👹آگارس👹
توی آغوشم بود.
آروم بود و با چشای زیباش بهم چشم دوخته بود.
از غرورش توی این جسم کوچیک خنده ام گرفت و بین ابروهاش رو بوسیدم که دست کوچولوش انگشتم رو گرفت و بالا فاصله جسم داغی از پشت بغلم کرد!
بالاخره پیداش شده بود.
منتظرش بودم و میدونستم که بعد اینکه هانیل به خواب بره پیداش میشه!
برخلاف انتظاری که از رفتارهای پر غرورش داشتم روی شونه ام رو بوسید و لب زد:
ممنونم پدر...ممنونم که مراقب مادرم بودی!
پدر صدام کرده بود و باعث شد با ذوق و عشق جسم کوچولوش رو توی بغلم بفشارم.
بعد نفس کشیدن عطر خاصی از دنیای نور و دنیای آتش که از بدن کوچولوش به مشامم میرسید لب زدم:
من مراقب معشوقه ام بودم...نه تنها مراقب مادرت!
اومد و رو به روم وایساد و دست به سینه عضله های قطورش رو به رخم کشید و با جسارت گفت:
اوم...میخوای بگی که مادر تو رو به من ترجیح میده؟!
تکخنده ای زدم و گفتم:
مثه اینکه غرور کورت کرده پسرم و نمیبینی که بخاطر منه که حالا اینجایی...
نگاهم رو به جسم کوچولوش دادم و روی موهای سیاه و براق و ابریشمیش رو نوازش کردم که با دست های کوچولوش به دستم چنگ زد و چشاش به رنگ سرخ که نشونه ی عشق بود دراومد!
پس دوستم داشت و این حرف هاش همه اش یه جور بازی و تفریح میمونه براش!
چشام رو به نگاهش که مثه من روی جسم کوچیکش بود دادم و گفتم:
مادرت خواسته یا ناخواسته عروس من شد و تو نتیجه ی عشقی که اول راهش هیچ عشقی نبود هستی!
