🌀حانان🌀
بعد از حرفی که زدم و نگاه وحشتناکی که ازش دیدم ترسیدم اما خودم رو نباختم.
ندایی در درونم میگفت که مراقبمه و شاید همون فرشته ی زیبا بود که دیده بودمش!
از فکم گرفت و محکم فشرد.
از درد نالیدم اما سریع لبام رو روی هم فشردم که دردم رو مخفی کنم.
پوزخند وحشتناکی زد و نزدیک گوشم لب زد:
تا ابد محکوم به این جهنم و آتشی میشی که بهش احانت کردی و اسم خدایی جز اون رو به زبون ناچیزت آوردی!
آخر حرفش سریع محو شد.
اون هیولای خون خوار هم با نگاهی پر از تحقیر مقابلم روی صندلی آهنی نشست.
قطره اشکی که روی صورتم چکید خونین بود.
مویرگ های چشام از تحمل فشار و درد زیاد پاره شده بودن و توی کاسه ی چشام خون جمع بود.
اونقدری درد و زخم هام زیاد بود که نمیدونستم روی کدومشون باید تمرکز کنم و ناله کنم.
با تموم وجودم از خدای خودم تمنا کردم.
حتی وقتی اون زن از جاش بلند شد و شلاق توی دستش رو بالا برد و محکم روی بدنم زد اهمیتی ندادم و قبل از بیهوش شدنم دوباره و دوباره اسم خدام رو به زبون آوردم!
