیک شکمش و کاور میکردن باعث میشد خواب الود بشه ...
از مرطوب شدن پوستش لذت میبرد و تقریبا 5 دقیقه از کاری که چانیول شروع کرده بود گذشته بود که تقه هایی به در خورد ..

_ رئیس رسیدن ...

چانیول تیشرت بکهیون و پایین کشید و شکم سفید و با مزه اش و از چشم های حریصش دور کرد ..
پتو رو تا سینه اش بالا کشید و قبل از اینکه سمت در بره گفت...

_ زنگ زدن به اورژانس تا بیان و بهت سرم قندی بزنن ، دکتر کیم گفته این حال بدت به خاطر ضعفه ..!

به محض اینکه بکهیون سرش و به معنای تایید تکون داد سمت در رفت و بعد از باز کردنش اجازه داد دو نفر مردی که وارد اتاق میشدن برای معاینه کردن بکهیون اماده بشن...
بهشون گفت باید به بکهیون سرم قندی بزنن و اونا هم مثل باقی افراد با تصور اینکه بکهیون یه زنه و به خاطر وضعیتش ضعف کرده بعد از زدن یه سرم قندی کارشون و تموم کردن .
اون روز بک کلا توی اتاق بود و چانیول ترجیح میداد کنارش باشه ...
با بلند شدن صدای زنگ گوشیش نگاهش و از چهره ی خوابیده ی بکهیون گرفت و به تماس جواب داد...
البته با دیدن اسم کریس تعجب نکرد ...
انتظار داشت همین روزا بهش زنگ بزنه و کارایی که میکنه رو گزارش
کنه ...
کریس و افرادش + افراد خودش از خونه اش محافظت میکردن و قرار 
بود امنیتشون و بعد از به دنیا اومدن پسرشون توی این کشور لعنتی  تامین کنن .. 

_ بله ؟ 

_ هنوز اونجایید ؟! 

اخم کرد و با انگشت شصتش پشت دست بکهیون و نوازش کرد.

_ اره ، چه طور ؟؟؟ 

_ وسایلی که قرار بود توی خونه نصب کنم تکمیل شد ، قراره چه قدر  اینجا بمونید ؟! 

_ تا بعد از به دنیا اومدن بچم اینجاییم ، بعدش میریم ... 

_ خوبه ، حالا کی میاین ؟ 

کریس با بی حوصلگی و اضطرابی که درکش برای چان عجیب بود گفت سرد جواب داد ... 

_ فکر نمیکنم پرسیدن سوالاتی که 50 درصدشون بهت مربوط نمیشه لازم باشه ...

کریس چیزی در جواب لحن خشک چانیول نگفت و چان ترجیح داد به  تماس پایان بده .
درسته که کریس و باقی افراد براش کار میکردن اما با این وجود لازم نمیدید به اونا اجازه بده تا این اندازه پیش برن !

I Love YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora