🆚راوی🆚
آندراس حرصی از بازوش گرفت و به سمتی کشیدش.
لاویس سعی داشت دستش رو از حصار دست آندراس نجات بده اما نتونست.
خب طبیعتا زورش با اون همه بازو بیشتر بود و لحظه ای احساس ضعف کرد!
وقتی به درختی چسبوندش با حس کردن اون همه هیبت مقابلش سرش رو پایین گرفت.
این خلق و خوی لعنتی چی بود که توی خودش میدید؟!
حس میکرد برای لحظه ای توی جلد مادرش فرو رفته که همیشه برای لوسیفر همینقدر ضعیف و زودرنج بود!
از چونه اش گرفت و سرش رو بالا آورد و خیره به چشایی رنگ عوض کرده بودن و همانند یاقوت سرخی میدرخشیدن لب زد:
بهم نگاه کن!
لاویس با ناز به چشاش چشم دوخت.
آندراس مات اون همه زیبایی شده بود.
خیره به اون لبای سرخ سرش رو جلو برد تا بوسه ای بهشون بزنه که لاویس دست روی لباش گذاشت و با نگاهی معصوم لب زد:
آندراس تو دلت نمیخواد من ناراحت بشم...درسته؟!
آندراس همچنان خیره به اون سیب های فریبنده که همانند سیبی بود که آدم و حوا رو از بهشت به جهنم رسوند لب زد:
معلومه که نمیخوام ملکه ی من!
لاویس میدونست الآن آندراس محو بوسه گرفتن از لباش هست و برای همین از راه مهربونی وارد شد تا قبل اینکه خودش رامش بشه اون رو رام خودش بکنه!
