🔥لوسیفر🔥
میون جدال با اسرافیلی که بالاخره سر و کله اش توی قصرم پیدا شده بود و در واقع منتظر دیدارش بودم و میدونستم بخاطر هانیل هم که شده یه روزی این اظراف پیداش میشه بوی خون به مشامم رسید!
حتی یه لحظه هم واینستادم تا به حساب اسرافیل برسم.
خونی که روی زمین ریخته شده بود از اتاق اون آدمیزاد به مشامم میرسید اما برای اون پسر حقیر نبود!وقتی وارد اتاق شدم پ رازیل رو گوشه ی اتاق روی زمین دیدم با تموم وجودم غریدم.
میدونستم این خرابس ها میتونست زیر سر کی باشه.
لاویس هم کمی اون طرقف تر در حال گریه کردن بود.
روحش هم اونجا بود دقیقا بالای سر رازیل و اشک میریخت!
کاسه ی چشاش رو خون گرفته بود.سوفیا پیداش نبود!
قطعا برای این حماقت هاش یه درس درست و حسابی باید بهش میدادم و شاید حتی مثل مادرش حقش جز مرگ و طرد شدن نبود!وقتی لاویس به سمتم پا تند کرد و مشتی توی سینه ام کوبید تنها به جسم بی جون رازیل چشم دوختم.
با هق هق و صدای بلندی توی صورتم گفت:
هق...پس چرا کاری نمیکنی پدر...هق...مادرم داره میمیره...هق...اون طاقت درد به این هولناکی رو نداشته و نداره...هق...اون دختر حیوون صفتت این بلا رو سرش آورده...هق...بدون مکثی کنارش زدم.
سمت رازیل رفتم.
کنارش زانو زدم و توی آغوشم گرفتمش.
بدنش سرد بود!
لبخند تلخی روی لبام نشست.
به تازگی تاریکی مطلق توی وجودم با نور عشقش کمی روشن شده بود اما حالا میخواست به همین راحتی بره و تنهام بزاره؟!وقتی بغلش کردم و بلند شدم و با گذشتن از کنار فرشته کوچولومون که هنوز روی زمین بود با وردی که خوندم سمت گهواره اش توی اتاقمون فرستادمش.
با لبخندی به لاویسی که اشک میریخت و به زیبایی مادرش بود چشم دوختم و دستم رو زیر چونه اش بردم و با اخمی گفتم:
اون هنوز نفس میکشه پس نگرانش نباش...به سوفیا هم نزدیک نشو...اون الآن عین یه مار سمی آماده ی حمله هست...باشه پسرم؟!
