🆚77👹

147 22 5
                                        


👼هانیل👼

به نفس نفس افتاده بودم.
حس بودن توی میدون جنگی رو داشتم.

در مقابلش بی دفاع بودم.
نمیتونستم از خودم دفاع کنم.
همیشه روحی لطیف داشتم و نمیتونستم حقم رو خودم از کسی بگیرم و باید یکی بهم کمک میکرد و با به تنها برام میگرفتش!

خیره به چشام با چشایی که حالا رنگ مرگ و سرخی ناب به خودش گرفته بود روی لبای خونیم رو با لباس بوسید و زبون کشید و یه آن به پشت برگردوندم و دست هام پشتم روی کمرم قفل کرد و خم شد روم و دم گوشم لب زد:
نظرت با یه رابطه ی جدید و متفاوت چیه؟!

بدنم لرزید.
میدونستم قرار نیست اتفاق خوبی بیوفته و یا لذتی در کار باشه.
به طور غریزه ای خواستم تقلا کنم و طلب بخشش کنم.
قبل اینکه لب باز کنم همه ی افکارم رو خونده بود و پوزخندی شرورانه روی لباش نقش بست.

از مو هام گرفت و سرم رو بلند کرد و عقب آورد که نالیدم و دم گوشم لب زد:
دلم میخواد جوری ضجه بزنی که آسمون شیاطین هم برات دلشون به رحم بیاد!

در حالی نفس کم آورده بودم لب زدم:
آگارس...قطعا هر چی که بخوای همون میشه پس لطفا...پسرمون رو از اینجا ببر!

میون خشم و عصبانیتش حس مادرانه ام رو درک کرد و یه آن جسم کوچولوی آندراس از دیوار اتاق و راهی رنگین و دایره وار عبور کرد و محو شد.

وقتی دندون های تیزش توی گوشت گردنم و شونه هام فرو رفت حتی نزاشت لبام برای ناله ای باز بشه و یهو چیزی داغ و پر از خار درونم فرو رفت و حس کردم دیگه نمیتونم چیزی رو ببینم.
دیدم سرخ شده بود و خونی که توی دهنم حس کردم تشدید شد و نمیتونستم حرفی بزنم.

حتما این مرگ بود!
لحظه ای مرگ رو حس کردم و دیدمش!

🆚competition with the devil👹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang