🆚100👹

124 16 0
                                        


👼هانیل👼

وقتی چشم باز کردم روی تختی جدید بودم و اتاقی که تم دارک اما کهکشانی داشت!
آگارس روی صندلی نشسته بود و آندراس رو نوازش میکرد و باهاش حرف میزد.
از اینکه اینقدر دوستش داشت که تموم بد رفتاری هاش رو ندید میزد و یا فراموش میکرد و باز هم عاشقانه و پدرانه به آغوش میکشیدش خوشحال بودم!

بلند شدم و روی تخت نشستم.
بهم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
نگران نباش...ساموئل خواست که اینجا استراحت کنی و بعدش بریم دیدن مادرتون!

لبخندی زدم و وقتی غم نگاهش رو دیدم آروم لب زدم:
از آندراس ناراحت نباش...اون هنوز نمیشناستت...خب مهم اینه من قبوبت دارم عزیزم...

چیزی نگفت و تنها به آندراس کوچولوی توی بغلش که با انگشت هاش بازی میکرد چشم دوخت.

انگار حس کرد که میخوام پسرکمون رو به آغوش بکشم که از جاش بلند شد و سمتم اومد و دادش بهم.
بغلش کردم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
ایستاده نگاهمون میکرد.
روی موهای ابریشمیش رو نوازش کردم و گفتم:
پسرکم سرکش و تندخویه اما خانواده اش براش مهمه...

از زیر چونه ام گرفت و سرم رو بالا آورد و لباش رو روی لبام گذاشت و بوسید.
جنس بوسه اش فرق داشت!
مثه هر وقت دیگه نبود!
پر از احساس بود!
حس میکردم میون گلبرک های وجودم آتیشی شعله کرده!

دستم رو روی صورتش گذاشتم و این بار من لباش رو بوسیدم.
بیشتر میخواستم!

تو گلویی خندید و پشتم نشست و بهش تکیه کردم و روی گردنم رو بوسید و زمزمه وار لب زد:
توی کل زندگی سیاهم فکر نمیکردم یه کسی باشه که بتونه تسلیمم کنه...غرور عین خونی که سراسر بدن انسان رو فرا گرفته زیر پوستم درجریان بود...

روی شقیقه رو بوسید و ادامه داد:
اما انگار زمانش رسیده اعتراف کنم که تسلیم عشق یه فرشته کوچولو شدم!

لبخندی با عشق روی لبام نشست و دستم رو روی دستش گذاشتم و انگشت هام رو میون انگشت هاش قفل کردم و لب زدم:
دوستت دارم حتی اگه بگن گناه ترین گناه دنیایی!

🆚competition with the devil👹Место, где живут истории. Откройте их для себя