👼هانیل👼
میون بوسه هاش بخاطر سیلی که بهم زده بود عصبی سرم رو عقب کشیدم و سیلی به صورتش زدم و دست به سینه رو ازش گرفتم.
آندراس که دلش خنک شده بود سعی در پنهان کردن خنده اش داشت.
آگارس تنها دست روی صورتش کشید و لبخند کجی کنج لباش نشست.
با اخمی لب زدم:
نمیخوام پیشم باشی...اصلا میخوام چند روزی رو تنها باشم!
لبخندش جمع شد و اخمی کرد و از چونه ام گرفت و خیره به چشام لب زد:
بهت گفته بودم که نمیتونی تنهایی و سر خود تصمیمی بگیری...نگفته بودم؟!
آندراس با اخمی دست آگارس رو گرفت و در حالی که با چشای وحشیش براش خط و نشون میکشید لب زد:
مگه نشنیدی مادرم چی گفت؟!
لبخندی با ذوق روی قلبم نشست.
به داشتن چنین پسر با شهامتی افتخار میکردم.
بی توجه به بحث پسر و پسریشون سرم رو نزدیک صورت آندراس برد و لبام رو روی گونه اش گذاشتم و عمیق و طولانی بوسیدم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم.
لبخندی با ذوق زد و خندید.
به آگارسی که با اخم های تو هم بهمون چشم دوخته بود نگاهی کردم.
سرم رو توی گردن آندراس فرو بردم و با ناز لب زدم:
پسرم خسته ام...میشه بابات رو تا دم اتاق همراهی کنی؟!
آندراس رو به آگارس با اخمی لب زد:
گوش هات که شنیدن...نمیخوای بری؟!
آگارس برگشت و رو ازمون گرفت و حتی لحظه ای بحث هم نکرد و رفت و این برام عجیب بود!
