🔥لوسیفر🔥
سمت اتاقمون رفتم.
رازیل کنار چشمه ای آبی که از میون جنگلی طبیعی که راه به اتاق داشت نشسته بود و موهاش رو با شونه ی صدفی که داشت شونه میزد و لباسی جز یه حریر که پایین تنه اش رو میپوشوند تنش نبود!
با حس کردن گرمای بدنم سمتم برگشت که اخمی بهش کردم.
نگران و ترسیده شونه رو میون دست هاش و انگشت هاش فشرد و به آروم و با درد بلند شد و چیزی نگفت و تنها سرش رو پایین انداخت.
میدونست اگه قبل من حرف بزنه اتفاق خوبی نمیوفته!
سمتش رفتم که بدنش لرزید.
میدونستم میخواد ازم دور بشه از بوی ترسی که به مشامم میخورد حسش کرده بودم اما اینم میدونست که هر حرکت بیجایی میتونه به خطر بندازتش.
وقتی به یه قدمیش رسیدم شونه رو تنها با یه نگاه میون دست هاش ذوب کردم که با حس کردن گرما میون دست هاش رهاش کرد.
با تعجب نگاهم کرد.
از بازوش گرفتم و چسبوندمش به خودم و خیره به چشای نمدارش و نزدیک لبای دلرباش با غضب لب زدم:
داشتی چه غلطی میکردی؟!
قطره اشکی از میون مژه های بلندش جاری شد و چیزی نگفت که از میون دندون هام غریدم:
میدونی که تموم چیزهایی که کنار اون چشمه هستن چشم دارن؟!میدونی که تنها باید در حضور من چنین لباسی رو به تن کنی و از اون شونه برای موهات استفاده کنی؟!
وقتی دوباره اشکی روی صورتش چکید و هیچ نگفت تموم عصبانیتم رو روی اون راه جنگلی محبوبم خالی کردم و یه آن به خاکستری تبدیل شد و رازیل با دیدن بدن سرخ و چهره ی آتشینم از ترس از حال رفت!
قبل افتادنش با حرکت چشام روی هوا معلق نگه داشتمش و روی تخت هدایتش کردم.
بچه ی توی شکمش رو حس میکردم که به شدت تکون میخورد و بیقراری میکرد!
