🔥راوی🔥
با بال های تیره و تاریکش وارد قصر شد.
همگی بدون مکثی هر جایی که ایستاده بودن سر به نشانه ی احترام بر والا مقام پایین انداختن و کمر خم کردن!
لومیر به سمتش رفت و بعد احترامی گفت:
سرورم مهمونتون رو به من بسپارین و به اتاق شاه برین!
تنها سری تکون داد و جسم پسرک رو با بشکنی معلق در هوا نگه داشت و با اشاره ی انگشت اون رو به سمت اتاقش هدایت کرد و در کسری از ثانیه پسرک در اتاق و روی تخت خوابونده شد!
لومیر حمام رو برای سرورش آماده کرد و از پسرک محافظت کرد!
میدونست کسی که به این راحتی به اتاق و استراحتگاه سرورش پا میزاره چقدر دارای ارزشه!
پس وظایفش رو در نبود سرورش به خوبی انجام میداد و بعد گذاشتن لباس های ابریشمی گوشه ی تخت و آوردن غذایی برای پسرک روی صندلی کنار تخت نشست تا پسرک از خواب و عالم بیهوشی بیرون بیاد!
شیطان بشاش به پسرش لبخند زد.
اون پسر قابلی بود!
تموم کار های شیطانی رو به درستی از بر بود و میتونست بعد از اون تاج شای رو بر روی سرش بزاره و به کل جهان و کل ارواح ها و کل اجنه ها حکومت کنه!
کنار تخت پدرش نشست.
لبخندی برای اولین بار از روی مهربانی زد!
اون عزیز ترینش بود و خیلی دوستش داشت!
پدر هم لبخند زد و دست پسرش رو گرفت و نوازش کرد!
گرمایی که حس میکرد وجودش رو خنک میکرد و بهش آرامش میداد!
لوسیفر بعد نوازش تک دانه ی قلبش لبخندش کش اومد!
با نگاه به تیله های سرخ رنگش لب زد:
عاشق شدی و عشقت انس و ممنوعه!
آگارس جسورانه توی چشای خونین و البته بیمار پدرش خیره شد و لب زد:
کسی نمیتونه آگارس رو از چیزی که میخواد بگیره!
این حرف رو با تحکم زد و بلا نسبتی هم نگفت!
لوسیفر پوزخند زد و گفت:
میدونی که از آگارس عزیزم یه وارث میخوام تا برای مردنم به آرامش برسم؟!
آگارس خندید.
دست روی دست های آتشین پدرش گذاشت و گفت:
تو عمرت طولانی و محدود هست و این مریضی از نرسیدن به یارت هست که به جونت افتاده!
لوسیفر عصبی شد!
خنده ای عصبی و حرصی سر داد!
از شنیدن ضعفش داغون شد!
تموم اتاق به یکباره آتش و خاکستر شد!
آگارس یا ابهت گردن صاف کرده و به چشای بیمار و عاشق و شکست خورده ی پدرش خیره شد!
لوسیفر با فریادی که صداش رو چند رگه کرده بود به در اشاره کرد و گفت:
برو بیرون شاهزاده ی سیاه دل!
آگارس پوزخندی زد و بال هاش رو به دور تنش پیچید و در یک چشم بر هم زدن از اونجا پر کشید و محو شد و در مقابل در اتاقش ظاهر شد!
لومیر با حس کردن حضور و گرمای سرورش به پسرکی که بعد از چشم گشودنش از ترس به خود میلرزید و گوشه ی تخت و زیر پتو اشک میریخت تلنگر زد که دست از کارش بکشه و بلند بشه اما پسرک تکونی نخورد و شیطان که تمومی ذهن ها و حرف ها رو میخوند با خوندن ذهن وحشت زده ی پسرک محبوبت پوزخندی زد و از در عبور کرد و وارد شد!
لومیر دوباره احترامی گذاشت و با اشاره ی دستش بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد!
پسرک با سکوت اتاق آروم شد.
اما نمیتونست از اون مکانیکه به نظر خودش امن تر بود بیرون بیاد.
آگارس روی تخت دراز کشید و به پسرک مخفی شده زیر پتو چشم دوخت و لب زد:
فکر میکردم انسان ها از گرما و تاریکی بیزارن...اما تو در حالی که عرق کردی قصد نداری از اون دخمه ی تاریک بیرون بیای!
هانیل با شنیدن صدای دورگه و خوفناکش لرزید و با لکنت لب زد:
تو...تو...از جونم...چی...چی میخوای...من...من رو چرا اینجا آوردی؟!
با اشاره ی چشم های آتشینش کل پتو رو در یک چشم بر هم زدن محو کرد!
پسرک با دیدن سیاهی که با دو چشم سرخ کنارش خوابیده بود جیغی کشید و عقب کشید و از روی تخت پرت شد.
قبل فرودش به روی زمین به سمتش رفت و با یه دست گرفتش و به روی تخت آوردش.
پسرک با دیدن و حس کردن دست های سیاهش که گرمای زیادی داشت اشک هاش جاری شد.
آگارس با لبخندی به زیبایی بی مثل و مانندش اون رو زیر خودش قرار داد و روش خیمه زد.
از قصد طرح انسانیش رو نشون نمیداد تا ترس به ترسش اضافه کنه!
با دیدن رنگ پریدگیش از ترس ذوقی زیر پوستش میجنبید و همه ی حس و حالش مفرح میشد!
هانیل از شدت ترس به نفس نفس افتاده بود.
دست های سیاه دست های ظریف و بیجونش و یخ کرده اش رو گرفت و دو طرف سرش قفل کرد.
سرش رو رفته رفته نزدیک تر کرد.
گرمای زیادی رو حس کرد.
از درد و سوزش پوست حساس و ظریفش جیغ کشید.
گریه اش به هق هق های بلند تبدیل شد.
هیبت و سیاهی که مقابل چشم هاش بود تموم وجودش رو به لرزیدن وا داشته بود!
پسرک بی اختیار و تنها برای رهایی از این درد لب زد:
هر چی که بخوای بهت میدم...هق...هق...فقط دیگه من رو...هق...نترسون!
شیطان خندید!
خندید و قهقه زد!
پسرک صدای گریه اش بلند تر شد!
خیره به چشای بارونی پسر محبوبش لب زد:
تو چی داری که من بخوامش؟!روح؟!
هانیل با شنیدن کلمه ی روح با عجز لب زد:
نه...لطفا...من میترسم!
آگارس به یکباره بهش برخورد و با اخمی آتیش لب زد:
چطور به خودت اجازه دادی که شاهزاده ی عالم آتش رو نیازمند روح بی خاصیتت بدونی؟!
هانیل با وحشت پلک هاش رو روی هم فشرد.
از غرش یکباره ای که کرد گوش هاش زنگ میزد و قلبش از تپیدن ایستاد!
آگارس وقتی وضعیت افتضاحی که پیش اومد رو دید پوزخندی زد.
پسرکش به قدری ترسو و زودرنج بود که به راحتی اون مایع کثیف رو از درون خوش رها کرد!
هانیل با خجالت و عین نوزادی اشک های بیشتری ریخت.
آگارس برنامه ی ترسوندنش رو برای بعد موکول کرد و به انسانی تبدیل شد.
هانیل با حس نکردن اون گرمای وحشتناک چشم باز کرد.
چشم باز کرد و فرود لب های مرد مقابلش رو روی لب هاش دید!
بوسید و بلعید و چشید اون سرخی ناب رو!
