🆚62👹

149 26 8
                                        


👹آگارس👹

چند روزی از رفتنش میگذشت!
میدونستم امروز یا فرداست که به دنیا بیاد و همیشه کنار هانیل بودم.
خیلی زود شکمش بزرگ شده بود.
این بچه برای به دنیا اومدنش هم عجله داشت!

با پیامی که لوسیفر به ذهنم فرستاد هانیل خوابیده روی تخت رو کنار لومیر رها کردم و محو شدم و توی اتاقش حاضر شدم.

لوسیفر با دیدنم لبخند کجی زد و در حالی که رازیل روی پاهاش نشسته بود و سرش روی شونه اش بود بهم خیره شد.
خب لوسیفر هیچ وقت با مادرم چنین برخوردی نداشت اما انگار رازیل جایگاه ویژه ای توی وجودش داشت که از ابراز علاقه اش جلوی هر کسی اباعی نداشت!

انگار به خواب رفته بود که بلند نشد تا بهم احترامی بزاره!
لوسیفر که افکارم رو پیش از پیش خونده بود خندید و گفت:
پسرت قراره همین امشب به دنیا بیاد...به کل قصر سپردم آماده ی جشنی بزرگ باشن...خوش آمدگویی بزرگی باید برای نوه ی ارشدم برگزار بشه!

لبخندی زدم و گفتم:
حتما همینطوره پدر!

لبخند شرورانه اش رنگ پدرانه ای گرفت و گفت:
اولش سخت مخالف بودم اما حالا حس میکنم از بین بردنش مثه این میمونه که آتش وجودم رو با آبی خاموشش کنن و دیگه جسمم رو حس نکنم!

لبخندی زدم و گفتم:
خوشحالم موافقتتون رو میشنوم پدر...

میون حرفم یهو رازیل توی خواب ناله ای کرد!
لوسیفر اخمی کرد و لب زد:
وقتشه...

همین لحظه بود که لومیر در زد و لوسیفر در رو با اشاره ی چشمش باز کرد و نگران لب زد:
سرورم وقتشه!

به طرز عجیبی ساعت 21:12 رو دیدم که معنیش میشه تولد یه نوزاد و یا شروع یه پروژه جدید❣خیلی به این پارت رمانم میخورد🥺☺️🙈✨

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


به طرز عجیبی ساعت 21:12 رو دیدم که معنیش میشه تولد یه نوزاد و یا شروع یه
پروژه جدید❣
خیلی به این پارت رمانم میخورد🥺☺️🙈✨

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora