اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
به انگشت های قفل شده توی هممون نگاه کردم و چونه ام و بیشتر توی پالتوی بزرگی که پوشیده بودم فرو کردم
همه ی لباس هام در واقع لباس های چانیول بود ...
لباس زیادی نداشتم و همون مقدار هم برام تنگ شده بودن ...
البته چانیول تا حالا این موضوع که باید بریم خرید و لباس بخریم و مطرح نکرده بود و مشکلی با اینکه لباساش و بپوشم نداشت اما خودم گیج و ناراحت بودم .
بیرونم نمی رفتم و این موضوع باعث شده بود تا مثل دراما هایی ابکی توی خونه از لباس های چانیول استفاده کنم ....
به خودم یا اوری کردم توی اولین فرصت برم بیرون تا برای خودم لباس و وسیله بخرم .
به سر چانیول که جلوم زانو زده بود و کفش پام میکرد نگاه کردم....
تو سریالا ... رمانا ... سینماییا و خیلی چیزای دیگه شخصی مثل من برای عشق و علاقه و چیزای مشابه دیگه لباسای همسرش ومیپوشه اما من ...
همه چی ... همه چی از روی اجبار و ناچاری بود !!!
- خب اینم از کفشت بریم
چانیول با لبخندی که تضاد زیادی با چشم های خسته اش داشت گفت و دوباره دستش و به دستم رسوند .
خب برمیگردیم به دقدقه های ذهنی من ...
اهههه کجا بودیم ؟؟؟ اها ...
خب من از روی بی لباسی و ناچاری لباسای چانیول و میپوشیدم .
《 باید یه فکری برای وضعیتم بکنم !!! 》
این جمله مثل چراغ پر نوری توی ذهنم روشن شد و مثل شروع به چشمک زدن کرد ...
- م... میگم راه رفتن اذیتت نمیکنه ؟؟؟
چانیول در حالی که توی پیاده رو بودیم معذب گفت و باعث شد یه وجه دیگه از این پسر و بشناسم ...
_ هوووم ؟؟؟
متعجب در حالی که با زبونم لب یخ زده ام و خیس میکردم گفتم
_ م...منظورم اینه وقتی راه میری بچه اذیتت نمیکنه ؟؟؟
ی..یعنی ه...هوووف اخه ت..تو یه پ..پسری !!!
شونه بالا انداختم و دستم و توی جیب کافشن بزرگ چانیول که تقریبا توش مخفی شده بودم فرو کردم .
نه راه رفتن اذیتم نمیکرد البته اگه کمر درد و گرسنگی به شدت زیادم و فاکتور بگیریم ...
_ نه ... البته فعلا نه ...
اروم گفتم
_ خ..خوبه اما اگه حالت بد شد یا خسته شدی بهم بگو
اون با لبخند گفت و نگاه من مثل ادمای عاشق به چال لپ های گودش گره خرد ..
قربون صدقه اش نرفتم ؛ دلیلی نداشتم که این کارو انجام بدم !!!
اما ...
《 کوچولو تو هم سعی کن از این چال لپا برا خودت بسازی خب ؟؟؟ 》
تو دلم گفتم و لبخند ارومی زدم و جهت نگاهم و از اون دوتا چاله گرفتم ...
به هر حال موجود توی شکمم هر چه قدرم که نخوام از اون بود و...
از نظرم چانیول با وجود کارهاش حق داشت تا یه ورژن کوچیک تر از
خودش داشته باشه ...
اونم مثل من - کمتر یا بیشتر از من ، اسیب دیده بود .
تقریبا ده مین گذشت و من بی توجه به سرمای زیاد هوا همراه با
تنها و قوی ترین پشتیبان زندگیم اروم قدم میزدم .
_ ت..تو میدونی پسرم ... پسرمون چند ماهشه ؟؟؟
بعد از خیس کردن لبم توسط زبونم اروم زمزمه کردم
میخواستم ببینم اصلا براش مهم هست یا نه
_ تو داری هفته ی بیست و پنجم بارداریت و تموم میکنی یعنی االن
یه هفته اس وارد شش ماه شدی !!
البته اون طور که اون دکتره گفته !
《 کاملا دقیق بود 》
درحالی که نیشخند یه وری روی صورتم شکل گرفته بود اروم تو دلم
گفتم و بعدش زیر لب زمزمه کردم
_ اینم میدونی که من عادی نیستم ؟؟؟
_ هووم ؟؟؟
نوبت اون بود که با تعجب سمتم بچرخه و با تعجب و حالت گنگی
نگام کنه .
_ م..من یه پسرم ... هر چه ق..قدرم که بدنم قوی باشه نمی تونم
مثل زنا تهیونگ و تا نه ماهگی حمل کنم ... اون دکتره گفت ...
م..ممکنه ...
- چ...چی ؟؟؟
ت..تهیونگ ؟؟؟
تو اسم اون و گذاشتی تهیونگ ؟؟؟
به چه اجازه ایی ؟؟؟
چرا اسم کوفتی معشوقه ی کوفتی تره اون جانگ کوک حرومزاده
رو روی بچمون میزاری ؟؟؟
اون عصبی و پشت سرهم پرسید و با بالا رفتن صداش یکه خوردم اما زود به خودم اومدم .
درحالی که دستم و مشت کرده بودم صدام و بالا بردم و با اخم به نفس نفس زدنش خیره شدم ..
_ چ..چی میگی ؟؟؟ منظورت چیه ؟؟؟
یعنی اجازه ندارم اسم بچم و خودم انتخاب کنم ؟؟؟
برام مهم نیس اسمی که انتخاب کردم اسم کدوم خریه !
به تو هم ربطی نداره که قراره اسمش یا مشخصات دیگه اش چی بشه !!
من دارم درد میکشم و اون وقت تو خودت و ...
نیشخند زدم و با حرص بهش خیره شدم ..
_ هههه واقعا جالبی پارک چانیول .!
فکر نکن اجازه میدم بیشتر از این بخوای توی این موضوعات دخالت کنی !
من اسم ب...بچم و خودم انتخاب میکنم !
با حرص گفتم و اون با بهت گفت
- م..من همچین فکری ن..نکردم اما ت..تو گی نیستی ؟؟؟
درحالی که نمیدونستم اون از کدوم قسمت حرفم این موضوع و برداشت کرد با حرص خندیدم و گفتم ...
_ چ..چرا فکر کردی نیستم !!!
البته چ..چندان ازش م..مطمئن نیستم اما خب ا..الان خیلی از زوج های گی میتونن بچه دار شن!!!
نفس نفس زدم و نگاه اون با پشیمونی روی صورت مطمئنا قرمزم چرخید و گفت
_ میشه بشینیم ؟؟؟
جابی بهش ندادم و اجازه دادم دستم و بگیره و سمت نزدیک ترین نیمکت بکشونتم ...
- خب ا..الان روی انتخاب اون اسم مطمئنی ؟؟؟
درحالی که کنارم نشسته بود و سرش پایین بود و با انگشتاش بازی میکرد گفت
_ اره ...
نیم نگاهی بهش کردم و با اخم گفتم
- ن...نه چی میخواستی بگی قبلش ؟؟؟
ضعیف گفت و درمقابلش دستم و کنار شکمم گذاشتم و با خجالت و اروم انگاری که درجا اروم شده باشم گفتم
_ م...من .... یعنی شاید .... بدنم باعث شه بچه اسیب ببینه و ...
م..منم اصلا ن..نمی خوام …
بغص کرده بودم وقتی فکر میکردم عزیز ترین ادمی که توی دنیا دارم داره به خاطر من اسیب میبینه ...
_ من ض...ضعیفم و الان ه..هفته ی اول شش ماهگیم و ...
هووووووف ....
اشکی نا خوداگاه از گوشه ی چشمم پایین چکید و هق ارومی زدم و دستم و جلوی دهنم گرفتم !!!
سرم و به سمت دیگه ای چرخوندم و اجازه دادم اشک هام راهشون و به بیرون باز کنن
داشتم کی و مسخره میکردم ؟؟؟
خودم و ... ؟؟؟
چانیول و .... ؟؟
این زندگی رو یا قانون کوفتی طبیعت و ... ؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم و فکرای توی ذهنم و با لحن شکسته ایی به زبون اوردم.
_ م..من الان شیش م..ماهمه اما اون ب..بچه هنوز هیچ جایی نداره که وقتی پاهای کوچولوش و توی این دنیا گ...گذاشت ت...توش زندگی کنه !!!
خودمم هنوز تکلیفم م...مشخص نیست و نمی دونم چ...
حرفم تموم نشده بود که چانیول با اخم ناشی از چیزی که ازش اطلاع نداشتم سریع گفت
- چی ؟؟؟
منظورت چیه که تکلیفت مشخص نیس ؟؟؟
_ م..من باید ب..برم پ..پیش اون م..مینه.... پ..پدرم ....
نمیدونم حرفی که گفتم سوالی بود یا خبری اما اخم چانیول غلیظ تر شد و گفت
_ چرا ؟؟؟
مگه اذیتت کردم ؟؟؟
م..من که کاریت نداشتم بکهیونا !!!
تند تند گفت و من میتونستم اشک جمع شده توی چشماش و زیر نور کم چراغ بالای سرمون ببینم .
《 این پسر کی فرصت برای احساساتی شدن پیدا کرده بود ؟؟؟ 》
《 چرا وقتی چند ماه پیش زیرش داشتم جون میدادم اشک تو چشم هاش به وجود نیومده بود ؟؟؟؟ 》
《 کاراش از روی ترحمه یا میخواد گولم بزنه 》
با چشمای گرد به جلوم نگاه کردم و سرم و به دو طرف تکون دادم .
با اولین تصور بهتر کنار میومدم تا دومی چون اون همین الانم من و توی چنگش داشت و لازم نبود تا فریبم بده و نگهم دارع ...
اون عوض شده بود مگه نه ؟؟؟
لب زیریم و اروم بیرون دادم و اروم گفتم
_ نه اذیتم ن..نکردی اما ...
اروم گفتم اما چان حتی نزاشت حرفم تموم بشه ...
- پس پیشم میمونی ، التماست میکنم چیزی غیر از این نگو …
چیزی نگفتم اما بلند شدم و چانیول نگاه غمگینی بهم انداخت و بلند شد .
دستم و گرفت و دوباره شروع به قدم زدن کردیم
_ پ...پسر کوچولوی من چ...چند و..وقت د...دیگه پاهای کوچولوش
و توی این دنیا میزاره و من ...
من هنوز جای مشخصی ندارم ...
دارم بی هدف ... بی برنامه ... بی امید ...
من حتی یه جای مشخص تو زندگیم ندارم چ...چانیول .
سرم و بالا گرفتم و به اون که پشت پرده ی اشک چهره اش تار شده اش نگاه کردم ...
- م...من ... من همه چیز و درست میکنم ...
قول میدم بکهیون ... بهت قول میدم ....
هووووووف ... م...میشه نری ؟؟؟
التماست میکنم بک م..من م...من تازه دارم حس میکنم که زنده ام
تازه دارم حس میکنم که زندگی چه جوریه !
بزار این حس بمونه ... بزار با تمام وجودم این و حس کنم ...
بزار حسش همیشگی باشه ..
من بعد از ۲۹ سال تازه دارم حس میکنم زندگی کردن چه طوریه ....
ت...تو جات مشخصه ... تو زندگیم ... تو وضعیتمون ... تو ق..قلبم ... م..من تجربه های خوب و درست ی نداشتم ، ه..هیچ وقت نداشتم اما م...میدونم این ر..رابطه به جای درستی میرسه ...
خواهش میکنم بهم یه فرصت بده ، من همه چی رو جبران میکنم ، فرصت میدی بهم مگه نه ؟؟؟
به مسیح جبران میکنم ... همه ی بدی هام و ... همه چی رو ...
تکیه ام و از بازوش گرفتم و اروم ازش فاصله گرفتم .
حرفاش خ..خوب بود ... بهم ارامش میداد و پشتش یه دل گرمی بزرگی بود که تا به حال نداشتم با این وجود بازم میترسیدم .
گرمای زیادی رو توی بدنم احساس میکردم انگار نه انگار که توی این
ساعت و این زمان از شب توی خیابونیم ...
شاید عادی حرف میزد ، خیلی عادی اما برای من ...
این مثل یه لیوان اب خنک بود درحالی که وسط جهنم ایستادی . .
به چشماش نگاه کردم و تنها چیزی که توی چشماش بیشتر از هرچیزی میدیدم التماس / خواهش بود ...
سرم و تکون دادم و یهو اروم به جلو پرتاب شدم .
دستم و جلوی شکمم گرفتم و با بهت به جلوم نگاه کردم ...
بازوهاش سفت دورم حلقه شده بود و ساعدش ضربدی دور کمرم حلقه شده بود و دو طرف پهلوم و تو دستش گرفته بود.
برام خیلی عجیب بود که این حس ترس از بین رفته و حالا با این نزدیکی و حس کردن نفس های داغش کنار گردنم حس میکنم دارن مایع داغی رو با سرعت زیاد به بدنم تزریق میکنن ...
با بوسه ی سریع و خیسی که روی گوشم و بعد گردنم زده شد سرم و جمع کردم و دستم و روی پهلوش گذاشتم و اروم هلش دادم با نگرفتن نتیجه ی مطلوبی از کارم معترضانه صداش زدم ...
اون خوب بلد بود از یه همچین موقعیتی شوتمون کنه توی یه مود دیگه ..
_ یااااا ولم کن خفه ش... شدم !!!
تک خنده ای کرد و ولم کرد و بوسه ی سریعی از لبام گرفت.
با پشت دستم خیسی لبام و گرفتم و تا سرم و بلند کردم اروم شونه ام محتاطانه به دیوار پشتم کوبیده شد ...
خواستم سرم و بالا بگیرم که با حس کردن دوباره ی نفس های داغ چانیول اما اینبار روی صورتم با بهت به یقه ی لباسش خیره شدم .
نگاه کردن توی چشماش من و وارد دنیای عجیب و ناشناخته ایی میکرد و نمیخواستم توی اون عمق خاص غرق بشم !
_ اون روز که فرار کردی ...
صبر کرد و من چون حس کردم نیاز به تاییدم داره سرم و بالا و پایین کردم .
_ ارزو کردم ای کاش جور دیگه ایی هم و میدیدم ...
ارزو کردم ای کاش توی اون زمان و اون موقعیت هم دیگه رو توی اون بار نمیدیدم ...
میدونی اگه هم و نمیدیدم این همه اتفاق نمی افتاد و تو این همه اسیب نمی دیدی
اما ... اما اگه هم و نمی دیدیم ما الان این و ...
دستش و روی کنار شکمم گذاشتم که خودم و منقبض کردم و خودم و به دیوار فشار دادم .
_ ی...یعنی ت..تهیونگ و نداشتیم !!
نمیدونم داشتنش به ضرر یا به نفعمون اما همین که هست مارو بهم ربط میده ! درسته من ادم درستی نیستم ... یه ادم که ادمایی مثل شما بهش میگن خیلی خیلی بد ...
خیلی خیلی بد و با خنده گفت
_ که شاید خیلیا رو کشته و کارای مزخرفی انجام داده اما ...
بدون هر کسی برای بد بودن دلیل خودش و داشته ... یه دلیل قانع کننده ... برای من که این طوره ...
همچنان به یقه ی لباسش خیره بودم و جرات نمیکردم لب هام و تکون بدم مبادا که یه وقت به لب هاش برخوردی داشته باشه !!!
_ اما هرکسی یه ارزوی بزرگی داشته و داره که ممکنه خیلی وقت باشه که بر اورده نشده باشه ...
من وقتی بچه بودم بزرگ ترین ارزوم این بود که پدرم بمیره !!!
با بهت و تعجب سرم و بالا بردم و بی توجه به برخورد سطحی لب هامون به چشم های غمگینش خیره شدم ...
چرا ؟؟؟
چرا بزرگ ترین ارزوش ابن بود که پدرش بمیره ؟؟
یعنی این قدر بد بود ؟
_ من میدیدم مادرم مریضه و توی همون سن کم هر شب ارزو میکردم اون و از دست ندم ...
همش هم فکر میکردم هرچه قدرم این ارزوم تعدادش بیشتر باشه زود تر براورده میشه ...
هر دو اروم اما تلخ خندیدم و لب های اون دوباره خیلی سطحی لب هام و لمس کرد .
خنده ام خوردم و اخمی بابت بوسه های یهوییش کردم .
_ مادرم یکم بعدش از دنیا رفت ...
بعد از اون ارزوم این بود که پدرم دیگه کتکم نزنه ... میدونی کتکای وحشیانه اش برای یه بچه ی ۸ / ۹ ساله زیادی دردناک و عذاب اور بود ....
به چشماش که دوباره پر از اشک بود خیره شدم و وقتی یکی از اون قطره های شور رو ی گونه ی استخونی اما بر جسته اش غلطید با دستم که شدید میلرزید پاکش کردم .
دیدن اینکه گریه کنه حتی سخت تر از افکارم بود و این باعث شد نزارم اسری از اون خیسی روی گونه اش بمونه ...
_ اون ارزوم هم بر اورده نشد ...
بعدش ارزو کردم توی ارامش غرق شم ..
اما ... اونم نشد ... یعنی زود بر اورده نشد تا خودم برای مدتی براورده اش کردم !!
سرم و اروم تکون دادم و یکم از دیوار فاصله گرفتم
_ اون ارزومم با اینکه خیلی لذت بخش بود ...
زود از بین رفت و من موندم و حالی که برای یه پسر ۲۰ و خورده ای ساله به شدت سنگین بود !!!
بعدش تو اون شب جهنمی ( شبی که فیلمی از جونمیون که توش
بهش تجاورز میشد به دستش رسید ) ارزو کردم ای کاش بتونم همه
شون و تیکه تیکه و جونمیون و برگردونم اما ....
نفسش و به بیرون فوت کرد و پیشونیم و عمیق بوسید .
به چشماش خیره شدم و دلم برای پسری که ازش حرف میزد میسوخت..
وضعیت اون پسر هم مشابه با من بود اما جون سالم به در نبرده بود .
_ اونم نشد ... نشدنی و غیر ممکن بود اون ارزوم ...
بعد از اون همه ارزو ها ... بعد از اون همه سگ دو زدن و امیدوار بودن
برای بر اورده شدن ارزوهام ... تصمیم گرفتم دیگه ارزو نداشته باشم اما هدف چرا !!!
هدفم تا الان به دست اوردن تموم اموالی بوده که متعلق به من بوده
و دست اون ال...
_ فحش نده یول ...
ت..تهیونگ الان بیداره ...
ناخواسته وسط حرفش پریدم و گفتم ..
خنده ی ارومی کرد و ادامه داد ...
_ چشم ... ولی بعد از حرفام باید بگی چه طور فهمیدی بیداره !!
اههههه خب این هدفم و به دست اوردم جوری که الان اگه اراده کنم اون چیزی نداره ...
وقتی رفتیم امریکا از خونه و وسیله ایی که متعلق به منه همراه اون زنیکه هر ...
وقتی دیدم داره با خشم ادمه میده دست لرزونم و بالا اوردم و روی لبش گذاشتم .
با خواهش به چشم هاش نگاه کردم و به محض حس نرم لب هاش روی بند انگشتام خجالت زده دستم و از روی لب هاش برداشتم ...
گاهی اوقات خیلی هات و مهربون میشد و باعث میشد قلبم گرم بشه ..
این طور بود یا من این طوری فکر میکردم ؟؟؟
خاک تو سرت بک ، داری علنا میگی هاته ؟؟؟
اخه این کجاش ... هووووف
توی ذهنم با اخم به خودم توپیدم اما تمرکزم و روی حرفاش گذاشتم چون طبیعتا بهتر از دقدقه های ذهنیم بود ...ادامه دارد🥀
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...