🆚راوی🆚
کلافه چنگی از موهاش گرفت و پشت سرش راهی شد.
گرچه قدرتمند اما نازش زیاد بود!
نمیشد گفت بخاطر بدن ظریفش خالی از قدرت هست!
دور از همه ی اینا اون پسر شیطان بود!تقریبا دویید تا بهش برسه.
هنوز به قدرت اصلی خودشون نرسیده بودن تا بتونن مسافت ها رو به راحتی و توی یه چشم بر هم زدن طی کنن.از مچ دستش گرفت و گفت:
یکم باهام راه بیا دیگه...حتی یه فرصت کوچیک هم ازم دریغ میکنی...دستش رو کشید و سیلی به سینه اش زد و گفت:
برو پی کارت...من عموت هستم نفهم بی چشم و رو!کلافه از بازوی ظریفش گرفت و گفت:
من هم بعد هر بار گفتن این جمله ات گفتم که به هیچ جام نیست که چی من میشی چون من خیلی خیلی خاطرت رو میخوام...افتاد؟!لاویس چشم غره ای براش رفت و گفت:
هر دو برادر عین هم زبون نفهم هستین...این از تو که چشم به عموت داری و اون از اون برادرت که چشم به یه آدمیزاد داره!آندراس با شنیدن حرفش به ناگه لبخندی با ذوق زد و گفت:
تو برادرم رو دیدی؟!بالاخره پیداش شده؟!فکر میکردم یکم طول بکشه تا بتونیم ببینیمش!لاویس موهای بلندش رو از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
یه عوضی مثه خودت دیدن نداره...میون حرفش یهو گرمایی رو پشت سرش حس کرد و به سمتش برگشت.
ساتان بود!
آندراس با ذوقی نگاهش کرد.
اون ندیده و نشناخته عاشق برادرش بود!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)