👹آگارس👹
وارد کلبه شدیم.
مادربزرگ خیلی سریع هانیل رو سمت تخت برد و خوابوندش روش و ملافه ای روش کشید و گفت:
باید از همین حالا که خیلی کوچیکه تقویتش کنی...هر چند همه ازش بیزار باشن اما تو یه مادری و باید از فرزند توی شکمت به خوبی محافظت کنی!
لبخندی به فهم و شعور بالای مادربزرگ زدیم.
رفت سمت آشپزخونه ی کوچیکی که داشت و رو به من لب زد:
پدرت دنبالت میگرده...به زودی پیداش میشه...پس سعی کن قوی باشی!
سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که یهو صدای ناله ی هانیل به گوشم رسید!
نگران سمتش رفتم که دست روی شکمش گذاشت و هقی زد و گفت:
داره تکون میخوره...آهه...نفس...آییی...
دست روی شکمش گذاشتم و چشام رو بستم تا حسش کنم.
یه بچه ی سرتق که حسابی دردسره اما شیرینه!
وقتی ضربه ای با پاش به دستم زد خندیدم و هانیل اشک هاش بیشتر جاری شد.
مادربزرگ هم انگار فهمیده بود بیقراری هاش شروع میشه که سریع یه معجون درست کرد و اومد سمت هانیل و گفت:
کمی ازش بخور تا آروم بگیره!
هانیل که از درد رو به بیهوشی بود سری تکون داد و مادربزرگ معجون رو بهش داد و کمی بعد رنگ و روش برگشت و دردش از بین رفت.
مادربزرگ لبخندی زد و روی شکمش رو نوازش کرد و گفت:
فقط باید بخوابه تا اذیتت نکنه...این یه معجون آرامبخشه که فقط روی اون اثر داره و نه تو عزیزم!
هانیل لبخندی زد و دست روی دست های مادربزرگ گذاشت و گفت:
خیلی ممنونم مادربزرگ!
مادربزرگ لبخندی زد و دست های هانیل رو گرفت و لمس کرد و سمت بینی اش برد و نفس عمیقی کشید و گفت:
این رایحه محشره...تو از خوده بهشتی...از بچگی دوست داشتم یه فرشته رو از نزدیک لمس کنم و رایحه ی خوبی که همه ازش تعریف میکردن و توی کتاب ها میخوندم رو استشمام کنم!
هانیل معذب لبخند زد و به من چشم دوخت که لبخندی محو زدم و گفتم:
ببینم مادربزرگ شما باید بدونین اونی که قبلا یه موجودی میان شیطان و فرشته بوده از پیوند چه کسانی و چه موقعی به دنیا اومده و حالا کجاست؟!
با چشایی که عین برف زمستون سفید شده بودن و بی روح بهم خیره شد و لب زد:
گابریل و...
مکث کرد و چشاش عین شعله های سوزان آتش شد و تقریبا فریاد زد:
لوسیفر!
