🔥لوسیفر🔥
وقتی با چشای به خون نشسته بهش خیره شدم و به سمتش گام برداشتم با ترس عقب و عقب تر رفت.
با بغض میخواست چیزی بگه اما همیشه از هیبتی که داشتم و جدیتم میترسید و زبونش بند میومد.
شاید همین ناتوانیش که چاشنی زیبایی و ظرافت شده بود جذبم کرده بود!
وقتی به قدیمیش رسیدم یهو به گریه افتاد و دست روی شکمش گذاشت و گفت:
نگو که میخوای بلایی سرش بیاری...هق...
فاصله ام رو به صفر رسوندم که مجبور شد روی تخت بشینه و وقتی با لبخند مرموزی به ضعفش نگاه کردم که لب زد:
میدونم لوسیفر هیچ وقت این الف بی خاصیت رو دوست نداره...
به یکباره آتش تموم فضای وجودم رو گرفت!
اگه میخواستم ازش رونمایی کنم تموم قصر رو به آتش میکشید!
محکم از فکش گرفتم و فشردم که چشاش بسته شد و سیاهی رفت و با عصبانیت نزدیک لبای نیمه بازش و چهره ی پر دردش لب زدم:
باز هم بی فکر حرف زدی عروسک لوسیفر...باز هم چیزی رو به زبون آوردی که نباید!
با دو دست به دستم چنگ زد و با چشایی که توشون حرص و نفرت جدیدی دیده میشد گفت:
اون گفت...آی...اون برات مهم تره...آه...
با حس تکون خوردن بچه توی شکمش چشام سمتش تیز شد.
حرکتش باعث دردش شد و پوزخندی روی لبام نشست.
میخواست اعلام حضور کنه و قدرتش رو نشون بده.
همه ی بچه های شیطان چنین قدرتی رو داشتن که از مادرشون محافظت کنن اما خب قدرتشون کم یا زیاد بود و دورگه ی شیطان و فرشته قطعا خیلی قوی تر از همهشون بود حتی از فرزندان دو شیطان هم قوی تر!
دستی روی شکمش کشیدم و خیره به چشای اشکی و دلرباش لب زدم:
این دو تا ووروجک هنوز نیومده دارن برای من شاخ و شونه میکشن...هه...مثه اینکه باید یه کاری کنم...
با حس کردن گرمایی از پشت سرم لبخندم بیشتر کش اومد.
انگار متوجه شد که متوجه ی حضورش شدم و گفت:
لوسیفر بهتره به چیزی که داراییه منه دست نزنی...
خندیدم به قدرت و جاه طلبی که قطعا از کسی جز من به ارث نبرده بودش و لب زدم:
هیچ شاهی از وزیرش فرمانبرداری نداره...تو هنوز برای دستور دادن خیلی خامی پسره آتش و آب!
به دید بقیه یه حاله ی مشکی بود اما برای من به طور واقعی آشکار بود.
به قد و قامتش افتخار میکردم و خوب بهش واقف بود که اینقدر با جرعت جلوم وایسمیتاد.
مطمئن بود که از من بهش آسیبی نمیرسه و من از وجودش راضی هستم و برام عزیزه!
