👼هانیل👼
توی اتاق تنها بودم.
آندراس پیداش نبود و حدس میزدم پیش لاویس باشه.
آگارس هم پیداش نبود.با بغض دستم رو روی شکمم گذاشتم.
توی وجودم حسی تاریک نقش بست.
با صدای گریه ی آندراس کوچولوم رفتم سمت گهواره اش.
خواستم بغلش کنم که یهو صدای باز شدن پنجره به گوشم رسید.
بادی وارد اتاق شد.
آندراس رو توی آغوشم تکون دادم و بوسیدمش و خواستم سمت پنجره برم و ببندمش که یهو کسی رو پشت سرم حس کردم.با دلهوره آندراس رو محکم تر بغل کردم.
وقتی دم گوشم گرمایی رو حس کردم قلبم لرزید.
به غیر از آگارس و آندراس کسی نمیتونست وجودم رو به لرزش دربیاره.
یعنی کی میتونست باشه؟!با بیشتر لرزیدن بدنم از هیجان و حس ناب اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبان آوردم و لب زدم:
پدر...دست هایی از پشت بغلم کرد و لب زد:
جانه دلم فرشته کوچولوی من!قطره اشکی رو گونه ام چکید.
هیچوقت ندیده بودمش.
هیچ تصویری ازش توی ذهنم نبود اما وقتی گرمای وجودش رو حس کردم به صورت غریزی متوجه شده بود.چشم بسته آروم برگشتم سمتش.
دست هاش رو روی صورتم گذاشت.
روی گونه هام رو نوازش کرد و گفت:
چشای قشنگت رو ازم دریغ میکنی فرشته کوچولوی من؟!چشم هام رو که باز کردم اشک هام بیشتر جاری شدن.
اشک هام رو با لبخند تلخی با انگشت هاش پس زد و گفت:
گلبرگ های سرخت رو از وجود مادرت داری...زیباییش هر کسی رو خام میکنه...
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)