👼هانیل👼آندراس عصبی خواست چیزی به اسرافیل بگه که هانیل سریع دستش رو بالا آورد و گفت:
آندراس تمومش کن...برو بیرون تا بعدا به خدمتت برسم...زود!معصومانه نگاهم کرد و گفت:
اما مادر...دادی زدم و گفتم:
بیرون آندراس!سرش رو پایین انداخت و چشمی گفت و یهو محو شد.
آگارس از این اعمال قدرت یهوییم کمی شوکه شده بود.
پدر هم نگاهش مثه آگارس بود.با بغض دستم رو روی شکمم گذاشتم.
کمی درد داشتم.
پدر دستش رو روی شکمم گذاشت و رو به آگارس لب زد:
پسرم و نوه ام به حمایتت نیاز دارن...بهتر نیست برای پدربزرگشون یه اتاق خلوتی در نظر بگیری...هوم؟!آگارس نگاه نگرانش رو بهم دوخت و با اخمی که به اسرافیل نشون داد لومیر رو صدا زد.
لومیر خیلی سریع وارد اتاق شد که آگارس اشاره داد تا پدر رو به یکی از اتاق های مهمان ببره.
به محض خروجشون آگارس اومد سمتم و با عصبانیتی لب زد:
چرا اینقدر دوست داری به خودت آسیب بزنی؟!دستش رو روی صورت رنگ پریده ام گذاشت و گفت:
باید استراحت کنی...بدنت سرد شده...یه آن بغلم کرد و روی تخت خوابوندم.
گلبرگ سرخی روی صورتم چکید و لب زدم:
آگارس بهم بگو که آندراس قرار نیست به سرزمینم آسیبی برسونه!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)