اهنگ این پارت و میتونید توی چنل ناشناس تلگرامم دانلود کنید 🥀
@Black_queen88
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
*** 40 مین بعد ***
_ میدونی من هنوزم نمیدونم گرایشم چیه !!!
با شکسته شدن سکوت ماشین توسط بکهیون نگاه شوکه ام و بهش دادم و خیلی سریع نگاهم و به جاده ایی دوختم که انگار قصد تموم شدن نداشت ..
_ چ..چه طور ؟
_ م...من فقط با دیدن هیونگ هام حس کردم امکان داره گی باشم...
پسرای مدرسه امون هم این قدر بهم توجه میکردن و بها میدادن که ف...فکر میکردم حتما این طوریم اما ن...نمیدونم
میتونستم سنگینی نگاهش و از گوشه ی چشمم حس کنم اما خب برای اولین بار جرات نگاه کردن به چشم هاش و نداشتم.
نمی دونستم پسرای دبیرستانشون در مقابلش چه غلطی میکردن اما با شنیدن این حرف یهو اون قدرعصبانی شدم که حس میکردم قابلیت پیدا کردنشون و تیکه تیکه کردنشون و دارم .
اممم فکر کنم بتونم همین کارو کنم..
بهتره خیلی زود یه جای خلوت پیدا کنم و برای مارک زنگ بزنم تا اون لعنتیای تخم جن و برام پیدا کنه...
انگشت هام و بیشتر دور فرمون مشت کردم و نمیتونستم برای تخلیه ی عصبانیتم سرعت ماشین و بیشتر کنم .
بکهیون و پسر کوچولومون نیاز به مواظبت داشتن و هیچ جوره نمیتونستم به خاطر تغییراتی که توی روانم شکل گرفته بود جونشون و توی خطر بندازم یا بهشون درد بدم ...
با شکسته شدن دوباره ی سکوت توی ماشین نفس عمیقی کشیدم و پلکام و اروم باز و بسته کردم ...
_ من نن...میدونم گیم یا نه ...
ی..یعنی اصلا ف..فکر نکنم د..دیگه بتونم ب..با کسی رابطه داشته باشم که ح..حتی بفهمم ر..راهم توی چه س..سمتیه ..!
با وجود اینکه خ..خودمم توی وضعیت مشابهی هستم اما از ا..این مدل رابطه هایی که ت.تهش به سکس ختم میشه متنفرم ..
بعد از کاری که تو باهام کردی فکر نکنم حسی شبیه به این چچ...نین گرایشی داشته باشم ...
امروز با دیدن اون خانواده ی کوچولو یه ل...لحظه یه چیز تو گلوم گیر کرد ..
میدونی ح..حقیقتش اینه حتی اگه از تشکیل خانواده ب..بدمون بیاد گ..گاهی به ب..بچه دار شدن فکر میکنیم ...!
توی وجود ما چیزی که به بچه ها و بچه دار شدن فکر کنیم وجود داره اما من ا..الان خودم همچین وضعیت مضحکی رو دارم !
م..من اگه با طبیعت بخوام پ..پیش برم باید مواظب بچم توی ب..بدن یه نفر دیگه میبودم اما الان ...
اروم خندید اما دیدن لب های کش اومده اش برام سخت و عذاب اور بود ...
سرش و سمت پنجره چرخوند و همون طور که به قصد مسخره کردن خودش میخندید دستش روی رون یکی از پاهاش ضرب گرفت ...
_ ا..این چیزا رو نمیگم که ناراحت شی یا چیزی فقط حس کردم اگه نگم رفتارم نسبت به همه چی حتی ت..ته حتی این بچه هم تغییر میکنه !
سرم و به منظور تایید حرفش تکون دادم...
_ میدونی وقتی اون ا..اتفاق برام افتاد من هنوز ن..نمیدونستم کدوم طرفیم ...
چند روز پیش به خاطر کارت تو د...دستات کام شدم اما امروز با دیدن اون زوج دلم ل...لرزید ...
نمیدونم چه مرگمه و چرا دارم این قدر وقیحانه حرف میزنم فقط نمیدونم چرا نمیتونم الان چیزی رو باهم مقایسه ک...کنم !
یعنی اگه بخوامم نمیشه و شرایطش و ن...ندارم ...
حرفای اخرش و با پس زمینه ایی از خنده ی کاملا تلخی به اتمام رسوند و من همچنان سعی در کنترل کردن خودم داشتم ..
چرا... چرا همچین کاری کرده بودم ؟!
قرار بود تا کی چوب روزی رو بخورم که کاملا نامتعادل و وحشی وار رفتار کرده بودم ؟!
چیزی که همیشه بعد از دیدنش توی قلبم به وجود میومد حسرت بود اما حسرت خوردن که چیزی رو درست نمیکرد ، میکرد ؟!
حسرت اون روزا و خاطره ها کی پاک میشد ؟!
بعد از چند مین توقف کوتاهی کردیم و بعد از خوردن ناهار دوباره و این بار پشت سر هم حرکت میکردیم ...
به خاطر وضعیت بکهیون سرعتم کمتر از بقیه بود و پشتشون حرکت میکردم ...
عاقبت بعد از 15 ساعت و خورده ایی بدون حساب کردن هر 40 مینی که مجبور بودیم پیاده شیم و یه قسمتی از راه و همراه کشتی باربری به خاطر داشتن ماشین بریم ، رسیدیم ...
وقتی به خونه ی ویلایی رسیدیم لبخند خسته ایی زدم ...
زانو هام بابت طولانی بودن مدت زمان رانندگیم گرفته بودن و باعث میشد اروم راه برم ...
بازوی بکهیون و بین انگشتام نگه داشته بودم چون اون با اینکه تقریبا نصف راه رو خواب بود حتی از منم خسته و خمار تر بود و توی همچین وضعیتی هم قابلیت این و داشت که به خاطر کیوتی بیش از اندازش من و بکشه !
خواب داشت با تموم سلولای بدنم بازی میکرد که چه ریون صدام زد ...
اون برعکس بقیه ی بچه ها که مونده بودن خونه تا به کریس کمک کنن و از اونجا محافظت کنن همراهمون اومده بود ...
وقتی برگشتم سمتش حس کردم بازوی بکهیون از بین دستام بیرون کشیده شد و با چرخیدم فهمیدم مینهو دستش و گرفته و داره میبرتش توی خونه ...
_ کاری داشتی ؟
بی حوصله گفتم و اون مضطرب بهم نگاه کرد و سر تکون داد ...
_ چی کار ؟
این بار با لحنی که ناخواسته عصبی شده بود پرسیدم
_ میشه بریم یه جای دیگه ؟!
برگشتم و به بکهیون که ازم خیلی دور شده بود نگاه کردم و همراه چه ریون قدم برداشتم ...
وقتی تقریبا به قسمت ابتدایی اون خونه که با محیط سر سبزی دیزاین شده بود رسیدیم اون پسر از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت از اون ایستادم ...
_ خب ؟!
_ اومم گفته بودین که باید همه جورا اماده باشیم تا از اینجا بریم...
با اخم سر تکون دادم ...
پس یه جای کار لنگ میزد !!!
_ اه خب مینهو شی بعد از اون ماجرا گفته بود که بهتره دوربینای اطلاعاتی سمت بار جانگ کوک و هک کنیم ...
مارک این کار و کرد و علاوه بر اون منطقه دوربین های منطقه های دیگه رو هم هک کرد و به خاطر اینکه هیچ کدوم از بچه ها بلد نبود این مسئولیت به گروه کریس و جکسون هیونگ دادم ...
_ که این طور ، چی شده پس ؟
چرا این قدر نگرانی ؟
با اخم پرسیدم
_ خب ... بعد از چند هفته یه دزدی و تصادف عجیب توی فیلما ضبط شده و ...
همچنان به اون که یهو ساکت شده بود نگاه میکردم و یکی از دستای مشت شده ام و از توی جیب شلوارم در اوردم و روی شونه اش گذاشت ...
با فشاری که بهش وارد کردم بی حوصلگیم و نشون دادم و اون گفت
_ بعد از اون یه تصادف اتفاق افتاد ، البته چیز چندان مهمی نبود اما بعد از اون اتفاق همون پسری که یه موتور دزدیده بود رفت توی بار جانگ کوک ، البته یه پسر کوچیک جثه ام همراهش بود !
من این موضوع و به مینهو شی گفتم و اون خیلی سریع رفت اونجا رو چک کرد و چندتا دوربین توی بار کار گذاشت و فهمیدم همون کسی که اومده توش جانگ کوک بوده ...
متورم شدن رگ های بدن و پمپاژ دو برابر شده ی خونم و حس میکردم ...
_ پس جاش و پیدا کردید و هیچ غلطی نکردید ؟
نگاهش و ترسیده بالا اورد و به صورت عصبیم خیره شد ...
_ برو ...
_ چ...چی ؟
_ گفتم تنهام بزار ...
با صدای بلندی فریاد زدم و به نفس های پشت سرهمم نظم دادم ...
_ ا..اما هیو...
با بالا اومدن یهویی دستم چه ریون ساکت شد و چشماش و بست و خودش و جمع کرد ...
به دست لرزون و دراز شده ام نگاه کردم و نیشخند صدا داری زدم ...
بعد از مشت کردن انگشتام ، دستم و کنار بدنم قرار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
اروم چشماش و باز کرد و با تعجب نگام کرد ...
_ ه..هیونگ
_ این جوری صدام نکن لعنتی الانم گورت و گم کن !!!
با فریاد بلندی حرفم و تموم کردم و دستش و از روی بدنم به سمت دیگه ای پرتاب کردم ..
با اخم ناراحتی نگاهم کرد و تنهام گذاشت ...
بعد از تنها شدنم سمت اولین درخت بزرگی که کنارم بود رفتم و سرم و محکم بهش تکیه دادم !!!
نمیدونستم کی دستم بالا اومد و پر قدرت به درخت کوبیده شد ، اون هم بارها و بارها ...
وقتی گرمی خون و صدای گرفته ام به چشم و گوشم رسید دستم و پایین اوردم و به مچ و انگشتای کبود شده ام خیره شدم..
این دست توی زندگیم سر ادم های بی گناهی بالا اومده بودن که حالا من و تا سر حد مرگ پشیمون کرده بودن…
_ چرا لعنتی ... چرا این کارو و میکنی ؟!!!!
نمی دونستم اون شخصی که سرش فریاد میزدم کیه ؟!
خودمم ... دستمه ... زندگیمه یا اون کوک لعنتیه ...
_ داری چیکار میکنی ؟
دستم این بار هم بالا اومده بود وبا قدرت نزدیک تنه ی درخت میشد تا بیشتر از بین بره اما با شنیدن صدای جونگین نگاه خیس و متعجبم و به اون که شوکه بهم نگاه میکرد دادم
سرم و به محض دیدن چشمای گرد برادر بکهیون سمت دیگه ایی کردم و نم کم چشمام و گرفتم ...
دست خیس از خونم و پشتم پنهون کردم و با صدای گرفته ایی گفتم
_اینجا چیکار میکنی ؟
_ خودت بگو داری چه غلطی میکنی ؟!
با دیدن طرز حرف زدنش با نیشخند کجی بهش نگاه کردم و همون طور که سعی میکردم ارامشم و حفظ کنم سمتش قدم برداشتم ...
از کی تا الان باید به یه بچه جواب پس میدادم ؟
_ چه زری زدی ؟؟؟
درحالی که این بار هیچ تلاشی برای مخفی شدن دستم که حتی بدون دیدنش میتونستم حس کنم چه قدر اسیب دیده اس نکردم گفتم
چند لحظه بهم خیره شدیم و بدون هیچ حرفی فقط و فقط هم دیگه رو انالیز میکردیم !
اگه اون چانیول قبل بودم مطمئنا یه جای سالم توی بدنش نمیزاشتم اما اگه همچین بلایی سر پسر گستاخ جلوم میومد نگاه بک نسبت بهم چه طور میشد ؟!
با یه تنه ی محکم از کنارش رد شدم اما هنوز 1 متر باهاش فاصله نگرفتم که مچ دردناک دستم گرفته شد !
اون پسر خیلی اروم دستم و گرفته بود اما دستم اون قدر اسیب دیده بود که با همین لمس کوتاه هم درد میگرفت...
اههه یی که خیلی سریع از حنجره ام ازاد شده بود پشت لب های چفت شدم دفن شد و بعد از جمع و جور کردن صورت درد دیده ام سمتش برگشتم ...
_ با اسیب دیدن قرار نیست هیچ چیزی درست بشه یا چیزی مثل قبل بشه ، میتونی این و بفهمی ؟؟؟
نمیدونم هدف لعنتیت از این کارا چیه اما با اسیب رسوندن به خودت نمیتونی زندگی برادرم و مثل قبل کنی ...
ا...اون قبلا هم زندگی چندان دل چسبی نداشته پس برای اولین بار سعی کن بهش یاد بدی زندگی کردن چه طوریه !
من لعنتی دیر فهمیدم چه اتفاق تخمی براش افتاده اما این بار همچین کوتاهی دربرابر زندگیش نمیکنم ...
تا لحظه ایی که همه چی خوب و به مرادش باشه همراهشم اما وقتی بفهمم ناراحته و کسی که مسبب این حال بده تویی توی زندگیت خراب میشم و نابودت میکنم پارک چانیول !!!
شاید خیلی سر تر از من باشی اما حق نداری من و دست کم بگیری ، حواست به رفتار و کردارت باشه ...
دهنم از این همه حس منفی که از سمت اون بهم منتقل شده بود باز مونده بود و بعد از تموم شدن حرفش تنها کاری که نمیتونستم از انجامش صرف نظر کنم پریدن یهویی ابروی چپم به سمت بالا بود ...
_ بهتره دستم و ول کنی !
تو که بلدی این همه نصیحتای خوب بکنی بهتر نیست اول از خودت شروع کنی ؟!
ابروهاش خیلی زود در هم شد و من از فرصت استفاده کردم و سرم و نزدیک تر بردم ...
اصلا شروع بحثمون به سمت رابطه ام با بکهیون کشیده نشده بود و نمیدونستم چرا بحثمون و به این سمت هل داده !
_ من ... من بهش تجاوز کردم ، کتکش زدم و حالا هم مثل سگ پشیمونم .
حاضرم جونم و بدم تا زمان به عقب برگرده و هیچ وقت چشمش بهم نیافته و این همه بلا سرش نیاد ...
یا حداقلش جور دیگه ایی میدیدمش...
من عاشقش نیستم جونگین اما با تمام وجودم دوسش دارم !!!
الان هم دارم تا جایی که میتونم براش جبران میکنم و کم بیش به خاطر وضعیتش شکسته تر میشم !
با درداش درد میکشم و با خوشحال هاش خوشحال میشم ...
اما ... اما این تو و برادرت بودین که توی بد ترین شرایط ممکن تنهاش گذاشتین ...
زمانی که دلش میخواست یکی منتظرش باشه شما رهاش کردین...
شما خبر داشتین اون چه وضعی داشت ؟
پدرتون و نا مادریش باهاش چه طور بودن ؟!
این طور که معلومه مدت زیادی بود که با پدر و نامادریش زندگی میکرد و پدر کثافطتون به خاطر گند کاریاش فروختش !
من قصد نداشتم موندگارش کنم تا بیشتر اسیب ببینه اما یه موجود از جنس پدر تو با این تفاوت که 1000 برابر وجودش خراب تره توی زندگیمه و مجبورم کرده تا نزارم بره ...
من حتی قصد خریدش و نداشتم اما وقتی مینهو رفت خونتون پدرت خیلی زود پسری که بزرگش کرده بود و به پول فروخت تصمیم گرفتم حواسم بهش باشه…
من حواسم جمعه و بیشتر از اون چیزی که فکرش و کنی سعی میکنم ناراحتش نکنم !
اما این شماها بودین که خوردش کردید ...
با تنها گذاشتنش ...
با اعتماد کردن به پدرتون ...
با نگفتن اون حقیقت لعنتی !
من با شماها فرقی ندارم پس خودت و سرتر ندون ..
حداقلش اینه که دردی که من بهش دادم فقط چند هفته طول کشید و کابوسش شب ها تکرار میشه اما درد شماها سال ها همراهشه و توی بیداری جلوی چشمشه !
دستم و از توی دستش کشیدم و بدون توجه به چشمای اشکی و صدای افتادن و هق هقی که بعد از برگشتم توی گوشم پیچید سمت خونه رفتم ....
این تلنگر برای هردومون لازم بود !
وقتی وارد اتاقمون شدم با تعجب به خالی بودن اون چهار دیواری خیره شدم و بعد نگاهی به ساعتی که ساعت 3 صبح و نشون میداد انداختم ...
حتما بک پیش مینهو مونده بود و تنهام گذاشته بود ...
همراه با قدم برداشتن بدنم و برهنه کردم و با این وجود که اصلا حوصله و جون حمام کردن نداشتم یه دوش سر سری گرفتم !
به کیف کوچیکی که کنار تخت بود نگاه کردم و بعد از پوشیدن لباس زیپش و باز کردم ...
قرص و کرمایی که اورده بودم و جابه جا کردم و با اضطرابی که تو عالم خواب الودگی تنهام نمیزاشت بهشون نگاه کردم ...
اگه قرار بود امشب و پیشم باشه حتما تا الان توی اتاقمون بود و خب از نبودش چندان هم ناراحت نبودم !
دلم میخواست امشب تنها باشم و یکم فکر کنم و نبودش درصورتی که میدونستم پیش مورد اعتماد ترین فرد زندگیمه چندان هم ناراحت کننده نبود ...
اما اگه یه وقت حالش بد میشد و مینهو برای گرفتن دارو ها یا بیدار کردنم تا اینجا میومد بک کلی درد میکشید ...
نفسم و همراه با اه خسته ایی بیرون دادم و بعد از خالی کردن لیوان ابی که روی پاتختی بود دراز کشیدم ...
امشب هیچ اتفاق بدی نمی فتاد ، مطمئن بودم !!!
درحالی که چشمام و میمالوندم توی جام غلت خوردم و هوف کلافه ایی کشیدم.
با وجود اینکه در حد مرگ خسته بودم خوابم نمیبرد و این باعث میشد حالم واقعا بد باشه ..!
چشمام و روی هم گذاشتم اما سوزشی که پشت پلک هام به وجود اومد باعث شد دستم و بالا بیارم و پیشونیم و فشار بدم .
چند دقیقه پیش به جونگین گفته بودم عاشق بکهیون نیستم...
خصوصیات ادمای عاشق چی بود؟
ادامه دارد 🥀
YOU ARE READING
I Love You
Romance🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدره، مردی که دوست پسـر و مـادرش رو به قـتل رسوندن و اخـتلال روانـی پیدا کرده! چی میشه بکـهیون برای فرا...