🆚151👹

55 4 0
                                    

🆚راوی🆚

کلافه چنگی از موهاش گرفت و پشت سرش راهی شد.

گرچه قدرتمند اما نازش زیاد بود!
نمیشد گفت بخاطر بدن ظریفش خالی از قدرت هست!
دور از همه ی اینا اون پسر شیطان بود!

تقریبا دویید تا بهش برسه.
هنوز به قدرت اصلی خودشون نرسیده بودن تا بتونن مسافت ها رو به راحتی و توی یه چشم بر هم زدن طی کنن.

از مچ دستش گرفت و گفت:
یکم باهام راه بیا دیگه...حتی یه فرصت کوچیک هم ازم دریغ میکنی...

دستش رو کشید و سیلی به سینه اش زد و گفت:
برو پی کارت...من عموت هستم نفهم بی چشم و رو!

کلافه از بازوی ظریفش گرفت و گفت:
من هم بعد هر بار گفتن این جمله ات گفتم که به هیچ جام نیست که چی من میشی چون من خیلی خیلی خاطرت رو میخوام...افتاد؟!

لاویس چشم غره ای براش رفت و گفت:
هر دو برادر عین هم زبون نفهم هستین...این از تو که چشم به عموت داری و اون از اون برادرت که چشم به یه آدمیزاد داره!

آندراس با شنیدن حرفش به ناگه لبخندی با ذوق زد و گفت:
تو برادرم رو دیدی؟!بالاخره پیداش شده؟!فکر میکردم یکم طول بکشه تا بتونیم ببینیمش!

لاویس موهای بلندش رو از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
یه عوضی مثه خودت دیدن نداره...

میون حرفش یهو گرمایی رو پشت سرش حس کرد و به سمتش برگشت.

ساتان بود!
آندراس با ذوقی نگاهش کرد.
اون ندیده و نشناخته عاشق برادرش بود!

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora