🆚139👹

74 5 0
                                        


💠رازیل💠

دلشوره ی بدی گرفته بودم.
هر لحظه فکر میکردم قراره اتفاقی بیوفته.

نتونستم تنهایی و همراه ترس تحمل کنم و لاویس رو بغل کردم و از اتاق خارج شدم.

توی راه رو در حال گام برداشتن بودم که یهو صدایی شنیدم.

آروم آروم به سمت صدا رفتم.
این صدای فریاد نبود؟!

وقتی به در اتاقی رسیدم از لای در به داخلش چشم دوختم.
اون همون آدمیزادی نبود که اون روز لوسیفر رفت سراغش؟!

سوفیا داشت شکنجه اش میکرد.
وقتی نگاه سرخ سوفیا به سمت در برگشت با وحشت خواستم به اتاقم برگردم که یهو در با شدت باز شد و با نیرویی به داخل کشیده شدم.

یه وجبی صورتم و خیره به چشام با لبخند مرموزی لب زد:
عروس زیبای لوسیفر...

دستش رو روی گونه ام تا روی چونه ام کشید و خندید و ادامه داد:
حتما خیلی خوشمزه ای که شیطان بزرگ رو خام خودت کردی...هوم؟!

دوباره مستانه خندید که سرم رو به سمتی کج کردم تا دستش از روی صورتم کنار بره و با اخمی لب زدم:
تو حق نداری بهم دست بزنی...

پوزخندی زد و از فکم گرفت و فشرد و خیره به لبام لب زد:
هه...یه الف کوچولوی حقیر داره بهم دستور میده...

با درد لاویسی که توی بغلم بود رو محکم به سینه ام فشردم و با بغضی لب زدم:
ولم کن...دست کثیفت رو بکش...

وقتی این حرف رو زدم چنان سیلی بهم زد که نتونستن خودم رو نگه دارم و افتادم روی زمین و لاویس از توی بغلم پرت شد.
صورتم بی حس شده بود.
صدای گریه ی لاویس به گوشم میرسید اما توانایی حرکت کردن نداشتم.

قطره اشکی روی صورتم چکید.
گوش هام سوت میکشید و لحظه ی آخر بسته شدن چشام تنها فریاد بلندی به گوشم رسید که نشون میداد برای کسی جز لوسیفر نیست!

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora