ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ [ ᴇᴘ 87 ]

2K 375 78
                                    


اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

[ JUNGKOOK POV ]

به پسری که همچنان بیهوش روی تخت خونه ایی که توی یکی از برج های سئول و به صورت موقت توی کره داشتم دراز کشیده بود نگاه کردم و بعد از پرت کردن پارچه ی خیسی که خونی هم بود اه کلافه ایی کشیدم ...
به هرجای این خونه که خیره میشدم دلم میخواست قهقه بزنم...
چند روز پیش به خاطر رسیدن به یه قبرستونی مجبور شدم موتور بدزدم و حالا توی یکی از برج های سئول بودم...
این خونه برای پارک لین بود و تنها کسی که مسبب وضعیت تخمی الانم بود پسری بود که جلوی چشمم بی حرکت روی تخت افتاده بود...
از اینکه اون پسره ی کنه باعث شده بود وقتم الکی تلف بشه عصبی بودم و وقتی این طوری میدیمش احساس میکردم دارم از شدت عصبانیت اتیش میگیرم...
اخه چرا باید این لعنتی بدون دلیل و مثل کنه بهم بچسبه و همچین بلایی سر خودش بیاره ؟!
به محض اینکه نگاهم به صورت زخمیش افتاد با حرص نفسم و حبس کردم و بلند شدم ...

_ لعنت بهت

از اتاق بیرون رفتم و با کوبیدن محکم درش حرصم و تا حدودی خالی کردم.
خونه ی مبله ایی که در اختیارم قرار گرفته بود حقیقت اینکه برای چه کار لعنت شده ای اینجام و بار دیگه توی سرم کوبوند...
سمت بطری های سبز رنگی که توی بار گوشه ی اتاق چیده شده بودن رفتم و با انتخاب قوی ترینشون روی نزدیک ترین کاناپه نشستم ..
خونه ایی که توی سکوت رفته بود و باد بهاری که شدت گرفته بود باعث میشد این سکوت رنگ دیگه ایی رو بگیره ...
حضور توی خونه ایی که طبقه ی اخر یه برج چندین طبقه بود و دیوار هایی که نصفش به لطف دیزاین خونه شیشه ایی بود باعث میشد تنها چیزی که توی گوشم بپیچه صدای هو هوی باد و بوق های ضعیف ماشین ها باشه ...
همه چی تمیز و البته سفید بود !
رنگی که ازش متنفر بودم ..
سفید...
بی انتها بودن این رنگ و حس خلعی که بهم میداد نمیتونست ارومم کنه ..!
حسی که خیره شدن به این رنگ بهم میداد این بود که توی یه جاده رانندگی میکنی و هرچی جلوتر میری به مقصدت نمیرسی ...
یه حس مزخرف و بی هدف بودن خاص که بیشتر از قبل توی سرم میخورد.
با یاداوری اینکه من حتی مقصدی ندارم تک خنده ی حرصی کردم و سر اون بطری رو باز کردم ...
سرش و به لب هام نزدیک کردم 3 قلپ و به زحمت بالا دادم...
چهره ام هنوز از طعم مشروب به حالت قبل برنگشته بود که متوجه شدم دوباره بین درگیری پارک ها قرار گرفتم ...
حس ششمم بهم میگفت این دفعه رو بدون دادن قربانی تموم نمیکنم و این حقیقت که هیچ کسی رو برای قربانی کردن نداشتم باعث شد تلخندی بزنم ..

_ توئه بدبخت که چیزی برای از دست دادن نداری !

با حرص گفتم...
من حالا جزء خودم کسی رو نداشتم و انگیزه ای هم برای ادامه دادن نداشتم...
انتقام ، خشم ، نفرت و تنهایی..
هیچ کدوم از اینها باعث نمیشد ذهن خستم شروع به پردازش کنه ..!
من دیگه موقعیت قبل و نداشتم و تلاش هام برای برگردوند گذشته به جایی نمیرسید ...
چند دقیقه بعد درحالی که نصف بطری خالی شده بود گرم شدن سرم و احساس کردم ...
جزء خواب الود شدنم که با خوردن الکل حتی بد تر هم شده بود حسی نداشتم.
دلم نمیخواست برعکس بقیه شلوغ بازی در بیارم و خب این وضعیت فاکی حالم و بهم میزد...
دلم میخواست یه بوکسور توی مسابقه های غیر قانونی باشم و بتونم حرص و خشمم و با مشت زدن بر طرف کنم اما حالا و توی این وضعیت...
مشت زدن به کیسه بکس زیادی فانتزی نبود ؟
کنترلی روی بدنم نداشتم و قبل از اینکه روی مبل دراز بکشم با شنیدن صدایی سرم و چرخوندم ...
با دیدین اون پسر که دستش و روی سینه اش گذاشته بود و با گرفتن دیوار راه میرفت اخم غلیظی کردم و بلند شدم ...

" نباید به بدنش فشار بیاد  ! "

حرف اخر پرستاری که قبل از برگشتن به خونه توی گوشم پیچیده بود بار دیگه یادم اومد و به اون پسر خیره شدم ..
صورتش از درد جمع شده بود و به زحمت به پاهای لرزونش راه میرفت ...
چند قدم سمتش برداشتم و با بلند کردن سرش و قفل شدن نگاه پر از اشکش روی خودم نفسم حبس شد ...
چشمای پر اشک و درد دیده اش و حتی بدن ضعیفش که میلرزید یه لحظه باعث شد ته قلبم خالی شده و دهنم از حسی که نمیدونستم چه کوفتیه خشک شه.

_ نباید بلند میشدی !

اروم گفتم و دستم و دراز کردم تا بازوش و بگیرم ...
خودش و به شدت عقب کشید و به دیوار پشتش چسبید ..
هاله ایی از ترس که توی چشمش بود بهم فهموند چه قدر به نگاهی که قبلا بهم میکرد محتاجم ...
به اینکه چرا همچین فکرایی توی ذهنم میپیچه توجه ایی نشون ندادم و همه چی رو گردن الکل انداختم که ذهن و بدنم و سست کرده بود ...
چرا باید به نگاه شیفته ی یه غریبه ی احمق که نقش عاشق پیشه ها رو بازی میکرد اهمیت میدادم ؟؟؟

_ چرا از جات بلند شدی ؟

بار دیگه ازش پرسیدم اما اون جوابی نداد و با نفرت نگاهش و ازم جدا کرد و چند قدم سمت در برداشت..

_ باتوئم ..

با عصبانیت به خاطر بی توجهیش و کاری که بر خلاف میلم انجام میداد فریاد زدم و تونستم بالا پریدن بدن کوچولوش و از ترس ببینم ..
موهای زرد رنگش که پیازشون مشکی شده بودن کاملا اشفته بودن اما بینهایت نرم به نظر میرسیدن ...
جلو رفتم و بازوش و کشیدم و نگاه پر اشک اما اغشته به تنفرش توی نگاهم قفل شد ...

_ به تو... ربطی نداره... عوضی ... دستم و ول کن .

حرفش و درحالی تموم کرد که فریادش گوشام و مطمئنا گلوش و زخم کرده بود ...
به سختی نفس نفس میزد و این حرفا رو زده بود...
به اشک هایی که صورتش و خیس کرده بودن خیره شدم و ناخواسته دستم از بازوش جدا شد ..
نفس نفس زدنش از درد برام موضوع تعجب اوری نبود چون خودمم این وضعیت و بارها تجربه کرده بودم اما این باعث نمیشد قلبم اروم بگیره ...
اینکه نمیدونستم چرا این قدر دارم بهش واکنش نشون میدم برام عجیب بود اما بد ترین حسی که میتونستم تجربه کنم دیدین بدن لرزونش از درد بود ..!
وقتی دیدم چند قدم مونده تا به در برسه اخم های باز شده ام و دوباره توی هم کشیدم و سمت در رفتم و بعد از قفل کردنش کلیدش و توی جیبم قرار دادم ...
سمتش برگشتم و با دیدن نگاه پر از خشمش به لب های چفت شده اش
نگاه کردم ...

_ در و باز کن ..!

درحالی که با نفرت لب میزد به در اشاره کرد و نگاه من هنوز روی دست کوچولوش بود که روی دیوار قرار داشت..
انگشت های کوتاهش واقعا کیوت بودن و این تصور و بهم میدادن که به دست  یه پسر بچه ی پنج ساله خیره شدم.

_ دکتر گفت نباید حرکت کنی...
خودم باعث شدم این طوری شی پس تا زمانی که خوب شی حق نداری
پات و از این در بزاری بیرون ...!

با جدیت گفتم اما اون بدون توجه به حرفم چند قدم سریع سمتم برداشت
و بعد از هل دادنم دستگیره ی در و گرفت چند بار بالا و پایین کرد ...

_ در و باز کن !!!
میخوام برم و به تو هم هیچ ربطی نداره ...
توی عوضی اگه ادم بودی اونجا ولم نمیکردی

با شنیدن دوباره ی فریادش که این بار با گریه همراه بود لب پایینم و گاز گرفتم و نمیدونستم چرا عکس حرفی که تا چند دقیقه قبل گفتم و به زبون
اوردم ...
مطمئنا اون پسر با نادونی خودش باعث شده بود توی همچین وضعیتی بی افته اما نمیدونستم چرا نمیتونم جلوش حقیقت و بگم ..
نگاه شیفته و مشتاقش که قبلا روی صورتم میچرخید باعث میشد خون اغشته به الکلم باعث شه کلی چرت و پرت توی مغزم بپیچه اما توجهی نکردم و جلو رفتم ...
دستم و روی کمرش گذاشتم اما به محض اینکه 1 ثانیه از لمس کردن کمرش با دستام گذشت اون سریع چرخید و خودش و ازم فاصله داد ... 
درحالی که خودش و بین سه گوشه ی دیوار و در گیر انداخته بود با گریه بهم نگاه کرد و ملتمس لب زد ...

_ بزار برم... خواهش...م..میکنم
م..من باید برم !

با کلافگی دستم و بین موهام کشیدم و چند لحظه کشیدمشون اما با دیدین بسته شدن چشمای اون پسر و بعد سقوط کردنش روی زمین با ترس جلوش نشستم..
قبل از اینکه دستم برای سر افتاده اش جلو بره اون خودش و گوشه ی
دیوار جمع کرد و شروع کرد به گریه کردن ....
دستم و روی زانوی نحیفش که توی شکمش جمع شده بود رسوندم و
مضطرب لب زدم .

_ هی... حالت خ..خوبه ؟

جوابی بهم نداد و شروع کرد به بلند گریه کردن و میتونستم از ناله
های نا مفهمومش کلمه هایی مثل ...
" بزار برم " " ولم کن " و حتی " درد داره " رو تشخیص بدم اما مدلی که بدنش با لمس شدنش توسط من عکس العمل نشون میداد نمیزاشت بیشتر از این نزدیکش شم ...

_ گریه نکن...
م..من به خاطر خودت میگم ، برای بدنت خوب نیس...!

_ به تو ربطی نداره عوضی..!
بزار برم ، در و باز کن..

با فریاد درحالی که سرش و بلند میکرد گفت و من دستم و به نشونه ی
تسلیم بالا بردم و کنارش نشستم ...

_ باشه باشه اروم باش..
من که کاریت ندارم جیغ نکش...

صدای گریه اش قطع نشده بود که دستش و به دیوار گرفت و بلند شد..
همراهش بلند شدم و با شنیدن صدای گرفته شده اش از گریه پلک هام
عصبی روی هم قرار گرفت ..
تا همین الانش هم به زور خودم و کنترل کرده بودم و دیگه نمیتونستم
در مقابلش صبر به خرج بدم ...

_ در و باز کن ...

_ بهت میگم راه رفتن برات خوب نیس...
میتمرگی توی خونه و اگه با من مشکل داری میرم بیرون اما این در
کوفتی قرار نیست باز شه ...

قصد داشتم برگردم توی حال که صدای کوبیده شدن در همراه با صدای گریه و فریاد اون پسر بالا رفت

_ کمککک...
یکی کمکم کنه ...
من اینجا گیر افتادم !

برگشتم عقب و دستم و به شونه اش رسوندم و قبل از اینکه بتونم خودم و کنترل کنم هلش داده بودم به عقب و اون محکم به دیوار پشتش برخورد کرده بود ...
اشک هاش بیشتر از قبل صورتش و خیس کردن و بدنش از درد میلرزید و پاهاش دیگه توان ایستادن نداشتن ...

_ این قدر روی اعصاب من بازی نکن بچه بیا بریم ...
حالت بهتر شد خودم میبرمت خونه ات...

نمیدونستم چرا دارم این قدر باهاش با ملاحظه رفتار میکنم و درحالی که میتونستم بزارم بره و از دستش راحت بشم دارم باعث گرفتار شدن
خودم میشم ...!

_باشه ؟

با لحن ملایمی بهش گفتم اما اون با گریه درحالی که سرش و پایین انداخته بود و با خس خس نفس میکشید مخالفت خودش و اعلام کرد اما حرفی که زیر لب گفت باعث شد با تعجب پلک بزنم ...

_ س..سگم ...
اون چند روزه خونه...
تنهاست !

با چشمای گرد نگاش کردم ...

_ د..در و ب..باز کن ب..باید برم پ...پیشش

گوشه ی لبم و گاز گرفتم و بازوش و گرفتم و اروم گفتم ...

_ اون حتما تا الان مرده تو هم حالت...

_ ن...نههههه خفه شو !
ولم کن ...

بازوش و با ضرب از دستم بیرون کشید و فریاد زد ...
هوف خسته ایی کشیدم و برگشتم توی نشیمن .
پالتو و سویچم و از روی کاناپه برداشتم و سمتش برگشتم که همچنان هق هق میکرد اما با بیجونی به در مشت میکوبید تا یکی کمکش کنه ‌.

_ بریم خونت !

اروم گفتم و چشمای گرد و سرخش روی صورتم بالا و پایین شد .
یکم مکث کرد اما اروم سر تکون داد ...
در و باز کردم و با زدن دکمه ی اسناسور منتظر بالا اومدن اون اتاقک متحرک شدیم ...
نفس های صدا دارش و بالا کشیدن بینیش که هر از گاهی توی گوشم میپیچید فقط اعصابم و بهم میریخت..
سوار اسناسور شدیم و زود تر از اون چیزی که فکرش و کنیم درحالی که نگاه خیلی از ادمای توی لابی رومون بالا و پایین میشد وارد پارکینگ شدیم .
سوار ماشین شدیم و ازش ادرس و پرسیدم .
ماشین و روشن کردم و با توجه به لوکیشنی که وارد کرده بودم سمت خونه اش راه افتادم .
تصور انچنان عجیبی درباره ی اون پسر نداشتم یعنی اصلا تصوری درباره اش نداشتم اما هرچی که جلوتر میرفتیم و وارد یه منطقه ی دور از مرکز شهر میشدیم تعجبم بیشتر میشد ...
میتونستم نگاه خیلیا رو روی ماشینم حس کنم و مطمئن بودم اگه شیشه ها دودی نبود اونا با اون نگاه خشکشون تا عمق وجودم و میفهمیدن !
زیر چشمی به پسری که ساکت کنارم نشسته بود خیره شدم و بعد از بالا انداختن ابروهام سرم و چرخوندم

_ نگه دار ...

با شنیدن صداش با اخم ماشینم و به کنار خیابون هدایت کردم ایستادم ..
بعد از پیاده شدنش از ماشین پیاده شدم و با اخم به ادمایی که بیکار توی کوچه بودن نگاه کردم !
پسری که یکم جلوتر با چندتا نوچه ایستاده بود زنجیر طلایی رنگی رو دور انگشت اشاره اش پیچ میداد و با اخم های درهم و حالت مشکوکی به من نگاه میکرد ...
در ماشین و قفل کردم و قبل از اینکه اون پسر از جلوی چشمم دور بشه پشتش قدم  برداشتم .
وارد یه ساختمون سه طبقه ی میشه گفت بی در و پیکر شد که گند و کثافت تقریبا از دیواراش میریخت ...
با قدم های اروم سمت پله ها رفت و بدون توجه به منی که با اخم پشتش قدم برمیداشتم شروع به بالا رفتن از پله ها کرد و من مطمئن شدم همچین جایی اصلا با پدیده ایی به اسم آسانسور اشنا نشدن ...
درچه اخم هام با دیدن نفس های خش دار اون پسر توی هم رفته بود و وجدان کوفتی توی گوشم فریاد میزد اون نباید راه بره چه برسه که بخواد از پله بالا بره ...
به هر شکلی که بود به طبقه ی دوم رسیدم اون سمت یکی از دو واحدی که توی این طبقه بود رفت
شروع کرد به گشتن جیباش اما  با پیدا نکردن کلیدبا بی قراری دور خودش چرخید .
خیره نگاش میکردم و میدونستم میتونم همینجا ولش کنم و برم پی زندگیم اما یه چیز کوفتی جلوم و میگرفت و بهم اجازه ی پیشروی نمیداد …
عمیق نفس میکشید و یهو به سختی خم شد ...
با نگرانی جلو رفتم اما اون پادری کوچیکی که جلوی خونه اش بود و کنار زد و برق خیره کننده ی کلیدی که زیرش بود باعث شد از اون حالت خم شده خارج شم…
با وجود دست های لرزونش در و باز کرد و به محض اینکه داخل رفت شروع کرد به صدا زدن اسمی که فکر کنم برای سگش باشه ...

_ سوییتی !

_ سوییتی !

چند ثانیه پشت در موندم اما با بی خیالی وارد خونه اش شدم ‌..
سوییتی ؟ این چه اسم مسخره و بچگونه ایی برای سگش بود ؟
فضای کوچیک و جمع جور خونه اش تضاد زیادی با ساختمونی که توش بود داشت ...!
رنگی که توی خونه اش بیشتر از هرچیزی به چشم میخورد سفید بود و سرامیک های سفید رنگی که انگاری از تمیزی برق میزدن وادارم کرد کفش هام و جلوی در رها کنم .
یه قدم دیگه برداشتم و با دیدن پرده های حریر شکل سبز رنگ روشنی ابروم و بالا انداختم .
به صدای اون پسر که همچنان سگش و صدا میزد گوش دادم .
بهش نمیخورد این قدر منظم باشه و خونه اش از تمیزی برق بزنه !
گلهای زیادی گوشه و کنار خونه به چشم میخورد و گلدون های سفید رنگی اون گلای سبز و توی خودشون جا داده بودن به تم خونه اش میومدن .
چند دست مبل راحتی سبز رنگ که جلوی تلویزیون نه چندان بزرگ خونه بودن به زیبایی دیزاین خونه رو شکل داده بودن و برام عجیب بود یه پسر تنها همچین خونه ی تر و تمیز و البته ارومی توی این نقطه از شهر داره...
البته وسایل خونه به وضوح کهنه به نظر میومدن اما در کنار هم فضای ارامش بخشی رو به وجود اورده بودن.
مطمئنا هیچکس فکرش و نمیکرد کسی داخل این ساختمون همچین خونه ی تمیزی داره ...
خونه اش اون قدر فضای گرم و ارومی داشت که تنفرم نسبت به رنگ سفید کمرنگ شده بود.
نوری که از پنجره میتابید باعث شد بار دیگه نگاهم به اون سمت گره بخوره .
نیمی از پنجره از پرده ی حریر سبز و نیم دیگه از حریر سفید رنگ تشکیل میشد .
به عروسک بامزه ایی که اون پرده ها رو از دو طرف کشیده بودن خیره شدم و پلک زدم ...
با شنیدن صدای فریاد اون پسر با ترس به این طرف و اون طرف نگاه کردم و با دیدن اینکه داخل اشپزخونه اس جلو رفتم ...
برعکس تصورم اون یه سگ سفید پشمکی کوچولو که بهش بخوره نداشت .
سگش یکم بزرگ تر از اون چیزی بود که بشه بهش گفت کوچولو و برعکس تصورم کرم / قهوه ایی رنگ بود!
یه گوشه افتاده بود و با فریاد صاحبش برعکس تصورم چشماش و باز کرد و با بی جونی به صاحبش نگاه میکرد ...
عجیب بود که چند روز بدون اب و غذا توی این خونه باشه و زنده مونده باشه!
اون پسر سعی کرد بلندش کنه اما دردی که داشت اشکش و در اورده  بود .
سمتش رفتم و سگش و توی بغلم گرفتم ...
*کیوتیا برای سگ جیمین عکس مناسبی پیدا نکردم اما ویدیوی کوتاهی رو درباره ی نژاد سگش توی چنل ناشناس قرار میدم و با سرچ #سگ جیمین
میتونید پیداش کنید *

برگشت سمتم و نگاه کرد و بعد درحالی که اشکاش و پاک میکرد گفت ...

_ م..میتونی کمکم کنی ببرمش دامپزشکی ؟

اروم سر تکون دادم و درحالی که سگش و توی بغلم گرفتم سمت در پا تند کردم .
کفشم و پوشیدم و درحالی که سگ توی بغلم بی قرار ناله میکرد منتظر اون پسر موندم .
یکم بعد اون جوجه رنگی درحالی که یه کارت بانکی توی دستش داشت از راهرویی که طبیعتا به اتاق خواب راه داشت اومد بیرون و بعد از پوشیدن کفش هاش پشتم راه افتاد ...
از ساختمون بیرون اومدیم و سمت ماشین رفتم ...
سگش و روی صندلی عقب گذاشتم و بعد از بستن در با شنیدن صدای کسی نگاهم به اون سمت گره خورد .
همون پسری که چند دقیقه پیش یه زنجیر مزخرف و دور انگشتش پیچ میداد پسر خشک شده ایی که با چشمای گرد بهم خیره شده بود و صدا زد ...

_ جیمین ...

پس اسمش جیمین بود !
اروم توی دلم زمزمه کردم ..
البته اون روز های قبل از رفتن به خونه ی پارک لین اسمش و بهم گفته بود اما به هر حال این اولین باری بود که بهش توجه میکردم .
چشمای گرد پسر رو به روم نشون نمیداد ترسیده اما یکم بهت زده شده بود !
شبیه ادمایی شده بود که هین فوضولی کردن گیرشون انداختن و جوابی ندارن که بدن ..
بلاخره جیمین برگشت و با اون پسر چشم تو چشم شد ...

_ چیه ؟

با بداخلاقی درحالی که سمت ماشینم قدم برمیداشت گفت و من ماشین و دور زدم و کنار در راننده ایستادم ....

_ این کیه ؟!

اون پسر درحالی که دستش و روی بدنه ی ماشین میکوبید گفت و جیمین فقط در ماشین و باز کرد نیم نگاهی بهم انداخت ...

_ هیچکس !

وقتی این و گفت چشمای من و پسر رو به روم گرد شد !
زود حالت شوکه ام و به بیخیال تغییر دادم اما اون پسر عصبی شد و با نفس های حرصی که میکشید نگاهش و به شیشه داد ...
سوار ماشین شدم و با دیدن اینکه جیمین سمت صندلی عقب چرخیده و داره به سگش نگاه میکنه ابروهام و توی هم بردم ...
این پسر راست میگفت !
من با اون نسبتی نداشتم و یه جورایی عادی بود که بهم بگه هیچکس اما چرا این قدر حس بدی داشتم ؟!

I Love YouWhere stories live. Discover now